جدول جو
جدول جو

معنی مهریق - جستجوی لغت در جدول جو

مهریق(مُ)
ریزندۀ خون و آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرین
تصویر مهرین
(دخترانه)
مهر (خورشید یا محبت) + ین (پسوند نسبت)، نام آتشکده ای در قم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
(مَ ری ی)
اشتر مهری، اشتر نیک و نجیب. منسوب به بنی مهره. ج، مهاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به مهریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مهر. مهر کرده شده و تمغا زده شده. (ناظم الاطباء) ، صرۀ زر و سیم مهربرنهاده. (آنندراج) :
از پس آنکه ز انعام جلال الوزرا
به تو هر ساله رسد مهری پانصدگانی.
فتوحی در مذمت انوری (از آنندراج).
امیرعلاءالدین فرامرز مراصد دینار عطا کرد در حال مهری بیاوردند صد دینار نیشابوری در وی. (نظامی عروضی، از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ را)
جامۀ رنگ شده به رنگ زرد، جامۀ رنگ شده به ’صبیب’ که آن آب برگ کنجد و سمسم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به تهریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ ری)
نعت فاعلی از تهریه. به رنگ زرد درآورنده جامه را. رجوع به تهریه شود، مخفف مهری ٔ، هریسه کننده گوشت را. رجوع به مهری ٔ و تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نوعی از چنگ باشد و آن سازی است که مطربان نوازند، و بعضی گویند یکی از نامهای ساز چنگ است. (برهان). چنگ باشد که مطربان نوازند. (جهانگیری). از آلات موسیقی کثیرالاوتار است. (یادداشت مؤلف) :
مهری یکی پیر نزار آوا برآورده بزار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 70)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْ یَ)
آن که او را هرچیز خوش آید و به شگفت آرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ رَ)
حب عصفر. (از اقرب الموارد). گیاهی است که آن را عصفر خریض خوانند. (منتهی الارب). عصفر. (الفاظ الادویه). اخریض. (فهرست مخزن الادویه). بهرمان. بهرم. (ابن البیطار). خریع. کاویشه. کافشه. کاژیره
لغت نامه دهخدا
(مِرْ ری)
اسب فربه شدن گرفته. (منتهی الارب). اسبی که بنای فربه شدن را گذاشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ زُ)
دهی است از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر در 16 هزارگزی شمال شرقی ورزقان و 10هزارگزی جادۀ تبریز به اهر. در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع و دارای 564 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زَ)
بندی. (منتهی الارب). محبوس. (از المعرب جوالیقی ص 116) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رِءْ)
نعت فاعلی از تهرئه. هریسه کننده گوشت را. رجوع به مهری و مهراء و تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است، با 10790 تن جمعیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
از بناهای اصفهان است که طهمورث زیناوند آن را بنا کرده و امروز ناحیتی را بدان باز خوانند. (فارسنامۀابن البلخی ص 29 و مجمل التواریخ و القصص ص 39)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آبه پیر، ریاضی دان و فیلسوف مادی فرانسه، معاصر دکارت، وی چهار پنج سال هم بر او مقدم بوده است و از کسانی است که در سرنگون کردن فلسفۀ اسکولاستیک کوشیده است اما هر چند با ارسطو مخالف بود با دکارت هم چندان موافقت نداشته و از اشخاصی است که بر او اعتراضات مفصل کرده است و در مذاق فلسفی بیشتر متمایل به ابیقور و ذیمقراطیس بوده است، (سیرحکمت در اروپا ج 2 صص 20- 29)، مولد او شان ترسیه متولد بسال 1592 و وفات در 1655 میلادی است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آفتابگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شکاف در که از آن شعاع آفتاب درآید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دروازه ای است در آسمان برای توبه و آن مسدود است مگر بقدر روشنی که از شکاف در درآمده. (آنندراج). دروازه ای در آسمان برای توبه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
یکی از قلاع خوی میباشد و مدتی سیدعلی محمد باب مقتدای طایفۀ بابیه... در آن قلعه مأخوذ و موقوف بود. (مرآت البلدان ج 4 ص 302). دهی است از دهستان چهریق بخش سلماس شهرستان خوی. در 19500 گزی جنوب باختری سلماس واقع است. تا سلماس راه ارابه رو و 200 تن سکنه دارد. از رود خانه زولا آبیاری میشود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) : مقرر شدکه سید را از قلعۀ چهریق به شهر تبریز آورند... سید باب را از چهریق به تبریز آوردند و در مقام تحقیق حال او برآمدند. (روضهالصفای ناصری ج 10). سیدعلی محمد شیرازی ملقب به باب مدتی در این قلعه زندانی بوده است. سابقاً مجملی از دعوی سیدعلی محمد شیرازی ملقب به باب و خلفای او در فارس و مکالمۀ نظام الدوله حسین خان صاحب اختیار آن ملک با او و آوردن معتمدالدوله منوچهرخان او را به اصفهان و بعد از آن بردن او بقلعۀ چهریق سلماس و خوی مرقوم افتاد. (روضهالصفای ناصری ج 10). چون بر امنای دولت واضح شد که عامۀ خلایق بجهت محبوس بودن سید در قلعۀ چهریق در باب علم و فضل او سخنان بلند میگویند... (روضهالصفای ناصری ج 10)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
نام یکی از دهستانهای هفت گانه بخش سلماس شهرستان خوی در جنوب باختری بخش و در مرز ایران و ترکیه واقع است. از شمال به دهستان کره سنی از جنوب بگردیان و شیطال از خاور به دهستان حومه از باختر بمرز ایران و ترکیه و شیطال محدود است. موقعیت این دهستان کوهستانی و سردسیراست. آب مزروعی آن از چشمه سارها و آب (برف و باران) کوههای مرزی میباشد. قسمتی از این آبها پس از مشروب نمودن قراء به رود خانه زولا میریزد. دهستان چهریق از 30 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده مجموع سکنۀ آن درحدود 2780 تن میباشد. شغل اهالی گله داری و صنایعدستی و جاجیم بافی است. محصولش غلات، توتون است. این دهستان بنام قریۀ چهریق که مرکز دهستان میباشد معروف است و محل سکونت ایل شکاک میباشد. تمام راههای این دهستان کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ بُ)
ریختن آب را. (از اقرب الموارد) ، هرق علی جمهرک تهریقاً. بر پای و ثابت بودن بر جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واین مثلی است عرب را که به غضبان گویند و معنی آن این است که بر آتش غضب آب بریز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دهی است از دهستان میشه پارۀ بخش کلیبر شهرستان اهر. سکنۀ آن 212 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
گندمی است سرخ رنگ. (منتهی الارب). و یا منسوب است به مهره که شهری است در عمان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، ابل مهریه، شتران منسوب به مهره بن حیدان، که حیی است از قضاعه از عرب یمن، و یا منسوب به شهر مهره است. ج، مهاری (م / م ی ی) و مهار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در ویژگیهای این شتران گویند که از اسب نیز سبقت میگیرند و نیز بسبب نیروی فهم خود با اندکی آموزش آنچه را از آنها بخواهند انجام میدهند. (از اقرب الموارد) : امهار، مهریه گردانیدن ناقه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَیْ یِ)
سراب درخشنده و نمایان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تریق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / مُ)
آب و خون و مانند آن که ریخته باشد. (هاء بدل از همزه است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ)
فرقه ای از مانویه، منسوب به مهر رئیس این فرقه که در خلافت ولید بن عبدالملک میزیسته است. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ ریَ)
مخفف مهرئه.
- قوه هاضمۀ مهریه، قوه ای که غذا را گوارد و مهرا کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ /یِ)
مهر. کابین. آنچه دهد داماد عروس را برای نکاح. دست پیمان. شیربها. رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
معرب مهره. صحیفه و روی کاغذ. (منتهی الارب). صحیفه و گویندآن پارچه ای است از حریر سفیدرنگ که در صمغ آغارده وسپس مهره زده و صیقل کرده بر آن می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). کاغذ مهره کشیده و صفحه ای که در روی آن می نویسند. (ناظم الاطباء). ج، مهارق. (منتهی الارب). صحیفه، و آن معرب از کلمه فارسی مهره است. ابوزکریا گوید مهارق، قراطیس باشد و معرب از فارسی. و برخی گویند آن تکه پارچه هایی بود که صیقل می کردند و بر آن می نوشتند و اصل آن ’مهره کرد’ است یعنی به وسیلۀ مهره صیقلی شده. و ازهری گوید مهارق صحائف است و واحد آن ’مهرق’ و آن معرب است و از قدیم در عربی به کار رفته. (از المعرب جوالیقی) ، دشت املس و تابان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهره ای که بدان کاغذ را جلا داده مهره می کشند، صفحه ای که در روی آن نرد بازی می کنند، تخته نرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب به مهر محبتی، نوعی ازچنگ: مهری یکی پیر نزار آوا بر آورده بزار چون تند اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته. (خاقانی)، نامی است از نامهای زنان. منسوب به مهر، کیسه مهر برنهاده، قطعه ای گل خشکیده که ازخاک کربلا و نجف آرند و شیعه آنرا بهنگام نماز سجده گاه خود سازند، قطعه سنگ کلوخ چوب یا برگ که شیعه بهنگام نماز سجده گاه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهریه
تصویر مهریه
آنچه داماد به عروس بدهد برای نکاح، شیربها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشریق
تصویر مشریق
آفتابگاه، شکاف در
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ یُِ))
مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می دهد و باید مقدار آن معلوم باشد، مهر، کابین
فرهنگ فارسی معین
صداق، کابین، مهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد