جدول جو
جدول جو

معنی مهطع - جستجوی لغت در جدول جو

مهطع
(مُ طِ)
آن که بنگرد به فروتنی و خواری و برنگیرد چشم را از آن، خاموش رونده به سوی کسی که آوازدهد وی را و بخواند، بعیر مهطع، شتر راست گردن به سرشت. (منتهی الارب) ، شتابان. مسرع. شتابنده. مهطعین، شتابندگان. شتاب زدگان: مهطعین مقنعی رءوسهم لایرتد الیهم طرفهم و افئدتهم هواء. (قرآن 43/14) ، شتابندگان باشند بردارندگان سرهاشان را برنمی گردد به سوی آنها دیدۀ آنها ودلهاشان تهی از فهم است. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهوع
تصویر مهوع
آنچه باعث تهوع و استفراغ شود، قی آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند
کوتاه، مقابل موصل
در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
خوابگاه، جای خوابیدن، اتاق خواب، تخت خواب، رخت خواب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
محل قطع، جای بریدن، محل جدایی
پایان سخن
در علوم ادبی بیت آخر غزل یا قصیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
کسی که پادشاه یا خلیفه اقطاع به او می داده تا از درآمد آن زندگانی کند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ جَ)
غافل گول. (منتهی الارب) (آنندراج). غافل و احمق و گول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَطْ طَ)
بریده شده، چیزی که زواید را از اطرافش بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نزد علمای فن بدیع عبارت است از اینکه سخنی که ایراد کنند حروف هر یک از کلمات آن از یکدیگر جدا باشد در نوشتن مانند این جمله: ادرک داود رزقا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). معنی او پاره پاره بود و این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت کلماتی آرد که حروف هیچ کلمه از آن درنبشتن به هم نپیوندد، مثالش مراست (رشید و طواط) :
و انی یعظمنی کل حر
و یلبسنی من ایادیه برداً
و ادرک ان زرت دار و دود
دراً و دراً و ورداً و ورداً.
مثال از شعر پارسی هم مراست (رشید و طواط) :
تا دل من هوای جانان کرد
شدم از لهو و شادمانی فرد
زار و زردم ز درد آن دل دار
درد دل دار زار دارد و زرد.
و غرض از این دو قطعه هر دو بیتهای آخر است. (حدائق السحر فی دقائق الشعر)، مرد کوتاه قامت و گویند: فلان مقطع مجذر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، حدید مقطع، آهن ساز و سلاح ساخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهنی که از آن سلاح سازند. (از اقرب الموارد)، مقطعالاسحار، خرگوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجل مقطع، مرد مجرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ)
فرومانده از دلیل و جواب و ساکت وخاموش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه حجت وی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، بازمانده شده از یاران در سفر خصوصاً در صفر حج. (ناظم الاطباء) ، قطع کننده معاملات ودعاوی مردمان. (غیاث) (آنندراج) ، به اقطاع دهنده زمینی یا دهی را. و رجوع به اقطاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
خداوند هبع یعنی خر و شتربچه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به هبع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
مرد فصیح و بلیغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
آنکه گرسنگی را تسکین می دهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، به خواب رونده. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به اهجاع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
خوابگاه. (غیاث) (آنندراج). آرامگاه:
ظل ذلت نفسه خوش مضجعی است
مستعدان صفا را مهجعی است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَطْ طِ)
شکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که می شکند. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). و رجوع به تثطیع شود
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ یَ)
راه روشن. ج، مهایع. (منتهی الارب، مادۀ ه ی ع). طریق مهیع، راه گشاد و فراخ
لغت نامه دهخدا
(مِهَْ وَ)
شورش و بانگ در حرب. (منتهی الارب). مهواع
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ وْ وِ)
دل آشوب. قی آور. اشکوفه آور. آنچه باعث بهم برآمدن دل و استفراغ شود، نفرت انگیز
لغت نامه دهخدا
(مُ قَطْ طِ)
آنچه بسبب حرارت لطیفه نفوذ کند مابین خلط لزج و سطح عضو و ملاصق آن و دفع اونماید بدون تصرف در قوام خلط مانند سکنجبین. (تحفۀحکیم مؤمن). دوایی که به سبب لطافت خود بین سطح عضو و خلط لزج چسبیده به آن نفوذ کند و آن را از سطح عضو دور سازد، مانند اشق. (از بحرالجواهر). و رجوع به کتاب دوم قانون ص 149 و کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
فصیح. (منتهی الارب). خطیب مسطع مصقع، یعنی بلیغ و متکلم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
به پیش دهان و به دندان پیشین خورنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خالص. (از اقرب الموارد).
- بیاض ماطع ناطع، سفیدی خالص. (از اقرب الموارد).
- هو ماطع ناطع، ای خالص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
بعیر مسطع، شتر باداغ. (منتهی الارب). شتر که بوسیلۀ ’سطاع’ داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءَ)
شتابان و ترسان پیش آمدن، متوجه شدن به چشم و برنگرفتن از آنچه نگریست وی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهوع
تصویر مهوع
قی آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
خوابگاه گول فر ناس (غافل) گرسنگی نشان، به خواب رونده خوابگاه: (ناگاه مهتر پریان که زیر آن درخت نشستنگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمع پریان و مهجع ایشان بودی بیامد و بر جای خود بنشست. { غافل، احمق گول. آنکه گرسنگی را تسکین دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریدن، قطع و برش بریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطع
تصویر مسطع
زبان آور، پگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهوع
تصویر مهوع
((مُ هَ وِّ))
تهوع آور، قی آور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
((مُ جِ))
آن که گرسنگی را تسکین دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
((مِ جَ))
غافل، احمق، گول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجع
تصویر مهجع
((مَ جَ))
خوابگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
((مُ قَ طَّ))
بریده شده، چیزی که آن را با بریدن زواید و پیراستن بیآرایند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
((مَ طَ))
محل قطع و برش، آخرین بیت غزل یا قصیده، جمع مقاطع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
پلکان، برش، پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
سیلاب، هجا، بیت آخر (غزل، قصیده) ، برشگاه، محل قطع، مرحله، برهه
متضاد: مطلع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تهوع آور، قی آور، قی زا، نفرت انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد