جدول جو
جدول جو

معنی موسوم - جستجوی لغت در جدول جو

موسوم
نام نهاده شده، معروف
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
فرهنگ فارسی عمید
موسوم
(مَ)
نعت مفعولی از وسم. نشان کرده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، یا فلان موسوم بالخیر، یعنی فلان نشان نیکویی دارد، داغدار و داغ کرده شده. (ناظم الاطباء). داغدار. (غیاث) (آنندراج) :... و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... (تاریخ جهانگشای جوینی).
- موسوم شدن، داغ زده شدن. نشان گرفتن. داغ خوردن: اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، اسم گذاشته شده و نام نهاده شده و نامیده شده. خوانده شده. (ناظم الاطباء). نام نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). نامیده. نام یافته. نام داده شده. مسمی. مسماه. نام برده. خوانده شده. نامیده شده. اما در این معنی که در فارسی به کار می رود در زبان عربی به جای آن مسمی گویند که اسم مفعول تسمیه باشد. (از یادداشت مؤلف) ، نامزد. مسمی به نام کسی:... و بر یمین و یسار خانها موسوم به برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش بنگاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). دروازۀ آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و دیگری موسوم به اولاد و اقربا. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، معروف. مشهور. شهرت یافته. (از یادداشت مؤلف) : مردم فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشندوبه صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139).
- موسوم شدن، معروف گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن. شناخته شدن: چون برادران یوسف پیغمبر (ع) که به دروغ موسوم شدند به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. (گلستان).
، معین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. مأمور گشته. نامزد. (از یادداشت مؤلف).
- موسوم فرمودن، نامزد کردن. معین نمودن. مشخص کردن: وزیر شمس الدین یلدرجی را به محافظت قلعۀ کیران موسوم فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- موسوم گردانیدن، نامزد کردن. مأمور ساختن. معین کردن: جملۀ مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد و هرطبقه را به کاری موسوم گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30)
لغت نامه دهخدا
موسوم
نشان کرده شده، نام نهاده شده
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
فرهنگ لغت هوشیار
موسوم
((مُ))
نام نهاده شده، اسم گذاشته شده، در فارسی به معنای شناخته
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
فرهنگ فارسی معین
موسوم
نامیده
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
فرهنگ واژه فارسی سره
موسوم
نامگذاری شده، اسم گذاری شده، نام نهاده شده، نامیده شده، نشان کرده شده، داغ گذاری شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقسوم
تصویر مقسوم
قسمت شده، تقسیم شده، بخش شده، در ریاضیات عددی که بر عدد دیگر تقسیم شده، بخشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
ویژگی هنجاری که براساس آیین یا فرهنگ در یک جامعه رایج شده است، چیزی که از طرف والی یا حاکم به کسی داده می شود، جیره، مواجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
آنچه در وهم وجود دارد و در عالم خارج نیست، خیالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسوی
تصویر موسوی
مربوط به موسی (پیامبر)، برای مثال بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل / با کفّ موسوی چه زند سحر سامری؟ (سعدی - ۶۷۹)
موبوط به موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان مثلاً سید موسوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
وسواس دار، وسواسی، وسوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُتَ سَوْ وِ)
آن که نشان حرب بندد بر خود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نشان جنگ بر خود بسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی است از مصدر رسم. رجوع به رسم شود، منقوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم، نشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار، آئین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل. (ناظم الاطباء). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جملۀ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62).
- مرسوم بودن، باب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن.
- مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن.
، رسم. آئین. عادت، نوشته شده و مرقوم. (ناظم الاطباء) ، مکتوب و نامه، و عامۀ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم. (از اقرب الموارد) ، آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. (النقودالعربیه ص 65).
- مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان. (ناظم الاطباء).
، رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء) ، ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب. ماهانه. سالیانه. وظیفه. (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 84).
هر سال بالای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم.
مسعودسعد.
گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی.
سوزنی.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم.
سوزنی.
از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد.
خاقانی.
ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین
بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن.
خاقانی.
یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیرۀ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن. (از منتهی الارب).
- مرسوم خوار، مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء).
- مرسوم خواه، خواهندۀ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر:
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است.
سوزنی.
- مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی:
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است.
سوزنی.
- مرسوم دادن، مواجب دادن:
همه را ده چو میدهی مرسوم
نه یکی راضی و دگر محروم.
سعدی.
- بی مرسوم، بی مواجب. (ناظم الاطباء).
، حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طمع. (از منتهی الارب) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ... (تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وِ)
تشنه گرداننده، فربه و کلان خلقت گرداننده ستور را (آب و علف). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وَ)
کلان سر زشت خلقت. بزرگ سر و بزرگ اندام و زشت خلقت. مأوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه سر و هیکل درشت دارد. رجوع به مأوم شود، زشت اندام. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیک اندوهگین و شکسته حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارحزن. (تاج المصادر بیهقی). سخت اندوهناک و پریشان حال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبتلا به تخمه. (ناظم الاطباء). تخمه زده گردیده. (آنندراج). و رجوع به موخومه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به حضرت موسی پیغمبر بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف) ، یهودی و موسایی. (ناظم الاطباء). یهود. جهود. کلیمی. موسایی. اسرائیلی. ج، موسویان. (یادداشت مؤلف)
منسوب به موسی که نسبت اجدادی است. (یادداشت مؤلف). منسوب به موسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث موسوم. (یادداشت مؤلف) ، داغ کرده شده. نشان داغ خورده: ابل موسومه، شتران داغدار. (ناظم الاطباء) ، ارض موسومه، زمین باریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، درع موسومه، زرهی که پایین آن را به شبه آراسته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مشهدی میرعمادالدین از سادات مشهد مقدس و از شعرای قرن نهم است و بیت زیر از اوست:
یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم.
(از آتشکدۀ آذر ص 98)
ساداتی که از نسل حضرت موسی بن جعفر، هفتمین امام شیعیان هستند، سید موسوی، از اولاد امام موسی الکاظم علیه السلام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشتی بار کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق و وسیق و ایساق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ وِ)
آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء).
- موسوس سودایی، مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء).
، وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص 285).
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- موسوس شدن، وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ (چ قزوینی ص 113)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سخت اندوهناک. (از منتهی الارب) (آنندراج). محزون و سخت اندوهگین. (ناظم الاطباء). موکوت. موقوم. (تاج المصادر بیهقی). اصمعی گوید: الموکوم، المردود عن الحاجه اشد رد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کودک بازداشته شده از شیر، کودک بدغذا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بریده. رگ بریده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
گمانکار بوسوسه افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
توهم شده، خیال شده، تصور شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوی
تصویر موسوی
منسوب به موسی که نسبت اجدادی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقسوم
تصویر مقسوم
بخش و قسمت کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
فرمان، دستور، آئین، عادت و روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسومه
تصویر موسومه
مونث موسوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
((مَ))
گمان شده، وهم شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقسوم
تصویر مقسوم
((مَ))
قسمت شده، بخش بخش شده، عددی که بر عدد دیگر تقسیم شده، علیه عددی که عدد دیگر بر آن تقسیم شده، بخشیاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
((مَ))
آنچه رسم شده، معمول، فرمان، دستور، در فارسی جیره، مواجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرسوم
تصویر مرسوم
به آیین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موهوم
تصویر موهوم
پندارین
فرهنگ واژه فارسی سره