جدول جو
جدول جو

معنی مهزول - جستجوی لغت در جدول جو

مهزول
لاغر، کم گوشت
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
فرهنگ فارسی عمید
مهزول(مَ)
لاغر. (منتهی الارب). شخصی دچار به هزال و لاغری. (از اقرب الموارد). نزار. نحیف. ج، مهازیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : چون از صید چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح و مهزول. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
مهزول
لاغر نزار سست لاغر ضعیف، جمع مهازیل
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
فرهنگ لغت هوشیار
مهزول((مَ))
لاغر، ضعیف، جمع مهازیل
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخزول
تصویر مخزول
شکسته پشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معزول
تصویر معزول
بیکار، ازکار برکنار شده، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهول
تصویر مهول
ترسناک، مخوف، پربیم و ترس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کوهان ریش شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (در اصطلاح عروض) که حرف چهارم از متفاعلن افکنده و حرف دوم ساکن گردانیده شده باشد در بحر کامل، مجزول بدان جهت گویند که حرف چهارم که میانۀ آن است گویا کوهان مجزول است. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). که چهارم ساقط و دوم ساکن باشد از متفاعلن در زحاف کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محروم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
ترسنده. (آنندراج). رجوع به اهتیال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یک سوشده و جدا کرده شده. (آنندراج). یک سوشده و دورشده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) : انهم عن السمع لمعزولون. (قرآن 212/26).
- معزول شدن، دور شدن. بازداشته شدن:
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو
از علم تو جهالت و از جود تو مطال.
ناصرخسرو.
معزول شده ست جان ز هرچه
داده ست بر آنت دهر منشور.
ناصرخسرو.
- معزول کردن، باز کردن. خلع کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دور کردن. بازداشتن.
شب را معزول کرد چشمۀ خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.
مسعودسعد.
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن.
نظامی.
- معزول گشتن، دور شدن. بازداشته شدن. محروم شدن:
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیرۀ زهرا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب معزول شدن شود.
، از کار بازداشته شده. از درجه و منصب افتاده و گوشه نشین. (ناظم الاطباء). بیکار ساخته شده. (آنندراج). از کار برکنار شده. از کار انداخته شده. بیکارشده. خانه نشین. مقابل منصوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و... آنجا آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 183). هرچند بوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184). قحبۀپیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنۀ معزول از مردم آزاری. (گلستان). دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان).
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول.
سعدی.
- معزول شدن، برکنار شدن از کار. از منصب و مقام انداخته شدن: یکی از وزرا معزول شد و به حلقۀ درویشان درآمد. (گلستان).
- معزول کردن، از کار و از منصب و درجه بازداشتن و محروم ساختن و خانه نشین کردن. (ناظم الاطباء). از کار انداختن. از کاربر کنار ساختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عبدالله بن عزیز را از وزارت معزول کردند و به خوارزم افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 106). هارون الرشید یکی از متعلقان را به دیناری خیانت معزول کرد. (سعدی).
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه.
(بوستان).
- معزول گشتن، از کار بر کنار شدن. از منصب و مقام انداخته شدن: دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود خلعت سخت نیکو داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). هرکه بر درگاه پادشاهان... از عملی که مقلد آن بوده معزول گشته... پادشاه را نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
، محروم شده. (ناظم الاطباء). بی بهره:
عالم همه سال خرم از تو
معزول مباد عالم از تو.
نظامی.
، اخراج شده و بیرون کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رشته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت است از هزر که به معنی راندن و دور کردن کسی را به عصا باشد. (از منتهی الارب). رانده و دور کرده شده. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان نیشابور است، این دهستان در دامنۀ جنوبی کوه بینالود و شمال شوسۀ عمومی تهران مشهد واقع و دارای هوایی معتدل است، قری و قصبات آن عموماً ییلاقی و تفرجگاه شهرنشینان می باشد، از 22 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و مجموع سکنۀ آن در حدود 6811 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته. (آنندراج). شکافته شده و دریده شده. (ناظم الاطباء). سوراخ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ وِ)
هلاک شونده، افتاده و ساقطشونده، زایل شونده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زُ)
موزولوس. پادشاه کاریه در عهد اردشیر دوم و سوم که تابع و باجگزار دولت ایران بود و در عهد اردشیر سوم (سال 353 قبل از میلاد) درگذشت. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1285 و موزولوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیلۀ خود. (ناظم الاطباء) : ام لهم ملک السموات و الارض و ما بینهما فلیرتقوا فی الاسباب جند ما هنالک مهزوم من الاحزاب. (قرآن 10/38 و 11) ، آیا آنها راست پادشاهی آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست پس باید بالا رونداز چیزی که سبب بالا رفتن است لشکرها زبون از موضع بدر شکسته شده از آن گروه. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منزول به، آنکه بر او فرودآیند: و انت خیر منزول به. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، گرفتار زکام و نزله. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نامی است که در گرگان به درختچۀ آلاش دهند و در آستارا آن را هس و در شهسوار کنگه نامند. رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی و الاش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
تأنیث مهزول. أرض مهزوله، زمین رقیق و تنک، مقابل ارض زکیه،زمین برومند. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکان مهطول، مکان پیاپی باران باریده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهول
تصویر مهول
ترسناک، خوفناک، هولناک، سهمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیله خود، هزیمت یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزول
تصویر منزول
مهمانخانه مهمانسرای، چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزول
تصویر معزول
یکسو شده و جدا کرده شده، بیکار و گوشه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزول
تصویر مبزول
شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
((مَ))
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معزول
تصویر معزول
((مَ))
عزل شده، از کاری برکنار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهول
تصویر مهول
((مَ))
مخوف، ترسناک
فرهنگ فارسی معین
برکنار، خلع، عزل، مخلوع
متضاد: منصوب، شاغل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مغلوب، شکست خورده، هزیمت یافته
متضاد: غالب، پیروز، چیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام بومی کوله خاس استمنزول از درختان بومی استدر عین حال
فرهنگ گویش مازندرانی