جدول جو
جدول جو

معنی مهماز - جستجوی لغت در جدول جو

مهماز
مهمیز، آلتی فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند، مخیز، اسب انگیز
تصویری از مهماز
تصویر مهماز
فرهنگ فارسی عمید
مهماز
(مِ)
کلاّب. کلّوب. (منتهی الارب). خار آهنی که بر پاشنۀ موزۀ سواران باشد (و این اسم آلت است از ’همز’ که به معنی فشردن و زدن است). (غیاث) (آنندراج). میخی که بر پاشنۀ موزه محکم کنند برای دواندن اسب که مهمیز نیز گویند. (از برهان). مهمیز. (جهانگیری). میخ پاشنۀ موزۀ رائض باشدکه بر تهیگاه ستور می زند وقت راندن. (منتهی الارب). مهمیز. ج، مهامز، مهامیز. آلتی از آهن که روی موزه بالای پاشنه بندند و به نوکی تیز ختم شود که چون با پهلوی اسب برخورد کند او را به دویدن و سرعت در حرکت وادار کند و یا در دویدن به کوشش بیشتر وادارد. و آن را گاه از زر و گاه از سیم و گاه از آهن زراندود یا سیم اندود سازند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 129) :
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
پیداست ز خون اینک آثاربه صبح اندر.
خاقانی.
مهماز ز پای عزم بگشای.
تا ابلق آسمان بجنبد.
خاقانی.
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بد دست توانا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
اسبی زیرک که یک بار مهمیز خورد... نیش آن مهماز را فراموش نمی کند، اما اسب کودن را هر لحظه مهماز می باید. (فیه مافیه ص 216)
لغت نامه دهخدا
مهماز
بنگرید به مهمیز آلتی فلزی که برپاشنه چکمه وصل کنند و بوسیله آن اسب را بحرکت و جست و خیزدرآورند، استطاله طویل و لوله یی شکلی که در قاعده برخی کاسبرگها و گلبرگها قرار دارد (مانند گل لادن و گل بنفشه)، این استطاله در انتها تشکیل لوله بن بستی را میدهد که آن را نوش جای گویند و درآنجانوش گل که عبارت از مایع شیرین و معطری است جمع میشود
فرهنگ لغت هوشیار
مهماز
((مِ))
مهمیز، جمع مهمامیز
تصویری از مهماز
تصویر مهماز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهناز
تصویر مهناز
(دخترانه)
نور ماه، شکوه ماه، ناز ماه، آنکه چون ماه ناز و زیبا است، آنکه به ماه ناز و فخر می فروشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراز
تصویر مهراز
(پسرانه)
راز بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهمیز
تصویر مهمیز
آلتی فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند، مخیز، مهماز، اسب انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند، کسی که در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه و مانند آن اقامت دارد، کسی که موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد مثلاً دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان، در ورزش ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمات
تصویر مهمات
کارهای قابل توجه، در امور نظامی آلات و ادوات جنگ، نیازها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهموز
تصویر مهموز
کلمه ای که یکی از حروف اصلی آن همزه باشد، همزه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملماز
تصویر ملماز
رنگی که رنگرزان با آن جامه رنگ کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
مهماز. مهمیز. صیصه. سیخک (در پای خروس). شوکهالدیک. مهمیز
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مازز)
دور شونده و دور. (آنندراج). جداگانه و دور و جدا و علیحده. (ناظم الاطباء). رجوع به تماز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از همزه، همزه دار. باهمزه. صاحب همزه. نزد صرفیان لفظی است که یکی از حروف اصلی آن همزه باشد. (کشاف). که در یکی از حروف اصلیش همزه باشداعم از اینکه به حال خود مانده باشد و یا محذوف باشد. (از تعریفات). کلمه های مهموز سه گونه اند: مهموزالفاء، که فاءالفعل آن همزه باشد، مهموزالاول (أخذ). مهموزالعین، که عین الفعل آن همزه باشد، مهموزالثانی (سأل). مهموز اللام، که لام الفعل آن همزه باشد، مهموزالثالث. (قرء) ، عیب کرده شده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میهمان. کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی. مقابل میزبان. کسی که او را به خانه خود خوانند و اکرام کنند. نزیل. (دهار). ضیف. (ترجمان القرآن). عوف. (منتهی الارب). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی. ابن الارض، ضیف عاتم، مهمان شبانگاه آینده. اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن. (منتهی الارب). النقری، مهمان خاص برگزیده. (دستورالاخوان). تضییف، مهمان را فرود آوردن. (ترجمان القرآن). قفی، مهمان گرامی کرده. کفیح. مهمان ناگاه آینده. (منتهی الارب) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
رودکی.
کز اندیشۀبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ.
فردوسی.
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
فردوسی.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
فردوسی.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری.
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
منوچهری.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
اسدی.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان.
مسعودسعد.
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی.
خاقانی.
خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.
خاقانی.
روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام.
ظهیر فاریابی (دیوان چ بینش ص 330).
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن.
نظامی.
بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی.
نظامی.
پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس.
کمال اسماعیل.
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری.
مولوی.
کلاه گوشۀ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی.
سعدی.
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان.
سعدی.
غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زلۀ غم برنگیرد.
امیرخسرو دهلوی.
مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم.
(امثال و حکم).
- به مهمان شدن، مهمان شدن. به مهمانی رفتن:
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه.
خاقانی.
- مهمان آمدن، وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی:
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن.
سعدی (خواتیم).
امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.
کمال خجندی.
- مهمان خواستن از کسی، منزل ومهمانی طلب کردن: از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن، دعوت کردن به مهمانی:
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
- مهمان داشتن،مهمان کردن. به عنوان مهمان پذیرایی کردن. به مهمانی خواندن:
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش.
فردوسی.
- مهمان شدن، ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان. تضییف. (تاج المصادر بیهقی). تضیف: زاهد... خانه زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.
خاقانی.
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.
خاقانی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
صائب.
می شود در لقمۀ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.
صائب.
- مهمان طلبیدن، مهمان خواستن. به مهمانی دعوت کردن:
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب.
خاقانی.
- مهمان کردن، به مهمانی خواندن. اضافه. (تاج المصادر بیهقی) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.
فردوسی.
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم.
فردوسی.
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم.
فردوسی.
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم.
ناصرخسرو.
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش.
ناصرخسرو.
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 684).
- مهمان ناخوانده، قرواش. (منتهی الارب). طفیلی (دستورالاخوان). که بی نوید و دعوت به خانه میزبان درآید:
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب.
(منسوب به حسن متکلم).
- امثال:
خرج که از کیسۀ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است.
مهمان حبیب خداست.
مهمان خر صاحبخانه است: به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد. (امثال و حکم).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید.
مهمان خودیم لیک در خانه تو.
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است.
مهمان روزی خود را خود می آورد.
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد.
مهمان منی به آب آن هم لب جو.
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را.
مهمان ناخوانده هدیۀ خداست.
مهمان هدیۀ خداست.
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد.
مهمان یکروز دو روز است.
مهمان یکی دو روز است.
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد.
هرکس مهمان عمل خویش است. (از کتاب شاهد صادق).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو.
، مهمانی. (غیاث). ضیافت:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ.
رودکی.
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 20هزارگزی باختر بخش و 8هزارگزی راه شوسه میانه به تبریز با 265 تن سکنه آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهمر. (منتهی الارب). کثیرالکلام. مهذار. (اقرب الموارد). سخت بیهوده گوی. (آنندراج). آنکه سخن وی فرونرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهماز. مهمز. مهموز. میخ آهنی که بر پاشنۀ موزۀ سواران باشد و این در اصل مهماز بود به قاعده اماله الف را به یاء بدل کردند. (غیاث). آهنی به پاشنۀ کفش نهاده که سوار بدان اسب را سک زند. اسب انگیز. مخیز. (برهان). برص. (برهان). کلاّب. (منتهی الارب). آهن بن موزه که رایض بر پهلوی اسب می زند. آهن پاشنه که رایض فرا پهلوی اسب زند تا برود:
ببستند زرینه مهمیزها
بخون تیز کرده یک آویزها.
ملاعبداﷲ هاتفی.
گران شد عنان و سبک شد عنان
فرس خورد مهمیز و دشمن عنان.
ملاعبداﷲ هاتفی.
اگر مهمیز می سودش براندام
برون می زد از آن سوی ابد گام.
ملا وحشی.
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی.
- مهمیز زدن،سک زدن. هی به مرکب زدن با فشردن آهن بن موزه به تهیگاه اسب. فشردن مهمیز فرا پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مهمیز کردن. رجوع به مهمیز کردن شود.
- مهمیز کردن، مهمیز زدن. فشردن مهمیز بر دو پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مرحوم دهخدا در یادداشتی می نویسد همه لغت نامه های مترجم عربی در معنی حفیف (مصدر) می نویسند: ’شنیدن آواز اسب وقت دویدن’ لکن در یکی از یادداشتها (شاید از منتخب اللغات باشد) هست: ’شنیدن آواز اسب وقت مهمیز کردن’ آیا مهمیز کردن به معنی دویدن است چون فعلاً ما مهمیز را با زدن صرف می کنیم و مقصود فشردن مهمیز است به دو پهلوی اسب. - انتهی. شعر ذیل از طالب آملی نشان می دهد که مهمیز کردن به معنی راندن اسب با فشردن مهمیز بر دو پهلوی اوست. (یادداشت لغت نامه) :
به بر باد دهم ذوق گل و گلشن را
رو به آتشکده مهمیز کنم توسن را.
طالب آملی.
، مهموز. صیصه. سیخک پای خروس. شوکه الدیک
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مهمز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مهمز شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به لغت مراکش، هاون. مهراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به مهراس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گونۀ رنگرزان بود که جامه بدان رنگ کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188). گونۀ رنگرزان بود که جامه بدان زرد کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رنگی و گونه ای باشد که رنگرزان جامه بدان رنگ کنند و آن را ملمیز نیز گویند. (برهان) (آنندراج) :
دلبرا زوکی مجال حاسد غماز تو
رنگ من با تو نبندد بیش از این ملماز تو.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ مْ ما)
جمع واژۀ مهمه، جمع واژۀ مهم، کارها. کارهای خطیر. امور مهم. کارهای سخت. امور بااهمیت. مسائل مهم. مسائل بااهمیت. کارهای پیش آمده. (لغت ابوالفضل بیهقی) : دیگر سال امیر به بلخ رفت که آنجامهمات بود. (تاریخ بیهقی ص 123). امیر (مسعود) وی رابنشاند و خالی کرد و گفت: خواجه چرا تن در این کارها نمی دهد و داند که ما را به جای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم. (تاریخ بیهقی ص 145). در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آمد اما خداوند در رنج افتد و مهمات سخت بسیار است. (تاریخ بیهقی ص 146). عاجزتر ملوک آن است که... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه). چنانکه در طبایع مرکب است هرکسی برای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه). بردرگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). ابوالعباس را بخواست تا به کفایت مهمات سلطان قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356). وزیر ابوالعباس در مهمات ملک از انوار کفایت او اقتباس کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 363).
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی.
نظامی.
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خویش راندن مگس.
سعدی (بوستان).
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی (بوستان).
، چیزهای واجب و ضروری. مهمات سفر. لوازم سفر، در اصطلاح نظامی، آلات و ادوات جنگ. آنچه از اسلحه و لوازم نظامی که در جنگ به کار است. انواع ابزار جنگ و تجهیزات و تدارکات نظامی که درجنگ به کار رود چون توپ و تفنگ و نارنجک و خمپاره وباروت و وسائل حمل آنها. قورخانه. ساز و برگ جنگی. عدّت و آلات جنگ و تجهیزات نظامی
لغت نامه دهخدا
کارهای خطیر، امور با اهمیت، مسائل مهم، کارهای پیش آمده، افزار و ادوات جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
همزه دار در پارسی همزه (ا) برابر و جایی ندارد، آکیده آکناک کلمه ای که در حروف اصلی همزه باشد همزه دار
فرهنگ لغت هوشیار
میخ آهنی که بر پاشنه موزه سواران باشد، آهنی به پاشنه کفش نهاده که سوار بدان اسب را سک زند
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی که رنگرزان پارچه را بدان رنگ کنند.} دلبرا، زو کی مجال حاسد غماز تو رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو) (رودکی. لفااق. 188)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بر دیگری وارد شود و از او با طعام و دیگر وسائل پذیرائی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملماز
تصویر ملماز
((مَ))
ملمیز، رنگی که رنگرزان پارچه را بدان رنگ کنند
فرهنگ فارسی معین
((مِ))
آلتی فلزی که بر پاشنه چکمه می بندند و هنگام سواری بر تهیگاه اسب می زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهموز
تصویر مهموز
((مَ))
کلمه ای که یکی از حروف اصلی آن همزه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانه کسی دیگر برود و پذیرایی شود، آن که از سوی دیگری دعوت می شود و مورد پذیرایی قرار می گیرد، ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت، بازی و مانند آن ها شرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمات
تصویر مهمات
((مُ هِ مّ))
کارهای بزرگ و دشوار، در فارسی به معنای ابزارآلات جنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمات
تصویر مهمات
بایسته ها، جنگ افزارها، راه افزارها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهراز
تصویر مهراز
معمار، آرشیتکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهمیز
تصویر مهمیز
اپرون
فرهنگ واژه فارسی سره