نعت مفعولی از وسم. نشان کرده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، یا فلان موسوم بالخیر، یعنی فلان نشان نیکویی دارد، داغدار و داغ کرده شده. (ناظم الاطباء). داغدار. (غیاث) (آنندراج) :... و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... (تاریخ جهانگشای جوینی). - موسوم شدن، داغ زده شدن. نشان گرفتن. داغ خوردن: اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، اسم گذاشته شده و نام نهاده شده و نامیده شده. خوانده شده. (ناظم الاطباء). نام نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). نامیده. نام یافته. نام داده شده. مسمی. مسماه. نام برده. خوانده شده. نامیده شده. اما در این معنی که در فارسی به کار می رود در زبان عربی به جای آن مسمی گویند که اسم مفعول تسمیه باشد. (از یادداشت مؤلف) ، نامزد. مسمی به نام کسی:... و بر یمین و یسار خانها موسوم به برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش بنگاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). دروازۀ آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و دیگری موسوم به اولاد و اقربا. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، معروف. مشهور. شهرت یافته. (از یادداشت مؤلف) : مردم فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشندوبه صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). - موسوم شدن، معروف گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن. شناخته شدن: چون برادران یوسف پیغمبر (ع) که به دروغ موسوم شدند به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. (گلستان). ، معین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. مأمور گشته. نامزد. (از یادداشت مؤلف). - موسوم فرمودن، نامزد کردن. معین نمودن. مشخص کردن: وزیر شمس الدین یلدرجی را به محافظت قلعۀ کیران موسوم فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی). - موسوم گردانیدن، نامزد کردن. مأمور ساختن. معین کردن: جملۀ مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد و هرطبقه را به کاری موسوم گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30)
نعت مفعولی از وسم. نشان کرده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، یا فلان موسوم بالخیر، یعنی فلان نشان نیکویی دارد، داغدار و داغ کرده شده. (ناظم الاطباء). داغدار. (غیاث) (آنندراج) :... و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... (تاریخ جهانگشای جوینی). - موسوم شدن، داغ زده شدن. نشان گرفتن. داغ خوردن: اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، اسم گذاشته شده و نام نهاده شده و نامیده شده. خوانده شده. (ناظم الاطباء). نام نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). نامیده. نام یافته. نام داده شده. مسمی. مسماه. نام برده. خوانده شده. نامیده شده. اما در این معنی که در فارسی به کار می رود در زبان عربی به جای آن مسمی گویند که اسم مفعول تسمیه باشد. (از یادداشت مؤلف) ، نامزد. مسمی به نام کسی:... و بر یمین و یسار خانها موسوم به برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش بنگاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). دروازۀ آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و دیگری موسوم به اولاد و اقربا. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، معروف. مشهور. شهرت یافته. (از یادداشت مؤلف) : مردم فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشندوبه صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). - موسوم شدن، معروف گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن. شناخته شدن: چون برادران یوسف پیغمبر (ع) که به دروغ موسوم شدند به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. (گلستان). ، معین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. مأمور گشته. نامزد. (از یادداشت مؤلف). - موسوم فرمودن، نامزد کردن. معین نمودن. مشخص کردن: وزیر شمس الدین یلدرجی را به محافظت قلعۀ کیران موسوم فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی). - موسوم گردانیدن، نامزد کردن. مأمور ساختن. معین کردن: جملۀ مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد و هرطبقه را به کاری موسوم گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30)
مربوط به موسی (پیامبر)، برای مثال بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل / با کفّ موسوی چه زند سحر سامری؟ (سعدی - ۶۷۹) موبوط به موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان مثلاً سید موسوی
مربوط به موسی (پیامبر)، برای مِثال بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل / با کفّ موسوی چه زند سِحر سامری؟ (سعدی - ۶۷۹) موبوط به موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان مثلاً سید موسوی
نعت مفعولی است از مصدر رسم. رجوع به رسم شود، منقوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم، نشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار، آئین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل. (ناظم الاطباء). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جملۀ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62). - مرسوم بودن، باب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن. - مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن. ، رسم. آئین. عادت، نوشته شده و مرقوم. (ناظم الاطباء) ، مکتوب و نامه، و عامۀ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم. (از اقرب الموارد) ، آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. (النقودالعربیه ص 65). - مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان. (ناظم الاطباء). ، رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء) ، ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب. ماهانه. سالیانه. وظیفه. (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 84). هر سال بالای چرخ مرسومم هر روز عنای دهر ادرارم. مسعودسعد. گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی. سوزنی. بزرگوارا دانی که بنده را هر سال به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی. از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد. خاقانی. ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن. خاقانی. یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیرۀ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن. (از منتهی الارب). - مرسوم خوار، مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء). - مرسوم خواه، خواهندۀ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم دادن، مواجب دادن: همه را ده چو میدهی مرسوم نه یکی راضی و دگر محروم. سعدی. - بی مرسوم، بی مواجب. (ناظم الاطباء). ، حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طمع. (از منتهی الارب) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ... (تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب)
نعت مفعولی است از مصدر رَسم. رجوع به رسم شود، منقوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم، نشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغدار، آئین کرده شده. (غیاث) (آنندراج). رسم شده و معمول شده و مستعمل. (ناظم الاطباء). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود: و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جملۀ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 62). - مرسوم بودن، باب بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن. - مرسوم کردن، باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن. ، رسم. آئین. عادت، نوشته شده و مرقوم. (ناظم الاطباء) ، مکتوب و نامه، و عامۀ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج، مراسم و مراسیم. (از اقرب الموارد) ، آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاهالقضاه أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. (النقودالعربیه ص 65). - مرسوم امان، فرمان امان و منشور امان. (ناظم الاطباء). ، رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء) ، ماهه و روزینه، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرری. مواجب. ماهانه. سالیانه. وظیفه. (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب: و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 84). هر سال بالای چرخ مرسومم هر روز عنای دهر ادرارم. مسعودسعد. گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی. سوزنی. بزرگوارا دانی که بنده را هر سال به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم. سوزنی. از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد. خاقانی. ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن. خاقانی. یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی). قضاه بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیرۀ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض، مرسوم کردن. (از منتهی الارب). - مرسوم خوار، مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء). - مرسوم خواه، خواهندۀ مرسوم و مواجب. وظیفه خواه. اجری خوار. مقرری بگیر: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم خواهی، عمل مرسوم خواه. وظیفه خواهی: بنده مرسوم خواه پار شده ست رسم مرسوم خواهی از شعر است. سوزنی. - مرسوم دادن، مواجب دادن: همه را ده چو میدهی مرسوم نه یکی راضی و دگر محروم. سعدی. - بی مرسوم، بی مواجب. (ناظم الاطباء). ، حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق. طَمَع. (از منتهی الارب) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ... (تذکرهالملوک ص 56). افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب)
کلان سر زشت خلقت. بزرگ سر و بزرگ اندام و زشت خلقت. مأوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه سر و هیکل درشت دارد. رجوع به مأوم شود، زشت اندام. (از اقرب الموارد)
کلان سر زشت خلقت. بزرگ سر و بزرگ اندام و زشت خلقت. مأوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه سر و هیکل درشت دارد. رجوع به مأوم شود، زشت اندام. (از اقرب الموارد)
منسوب به حضرت موسی پیغمبر بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف) ، یهودی و موسایی. (ناظم الاطباء). یهود. جهود. کلیمی. موسایی. اسرائیلی. ج، موسویان. (یادداشت مؤلف) منسوب به موسی که نسبت اجدادی است. (یادداشت مؤلف). منسوب به موسی. (آنندراج)
منسوب به حضرت موسی پیغمبر بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف) ، یهودی و موسایی. (ناظم الاطباء). یهود. جهود. کلیمی. موسایی. اسرائیلی. ج، موسویان. (یادداشت مؤلف) منسوب به موسی که نسبت اجدادی است. (یادداشت مؤلف). منسوب به موسی. (آنندراج)
مشهدی میرعمادالدین از سادات مشهد مقدس و از شعرای قرن نهم است و بیت زیر از اوست: یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم. (از آتشکدۀ آذر ص 98) ساداتی که از نسل حضرت موسی بن جعفر، هفتمین امام شیعیان هستند، سید موسوی، از اولاد امام موسی الکاظم علیه السلام. (یادداشت مؤلف)
مشهدی میرعمادالدین از سادات مشهد مقدس و از شعرای قرن نهم است و بیت زیر از اوست: یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم. (از آتشکدۀ آذر ص 98) ساداتی که از نسل حضرت موسی بن جعفر، هفتمین امام شیعیان هستند، سید موسوی، از اولاد امام موسی الکاظم علیه السلام. (یادداشت مؤلف)
آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء). - موسوس سودایی، مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ، وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص 285). خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی. سعدی. - موسوس شدن، وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) : لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد. حافظ (چ قزوینی ص 113)
آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء). - موسوس سودایی، مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ، وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص 285). خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی. سعدی. - موسوس شدن، وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) : لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد. حافظ (چ قزوینی ص 113)