بی جان، خلاف حیوان. گویند اشتر الموتان و لاتشترالحیوان، یعنی خریداری کن اراضی و خانه ودکان و جز آن را، و خریداری مکن برده و ستور و مانند آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی جان، خلاف حیوان. (آنندراج). غیر ذی روح. آنچه جان ندارد. (مهذب الاسماء). آنکه جان ندارد. (دهار) ، زمینی که آباد نکرده باشند، حدیث: موتان الارض لله و لرسوله فمن احیا منها شیئاً فهو له. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مرد کندخاطر. موتانه مونث آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). - موتان الفؤاد، مرد کندخاطر. (از ناظم الاطباء). مرده دل. (مهذب الاسماء) (دهار)
بی جان، خلاف حیوان. گویند اشتر الموتان و لاتشترالحیوان، یعنی خریداری کن اراضی و خانه ودکان و جز آن را، و خریداری مکن برده و ستور و مانند آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی جان، خلاف حیوان. (آنندراج). غیر ذی روح. آنچه جان ندارد. (مهذب الاسماء). آنکه جان ندارد. (دهار) ، زمینی که آباد نکرده باشند، حدیث: موتان الارض لله و لرسوله فمن احیا منها شیئاً فهو له. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مرد کندخاطر. موتانه مونث آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). - موتان الفؤاد، مرد کندخاطر. (از ناظم الاطباء). مرده دل. (مهذب الاسماء) (دهار)
چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود
چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریۀ مستانه و جلوۀ مستانه. (آنندراج). منسوب به مست. به صفت مست. چون مستان در حال مستی. با حالت مستی. به مستی: نگردد به گفتار مستانه غره کسی کو دل و جان هشیار دارد. ناصرخسرو. چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. مستانه مبین در این علم گاه کافتادنی است چون تو در چاه. نظامی. بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست. حافظ. علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد. حافظ. مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ. شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارست. صائب (از آنندراج). گر چمن مشرق آن جلوۀ مستانه شود غنچه در خواب پری بیند و دیوانه شود. جلال اسیر (از آنندراج). صج است فیض گریۀ مستانه میرود خون هوا ز کیسۀ پیمانه میرود. جلال اسیر (از آنندراج). یک نالۀ مستانه ز جائی نشنیدیم ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مست شود