- مواخذه
- بازخواست
معنی مواخذه - جستجوی لغت در جدول جو
- مواخذه
- بازخواست کردن، خرده گیری، بازخواست
- مواخذه
- مواخذت در فارسی: سرزنش کوبش باز خواست باز خواست کردن، سیاست کردن تنبیه کردن، باز خواست: اکثر اوقات در اثنای عزت و اعتبار بمواخذه و مصادره گرفتار بود، سیاست تنبیه
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مواخذ: و ترکان خاتون کربوغارا نهفته به اصفهان فرستاد به مواخذت بر کیارق
مواخات در فارسی: برادری یگانگی مواخات در فارسی: برادری دوستی: چون برادری
کسی که مورد عتاب و بازخواست واقع شود
سرزنشگر باز خواهنده کسی که مورد عتاب واقع شده. کسی که مواخذه کند عتاب کننده
باز خواست کردن، کیفر دادن به سزای رساندن بازخواست کردن، سیاست کردن تنبیه کردن: اگر مجرمین را بتناسب جرمشان بدرستی مواخذه کنند از میزان جرایم بنحو قابل ملاحظه ای کاسته خواهد شد
باز خواست شدن، کیفردیدن بازخواست شدن، تنبیه شدن
مواخذه در تازی بنگرید به مواخذه
پادرمیانی
برگرفته
برابری، همسنگی
رودررویی، رویایی
آب و گل بسیار
مشورت کردن، رایزنی، نوشته ای که سلاطین یا حکام دولتی به نام مامورینی که وجوهی از اموال دولتی را به نام خود ضبط کرده بودند صادر می کردند و به موجب آن رد آن اموال را از ایشان می خواستند
نوازش شده، خیر و خیرات، انعام
رویاروی شدن، رو به رو شدن با کسی
به همدیگر فخر کردن، به خود نازیدن
به هم وعده دادن، به یکدیگر وعده کردن
با هم در کاری یا امری متفق و همدست شدن، قرار گذاشتن با یکدیگر برای انجام دادن کاری
در بدیع استعمال کلماتی که مضمون آن زننده، باشد اما بتوان با تصحیف و تغییر برخی از کلمات رفع اعتراض کرد و ذم را به صورت مدح درآورد
دوستی، برادری، برادر خوانده شدن، دوست و برادر شدن
مالی که برای پرداختن آن با هم قرارومدار می گذارند
هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز و برابر کردن آن ها با هم، در ادبیات در فن بدیع آوردن کلماتی هم وزن در دو مصراع، برای مثال آنکه بیرون برد رفعش چین ز ر خسار سپر / و آنکه دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان ی پرتوی از رای او پیرایۀ خورشیدوماه / نکته ای از لفظ او سرمایۀ دریاوکان (ظهیر فاریابی - ۱۳۹) ، مماثله
داخل شدن در امری یا در کار کسی به قصد ایجاد اخلال در آن
ماخوذه در فارسی مونث ماخوذ برگرفته دریافت شده مونث ماخوذ: وجوه ماخوذه جمع ماخوذات
مونث متاخر
مداخله در فارسی: در آمدن: در کاری پا در میانی دست اندازی در امری داخل شدن دخالت کردن در کاری، دو امری که اجزای آن دو در یکدیگر داخل شوند بتمام بطوری که هر دو شاغل یک مکان گردند و آنرا محال دانسته اند تداخل جمع مداخلات
مفاخرت در فارسی نازش خویشبالی
مری (خیانت) دشمنکامی
موالات در فارسی همدوستی همکاری، پیوسته کاری
مواکله در فارسی: همخوراکی باهم غذا خوردن هم خوراک گشتن، همخوراکی. همکاسگی همخواری همخوانی
همسواری، گشت و گذار، پیوسته کاری