جدول جو
جدول جو

معنی موروئیه - جستجوی لغت در جدول جو

موروئیه
(ئی یِ)
دهی است از دهستان حومه بخش شهر بابک شهرستان یزد واقع در 5 هزارگزی باختر شهر بابک با 318 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مولویه
تصویر مولویه
فرقه ای از صوفیان پیرو جلال الدین محمد بلخی (مولوی)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورویه
تصویر دورویه
از دورو، از دو طرف، آنچه دارای دوروی باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فی یَ / یِ)
سلسله ای از عرفای صوفیه که سند طریقتی خود را به معروف کرخی می رسانند. و رجوع به معروف کرخی و ریحانه الادب چ 2 ج 5 ص 46 شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ یَ)
نوعی از کاسنی صحرایی باشد. و بعضی گویند نوعی از کاهوی تلخ است. (برهان) (آنندراج). خس بری. خندریلی. یقضید است و آن نوعی از هندبای بری بود و بغایت تلخ بود و رازی گوید مروریه صنفی از کاهوی تلخ است که شیر در وی روانه بود. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش ابرقوی شهرستان یزد، در 3هزارگزی جنوب ابرقو و 3هزارگزی جادۀ ابرقو به فخرآباد، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 457 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گُرْ رِ)
دهی است از دهستان حومه باختری شهرستان رفسنجان، واقع در 20000گزی جنوب شوسۀ رفسنجان و 35000گزی جنوب رفسنجان به کرمان. هوای آن سرد، دارای 112 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیرسوسن سکنی دارند، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
تیره ای از طایفۀ حمزایی ایل چهارلنگ بختیاری، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / یِ)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) :
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت
دره در روی کشیده به شکم دره زنی.
سوزنی.
دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی
گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش
وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش.
خاقانی.
چون تیغ دورویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
- کمر دورویه، پشت و رو یکی:
جوزا کمر دورویه بسته
بر تخت دوپیکری نشسته.
نظامی.
چون گل کمر دورویه می بست
رویین در پای و شمع در دست.
نظامی.
، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) :
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
دورویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش.
فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس وپیش آن رزمگاه.
فردوسی.
برآویخت با نامور مهرنوش
دورویه ز لشکر برآمد خروش.
فردوسی.
سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای
غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور.
فرخی.
ز دورویه دشمن ندانم برست
نه پیداست کاختر که را یاور است.
اسدی.
و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90).
دورویه سماطینی آراسته
نشینندگان جمله برخاسته.
نظامی.
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دورویه سنگها زد شاخ در شاخ.
نظامی.
دورویه آن سپه درهم فتادند
در کینه به یکدیگر گشادند.
نظامی.
دورویه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند.
نظامی.
- دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574).
- دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
دورویه ستادند برجای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
- دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم:
و گر در میان دورویه سپاه
بگردی همی از پی نام و جاه.
فردوسی.
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گرد اسب افکن و رزم خواه.
فردوسی.
- ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده:
بدان تا میان دورویه سپاه
رسید اندر آن سایۀ تخت شاه.
فردوسی.
- دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه:
سه منزل سپه داد زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی.
اسدی.
دورویه گرد تخت پادشاییش
کشیده صف غلامان سراییش.
نظامی.
- ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن:
سپه از دورویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دورویه سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف.
فردوسی.
دلیران پرخاش دورویه صف
کشیدند جان برنهاده به کف.
اسدی.
چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه
غریو از دل کوس برشد به ماه.
اسدی.
- سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند:
سپاه دورویه خودآگاه نی
کسی را سوی پهلوان راه نی.
فردوسی.
رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه.
- امثال:
شمشیر دورویه کار یکرویه کند.
(یادداشت مؤلف).
، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) :
دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی.
منوچهری.
گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) :
آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی
مامات دف و دورویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خانه ها تبوراک زدی.
رودکی.
گوییا چون دورویه گشته ستی
کو کند هر زمان به هر سو روی.
ناصرخسرو.
، منافق. دوروی:
سدیگر سخن چین و دورویه مرد
بکوشد برانگیزد از آب گرد.
فردوسی.
، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) :
و گرنه سرانشان برآرم به دار
دورویه بود گردش روزگار.
فردوسی.
، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) :
شبانگه خواهدم دورویه دیبا
ندیمی را پریرویان زیبا.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
حالت و کیفیت دورو. دورویی. رجوع به دورویی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رُ)
غالاکسوس. مصراونه. حجر قبطی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ئی یَ)
موسویه. طرفداران امامت امام موسی بن جعفر کاظم و منتظر رجعت آن حضرت که از فرق غلاه واقفه محسوب می شوند. (از خاندان نوبختی ص 265)
لغت نامه دهخدا
(ئی یَ)
منسوب به حضرت موسی بن جعفر هفتمین امام شیعیان
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گوغربخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 32 هزارگزی شمال باختری بافت با 275 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ نی یَ)
مادرون بج. حماالاحمر قطلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 2هزارگزی شمال مشیز با 290 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زی یَ / زی یِ)
انعام و بخششی که در روز نوروزی می دهند. (ناظم الاطباء). نوروزی. رجوع به نوروزی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ئی یَ / یِ)
دهی از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان در 93 هزارگزی شمال باختری راور. کوهستانی، سردسیر، سکنۀ آن 270 تن، آب از چشمه، محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ ئی یِ)
دهی از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد. سکنه 2295 تن. آب از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی آن زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(ئی یِ)
ده کوچکی است از دهستان گیکان بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 8هزارگزی شمال بافت و 2هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - قلعه عسکر. کوهستانی، دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ئی یَ)
دهی کوچک است از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک از شهرستان یزد. در 40هزارگزی شمال باختر شهربابک و 21هزارگزی راه شهربابک به خبر. منطقۀکوهستانی معتدل و مالاریائی است. آب آن از قنات و محصول وی غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان در شمال خاوری زرند و سر راه مالرو چترود به راور. سکنۀ آن 30 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
دهی از دهستان کیسکان بخش بافت شهرستان سیرجان است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ئی یَ)
ده کوچکی است از دهستان اسفندقۀ بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 126 هزارگزی جنوب ساردوئیه و 9 هزارگزی جنوب راه فرعی جیرفت به بافت. 7 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان حتکن بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 36 هزارگزی جنوب خاوری زرند، سر راه فرعی خانوک به چترود. دامنه و معتدل است و 197 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ رَ)
دهی از دهستان پشتکوه است که در بخش سیر شهرستان یزد واقع است و 831 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 69000 هزارگزی جنوب خاوری راین کنار شوسۀ بم به جیرفت واقع شده است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 70 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین است که 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نی یَ / نی یِ)
فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهم االسلام. (از فهرست ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از فرق مسیحی سوریه است که در نواحی جبل لبنان و بیروت و طرابلس سکونت دارند. این فرقه به مارون منسوب هستند که در قرن هفتم هجری بطریق سوریه بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
مروریه در فارسی: کاهوی تلخ کاسنی دشتی یکی از گونه های کاسنی که آنرا کاهوی تلخ نیز گویند خندریلی خس بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورودیه
تصویر ورودیه
درآیه حق دخول در جایی (انجمن مدرسه و غیره) حق الورود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوروئی
تصویر دوروئی
تزویر، دورنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موضوعیه
تصویر موضوعیه
موضوعیه در فارسی برون گرایی
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده رخنی مانداکی منسوب به موروث آنچه که بارث رسیده ارثی. . .} و در واقع او را بهادری و پهلوانی موروثی بود) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 412: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورودیه
تصویر ورودیه
((وُ یِّ))
حق وجهی که بابت داخل شدن در جایی پرداخت می شود، حق الورود
فرهنگ فارسی معین