جدول جو
جدول جو

معنی مهز - جستجوی لغت در جدول جو

مهز(مَ هََ زز)
حرکت. (اقرب الموارد). مهزه
لغت نامه دهخدا
مهز(عِ)
دور کردن. (از منتهی الارب). دفع کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مهز
مگس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مها
تصویر مها
(دخترانه)
سنگی مانند بلور، یاقوت کبود، در گویش مازندران ابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهزاد
تصویر مهزاد
(دخترانه و پسرانه)
زاده ماه، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
لاغر، کم گوشت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ زَ لَ)
واحد مهازل، یعنی خشکسالیها و زمینهای خشک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت است از هزر که به معنی راندن و دور کردن کسی را به عصا باشد. (از منتهی الارب). رانده و دور کرده شده. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر. (منتهی الارب). شخصی دچار به هزال و لاغری. (از اقرب الموارد). نزار. نحیف. ج، مهازیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : چون از صید چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح و مهزول. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
تأنیث مهزول. أرض مهزوله، زمین رقیق و تنک، مقابل ارض زکیه،زمین برومند. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیلۀ خود. (ناظم الاطباء) : ام لهم ملک السموات و الارض و ما بینهما فلیرتقوا فی الاسباب جند ما هنالک مهزوم من الاحزاب. (قرآن 10/38 و 11) ، آیا آنها راست پادشاهی آسمانها و زمین و آنچه میان آنهاست پس باید بالا رونداز چیزی که سبب بالا رفتن است لشکرها زبون از موضع بدر شکسته شده از آن گروه. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
فسوس کردن به کسی. (از منتهی الارب). مسخره کردن، مردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
مهزاده. شاهزاده. زادۀ مه. مهترزاده. بزرگ زاده:
گل را نتوان بباد دادن
مهزاد به دیوزاد دادن.
نظامی.
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زن بسیارخنده. (منتهی الارب). زن کثیرالضحک. (از اقرب الموارد) ، زن که به یک جا قرار نگیرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیارخنده و سبکسر، خر بسیار توسنی کننده و جست و خیز کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوبی که بر سرش آتش افروخته طفلان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سر در گلیم (که نوعی بازی است). (السامی) ، چوب آتش کاو، چوبدستی کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مهازیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
بندی و محبوس. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهرزق
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ لَ)
تأنیث مهزل. لاغرکننده. و یقال: ان له (لقیقهن) قوه مهزله للسمان اذا شرب منه وزن اربع دوانق. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زْ زَ)
قصب مهزم، نی که شکسته و شکافته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، سقاء مهزم، مشک که با خشکی برهم تا خورده باشد. (از اقرب الموارد). متهزم. و رجوع به متهزم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
لاغرکننده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اهزال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
مرد زیان زده و مغبون در هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زْ زِ)
لاغرکننده، مقابل مسمّن. فربه کننده. ج، مهزلات. (یادداشت مؤلف) و رجوع به تهزیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
لشکر شکست داده شده و جدا کرده شده از قبیله خود، هزیمت یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
لاغر نزار سست لاغر ضعیف، جمع مهازیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزاد
تصویر مهزاد
زاده مه، شاهزاده، مهتر زاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزوم
تصویر مهزوم
((مَ))
شکست خورده، هزیمت یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
((مَ))
لاغر، ضعیف، جمع مهازیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرز
تصویر مرز
حد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزه
تصویر مزه
طعم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهم
تصویر مهم
کرامند، برجسته، مهند، مهین
فرهنگ واژه فارسی سره
مغلوب، شکست خورده، هزیمت یافته
متضاد: غالب، پیروز، چیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روبند ریشه داری که برای دفع مگس و حشرات به صورت قاطر و اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
مگس پران، رشته های چربی که با آن روی صورت اسب و قاطر را می
فرهنگ گویش مازندرانی
مگس کش
فرهنگ گویش مازندرانی
کندوی زنبور عسل
فرهنگ گویش مازندرانی