مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل. ثکله. کام. (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه. منیه. درگذشت. فوت. اجل. حتف. وفات. ممات. مرگ. هوش. هلاک. مردن. مقابل حیات. مقابل زندگی. ام قشعم. شعار. نحب. شیم. جاحم. جداع. جحاف. (منتهی الارب). صفت وجودی خلقت، ضد حیات. (از تعریفات جرجانی). عدم حیات است و لازمۀ آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد: ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289). همیشه تا در موت و حیات نابسته ست بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق. خاقانی. گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت. سعدی (بوستان). فجئه، تراز، موت ناگهانی. ذاف، ذأف، سرعت موت. علوز، موت زود. (منتهی الارب). - موت ابیض، مرگ سپید. مرگی که علت آن در آب غرق شدن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - ، گرسنگی است، زیرا آن باطن را نورانی می کند و روی قلب را سپید می گرداند. پس کسی که از حیث شکم بمیرد، از حیث فطنت زنده شود. (از تعریفات جرجانی). - موت احمر، مرگ سرخ. شدت قتل بود به شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). موت سخت. (آنندراج) (غیاث) (از لطایف اللغات) : سر سبز باد تیغ که در موت احمر است جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ. مسعودسعد. - ، مخالفت با نفس است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت اخترامی، عبارت است از خاموش شدن حرارت غریزی به واسطۀ عوارض و آفات نه به اسباب ضروری. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت اخضر، مرگ سبز. پوشیدن جامۀ وصله دار از وصله هایی که قیمتی ندارد. (از تعریفات جرجانی). - موت اسود، مرگ سیاه. مرگی که علت آن در آتش سوختن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - ، مرگ سیاه. تحمل آزار خلق. و آن فناء فی اﷲ است به سبب دیدن آزار از او با دیدن فنای افعال در فعل محبوبش. (از تعریفات جرجانی). صبر است بر ایذای مردم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت اصفر،مرگ زرد که از کثرت مرض پیدا شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت القوه، ضعیفی قوت ماسکه را گویند. (یادداشت مؤلف). - موت زرد، مرگ اصفر. رجوع به ترکیب موت اصفر شود. - موت سبز، موت اخضر. رجوع به ترکیب موت اخضر شود. - موت سپید (سفید) ، موت ابیض. رجوع به ترکیب موت ابیض شود. - موت سرخ، موت احمر. رجوع به ترکیب موت احمر شود. - موت سیاه، مرگ سیاه. موت اسود. رجوع به ترکیب موت اسود شود. - موت طبیعی، عبارت از انقضای مدت مقاومت حرارت غریزی است به واسطۀ اسباب لازم و ضروری و طبیعی. (از فرهنگ علوم عقلی). - موت مائت، مرگ سخت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح عرفانی) در اصطلاح اهل حق: برکندن هوای نفس: پس هر کس از هوای خویش موت یافت با هوای خود زنده گشت. (از تعریفات جرجانی). از باب تحقیق انواع موت را نوعی دیگر قرار داده و گفته اند: باید که سالک بر خود چهار موت قرار دهد: موت سپید، و آن گرسنگی است. و موت سیاه که آن صبر است بر ایذای مردم. و موت سرخ، که آن مخالفت نفس است. و موت سبز، و آن پاره دوختن است بر پوشش. و در جای دیگر گفته که موت در اصطلاح صوفیه عبارت است از جمع هوای نفس. (از کشاف اصطلاحات الفنون). صدرالدین شیرازی گوید: موت آخرین مرحلۀ تکمیل نفس ناطقه است که در آن مرحله خلع بدن و قشر کرده و به عالم روحانیات پیوندد. از نظر عرفا عبارت از قمع و ریشه کن کردن هوای نفس است، زیرا حیات نفس به حیات نفسانی است و به واسطۀ آنها امیال شهوانی لذت خود را دریابد و کسی که بمیرد از هوای نفسانی خود زنده شود به هدایت حق. (از فرهنگ علوم عقلی). - موت اختیاری،در اصطلاح عرفان، عبارت از قمع هوای نفس و اعراض از لذات است که سبب معرفت است که مخصوص نشأت انسانیت است و انسان در راه نیل به مطلوب قطع امیال کند. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل. ثکله. کام. (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه. منیه. درگذشت. فوت. اجل. حتف. وفات. ممات. مرگ. هوش. هلاک. مردن. مقابل حیات. مقابل زندگی. ام قشعم. شعار. نحب. شیم. جاحم. جداع. جحاف. (منتهی الارب). صفت وجودی خلقت، ضد حیات. (از تعریفات جرجانی). عدم حیات است و لازمۀ آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد: ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289). همیشه تا در موت و حیات نابسته ست بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق. خاقانی. گزیدند فرزانگان دست فوت که در طب ندیدند داروی موت. سعدی (بوستان). فجئه، تُراز، موت ناگهانی. ذاف، ذأف، سرعت موت. علوز، موت زود. (منتهی الارب). - موت ابیض، مرگ سپید. مرگی که علت آن در آب غرق شدن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - ، گرسنگی است، زیرا آن باطن را نورانی می کند و روی قلب را سپید می گرداند. پس کسی که از حیث شکم بمیرد، از حیث فطنت زنده شود. (از تعریفات جرجانی). - موت احمر، مرگ سرخ. شدت قتل بود به شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). موت سخت. (آنندراج) (غیاث) (از لطایف اللغات) : سر سبز باد تیغ که در موت احمر است جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ. مسعودسعد. - ، مخالفت با نفس است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت اخترامی، عبارت است از خاموش شدن حرارت غریزی به واسطۀ عوارض و آفات نه به اسباب ضروری. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت اخضر، مرگ سبز. پوشیدن جامۀ وصله دار از وصله هایی که قیمتی ندارد. (از تعریفات جرجانی). - موت اسود، مرگ سیاه. مرگی که علت آن در آتش سوختن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - ، مرگ سیاه. تحمل آزار خلق. و آن فناء فی اﷲ است به سبب دیدن آزار از او با دیدن فنای افعال در فعل محبوبش. (از تعریفات جرجانی). صبر است بر ایذای مردم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت اصفر،مرگ زرد که از کثرت مرض پیدا شده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - موت القوه، ضعیفی قوت ماسکه را گویند. (یادداشت مؤلف). - موت زرد، مرگ اصفر. رجوع به ترکیب موت اصفر شود. - موت سبز، موت اخضر. رجوع به ترکیب موت اخضر شود. - موت سپید (سفید) ، موت ابیض. رجوع به ترکیب موت ابیض شود. - موت سرخ، موت احمر. رجوع به ترکیب موت احمر شود. - موت سیاه، مرگ سیاه. موت اسود. رجوع به ترکیب موت اسود شود. - موت طبیعی، عبارت از انقضای مدت مقاومت حرارت غریزی است به واسطۀ اسباب لازم و ضروری و طبیعی. (از فرهنگ علوم عقلی). - موت مائت، مرگ سخت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح عرفانی) در اصطلاح اهل حق: برکندن هوای نفس: پس هر کس از هوای خویش موت یافت با هوای خود زنده گشت. (از تعریفات جرجانی). از باب تحقیق انواع موت را نوعی دیگر قرار داده و گفته اند: باید که سالک بر خود چهار موت قرار دهد: موت سپید، و آن گرسنگی است. و موت سیاه که آن صبر است بر ایذای مردم. و موت سرخ، که آن مخالفت نفس است. و موت سبز، و آن پاره دوختن است بر پوشش. و در جای دیگر گفته که موت در اصطلاح صوفیه عبارت است از جمع هوای نفس. (از کشاف اصطلاحات الفنون). صدرالدین شیرازی گوید: موت آخرین مرحلۀ تکمیل نفس ناطقه است که در آن مرحله خلع بدن و قشر کرده و به عالم روحانیات پیوندد. از نظر عرفا عبارت از قمع و ریشه کن کردن هوای نفس است، زیرا حیات نفس به حیات نفسانی است و به واسطۀ آنها امیال شهوانی لذت خود را دریابد و کسی که بمیرد از هوای نفسانی خود زنده شود به هدایت حق. (از فرهنگ علوم عقلی). - موت اختیاری،در اصطلاح عرفان، عبارت از قمع هوای نفس و اعراض از لذات است که سبب معرفت است که مخصوص نشأت انسانیت است و انسان در راه نیل به مطلوب قطع امیال کند. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی)
فتراک را گویند و آن دوالی باشد باریک که در زین اسب آویزند و بترکی قنجوقه خوانند. (برهان). فتراک را گویند و آن دوالی است چرمین که از زین اسب آویزند و گاهی شکاری یا چیزی بر آن بندند. (آنندراج)
فتراک را گویند و آن دوالی باشد باریک که در زین اسب آویزند و بترکی قنجوقه خوانند. (برهان). فتراک را گویند و آن دوالی است چرمین که از زین اسب آویزند و گاهی شکاری یا چیزی بر آن بندند. (آنندراج)
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه: بر قلۀقاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست، منجیک، و الموت، مرکب از آله به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه: بر قلۀقاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست، منجیک، و الموت، مرکب از آلُه ْ به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
زره گران سنگ. آن زره که آواز ندهد چون پوشند، شمشیر گذرنده، شهد با موم که همه خانه آن پرشهد باشد، ضربه صموت، زدن که استخوان برد و از آن درگذرد. (منتهی الارب). - جاریه صموت الخلخالین، دختر فربه و سطبرساقی که آواز خلخال او شنیده نمیشود. (منتهی الارب)
زره گران سنگ. آن زره که آواز ندهد چون پوشند، شمشیر گذرنده، شهد با موم که همه خانه آن پرشهد باشد، ضربه صموت، زدن که استخوان برد و از آن درگذرد. (منتهی الارب). - جاریه صموت الخلخالین، دختر فربه و سطبرساقی که آواز خلخال او شنیده نمیشود. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان مرکزی بخش میمۀ شهرستان کاشان واقع در 42 هزارگزی شمال باختری میمه با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. مزرعۀ آب باریک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان مرکزی بخش میمۀ شهرستان کاشان واقع در 42 هزارگزی شمال باختری میمه با 300 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. مزرعۀ آب باریک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)