جدول جو
جدول جو

معنی موافقم - جستجوی لغت در جدول جو

موافقم
هم داستانم
تصویری از موافقم
تصویر موافقم
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موافق
تصویر موافق
هم رای، همراه، سازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
با هم سازش کردن، همراه شدن، سازگاری
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ / فِ قَ)
موافقه. ضد مخالفت. (ناظم الاطباء). موافقه. سازواری. سازگاری. تناسب. ملایمت. همسازی. وفاق. توافق. مواطات. مواطاه. وطاء. سازش. هم آهنگی. مطاوعت. مقابل مخالفت. (یادداشت مؤلف) : چون پیش امیر رسیدندی به موافقت وی سخن گفتندی که در خشم نمی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 576). بیعت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل به راستی نیت و اخلاص درونی و موافقت اعتقاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). از آن ترسم که وحوش او را (گاو را) موافقت نمایند. (کلیله و دمنه).
و اینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سفید برتن مشرق دریده اند.
خاقانی.
چه عجب گر موافقت را کوه
رقص درگیرد از نوای صبوح.
خاقانی.
هر لحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کنید در دل و آنگه برآورید.
خاقانی.
جبریل برموافقت آن دهان پاک
می گوید از دهان ملایک صلای خاک.
خاقانی.
پروانه و شمع این هنر آموخته اند
کز روی موافقت به هم سوخته اند.
خاقانی.
منوچهربن قابوس و... عبدالملک... در موافقت رایت او روی به جرجان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263).
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت.
سعدی.
چنان نعره بزد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند. (گلستان).
- امثال:
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.
(امثال و حکم دهخدا).
، در موافقت . به موافقت . در موافقت با. مطابق با:
آورده هر خلیل دلی نفس پاک را
خون ریخته موافقت پور هاجرش.
خاقانی.
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو به هرلحظه شیونیست مرا.
خاقانی.
، قبول. تصویب. تأیید. نظر مساعد. (از یادداشت مؤلف) : بر خلاف رضا و موافقت او کارها می راند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 307).
- موافقت کردن، قبول داشتن. مورد قبول قرار دادن. تصویب نمودن. تأیید کردن: درهر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم به آن گردد اندر آن موافقت کنم (مسعود) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی چنان را به روز آوردم. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند... خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. (گلستان).
، سازش کردن. ساختن. نهانی قرار گذاشتن. (یادداشت مؤلف). توطئه کردن. توافق پنهانی کردن: تهمت نهادند که به امیر مروانشاه رضی اﷲعنه که به قلعت بازداشته بودند موافقتی کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به هزارهزار دینار برات نبشتند لشکر را و به عنف بستدند بهانۀ آنکه با ترکمانان چرا موافقت کرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
، مطابقت و برابری و یکسانی. (ناظم الاطباء).
- موافقت کردن، برابری و تطابق کردن.
- ، هم آهنگ بودن: از آن در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزدتعالی با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
، یکدلی و یک جهتی. (ناظم الاطباء). یکرنگی و یکرویی و یک پهلویی. (از یادداشت مؤلف). همپشتی. اتحاد و اتفاق. (ناظم الاطباء). هم رایی. همفکری. همداستانی. همدستانی. هماوازی. (ناظم الاطباء) : دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی ودوستیی... بپای شد. (تاریخ بیهقی). هم پشتی و یکدلی و موافقت می باید در میان هر دو برادر... تا در جهان آنچه به کار آید... ما را گردد. (تاریخ بیهقی). لشکرابوعلی چون غدر دارا بدیدند از دیگران ناایمن گشتندو اندیشیدند که غدر او بی موافقت جمهور دیگر نتوان بود و از این سبب دل شکسته شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 135). فواید موافقت و عواید معاضدت ایشان به اهل اسلام و کافۀ خلق رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 320).
با هر کسی به مذهب خود باید اتفاق
شرط است یا موافقت جمع یا فراق.
سعدی.
- موافقت کردن، مواطاه. موافقه. (ترجمان القرآن جرجانی). هم رای شدن. همداستان گشتن. همدستان شدن. (از یادداشت مؤلف) : در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و میلی کشد... بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175).
سر به فرمان او درآوردند
همه با هم موافقت کردند.
سعدی.
مقاناه، موافقت کردن. سازوار نمودن. مقاماءه، موافقت کردن با کسی. تقمؤ، موافقت کردن جای کسی. (منتهی الارب).
- ، یکدلی کردن. دوستی و همراهی کردن. پیروی کردن. همنشینی و یاری کردن. همداستانی کردن: یکی روز به نان ونمک با ما موافقت کنید. (گلستان).
- موافقت نمودن، موافقت کردن. همرایی کردن. همدلی و همداستانی نمودن. (از یادداشت مؤلف) : هر که در کسب بزرگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است. (کلیله و دمنه). اگر موافقت نمایی زر ببریم. (کلیله و دمنه).
، هم خیالی و هم خویی و هم طبعی، مشابهت. (ناظم الاطباء). همانندی
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ)
سازواری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) سازوار کردن با کسی. ضد مخالفت و خلاف. (ناظم الاطباء). با کسی موافقت کردن. (تاج المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). وفاق. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به موافقت شود، درخور آمدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96) ، یافتن کسی را. (ناظم الاطباء). یافتن، گویند: وافقته اذا صادفته. (منتهی الارب) ، قصد چیزی کردن، گویند وافقت السهم بالسهم، قصد آن کردم به تیری. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ریاضی) دو عدد راگویند که عدد بزرگتر بر عدد کوچکتر قابل تقسیم نباشد، ولی هر دو بر عددی سوم قابل قسمت باشند مانند هشت و بیست که هر دو بر چهار قابل تقسیم هستند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). متوافق. و رجوع به متوافق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ قَ / فِ قِ)
موافقه. موافقت. سازگاری. سازواری. همفکری. همرایی. و رجوع به موافقت و موافقه شود: معارف ملک میان او و سلطان توسط کردند که موافقه را ملتزم شودو به قراری تن دردهد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359).
- مال موافقه، مال مورد موافقت. مالی که در پرداخت آن دو طرف موافقت کرده باشند به منظور سازش. مال مصالحه: میان سلطان و شمس المعالی به وساطت جمعی اکابر مال موافقه معین شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259).
- ، امر مورد موافقت. موافقتنامه. پیمان نامه. قراردادنامه. قرارداد. پیمان.
- موافقه بستن، قرارداد بستن. موافقت کردن بر سر موضوع و امری. موافقتنامه نوشتن در مورد مسأله ای. پیمان بستن: با او موافقه بست و پنجاه سر از خیار فیلان او بستد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(مُفِ)
موافق بودن. سازگاری. سازواری، سازشکاری. ساختن با بدی و ناپاکی:
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موافقه
تصویر موافقه
موافقت در فارسی: ساختاری آشتی ساز واری همداستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
هم رای شدن با یکدیگر هم فکر گردیدن، سازگار شدن، هم رایی، سازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
((مُ فِ قَ))
سازش کردن، همراهی کردن، سازگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
هم داستانی، پذیرش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موافق
تصویر موافق
هم داستان
فرهنگ واژه فارسی سره
ائتلاف، توافق، رضا، سازش، سازگاری، سازواری، مطابقت، وفاق، وفق، همراهی، هم رای شدن، سازوارگشتن
متضاد: مخالفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
يوافق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
Assent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
assentiment
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
Zustimmung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
การยินยอม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
assentimento
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
zgoda
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
согласие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
згода
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
رضامندی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
הסכמה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
idhini
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
consentimiento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
同意
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
同意
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
동의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
persetujuan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
instemming
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
सहमति
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
assenso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از موافقت
تصویر موافقت
সম্মতি
دیکشنری فارسی به بنگالی