جدول جو
جدول جو

معنی مهریز - جستجوی لغت در جدول جو

مهریز
از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است، با 10790 تن جمعیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهروز
تصویر مهروز
(دخترانه)
آنکه روزی چون خورشید دارد، آنکه روزش چون ماه درخشان است، خوشبخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراز
تصویر مهراز
(پسرانه)
راز بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهری
تصویر مهری
(دخترانه)
منسوب به مهر، منسوب به خورشید، منسوب به مهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرین
تصویر مهرین
(دخترانه)
مهر (خورشید یا محبت) + ین (پسوند نسبت)، نام آتشکده ای در قم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهمیز
تصویر مهمیز
آلتی فلزی که هنگام سواری بر پاشنۀ چکمه می بندند، مخیز، مهماز، اسب انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهریز
تصویر کهریز
کاریز، مجرای آب روان در زیر زمین، قنات
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
ریزندۀ خون و آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ /یِ)
مهر. کابین. آنچه دهد داماد عروس را برای نکاح. دست پیمان. شیربها. رجوع به مهر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری یَ)
گندمی است سرخ رنگ. (منتهی الارب). و یا منسوب است به مهره که شهری است در عمان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، ابل مهریه، شتران منسوب به مهره بن حیدان، که حیی است از قضاعه از عرب یمن، و یا منسوب به شهر مهره است. ج، مهاری (م / م ی ی) و مهار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در ویژگیهای این شتران گویند که از اسب نیز سبقت میگیرند و نیز بسبب نیروی فهم خود با اندکی آموزش آنچه را از آنها بخواهند انجام میدهند. (از اقرب الموارد) : امهار، مهریه گردانیدن ناقه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آبه پیر، ریاضی دان و فیلسوف مادی فرانسه، معاصر دکارت، وی چهار پنج سال هم بر او مقدم بوده است و از کسانی است که در سرنگون کردن فلسفۀ اسکولاستیک کوشیده است اما هر چند با ارسطو مخالف بود با دکارت هم چندان موافقت نداشته و از اشخاصی است که بر او اعتراضات مفصل کرده است و در مذاق فلسفی بیشتر متمایل به ابیقور و ذیمقراطیس بوده است، (سیرحکمت در اروپا ج 2 صص 20- 29)، مولد او شان ترسیه متولد بسال 1592 و وفات در 1655 میلادی است
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
از بناهای اصفهان است که طهمورث زیناوند آن را بنا کرده و امروز ناحیتی را بدان باز خوانند. (فارسنامۀابن البلخی ص 29 و مجمل التواریخ و القصص ص 39)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رِءْ)
نعت فاعلی از تهرئه. هریسه کننده گوشت را. رجوع به مهری و مهراء و تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف ماهروز. روز و ماه. تاریخ
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ)
فرقه ای از مانویه، منسوب به مهر رئیس این فرقه که در خلافت ولید بن عبدالملک میزیسته است. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم موضع سوق مدینه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محله ای است به بعلبک و ابوالعباس تقی الدین احمد بن علی صاحب خطط منسوب بدانجاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهماز. مهمز. مهموز. میخ آهنی که بر پاشنۀ موزۀ سواران باشد و این در اصل مهماز بود به قاعده اماله الف را به یاء بدل کردند. (غیاث). آهنی به پاشنۀ کفش نهاده که سوار بدان اسب را سک زند. اسب انگیز. مخیز. (برهان). برص. (برهان). کلاّب. (منتهی الارب). آهن بن موزه که رایض بر پهلوی اسب می زند. آهن پاشنه که رایض فرا پهلوی اسب زند تا برود:
ببستند زرینه مهمیزها
بخون تیز کرده یک آویزها.
ملاعبداﷲ هاتفی.
گران شد عنان و سبک شد عنان
فرس خورد مهمیز و دشمن عنان.
ملاعبداﷲ هاتفی.
اگر مهمیز می سودش براندام
برون می زد از آن سوی ابد گام.
ملا وحشی.
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی.
- مهمیز زدن،سک زدن. هی به مرکب زدن با فشردن آهن بن موزه به تهیگاه اسب. فشردن مهمیز فرا پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مهمیز کردن. رجوع به مهمیز کردن شود.
- مهمیز کردن، مهمیز زدن. فشردن مهمیز بر دو پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مرحوم دهخدا در یادداشتی می نویسد همه لغت نامه های مترجم عربی در معنی حفیف (مصدر) می نویسند: ’شنیدن آواز اسب وقت دویدن’ لکن در یکی از یادداشتها (شاید از منتخب اللغات باشد) هست: ’شنیدن آواز اسب وقت مهمیز کردن’ آیا مهمیز کردن به معنی دویدن است چون فعلاً ما مهمیز را با زدن صرف می کنیم و مقصود فشردن مهمیز است به دو پهلوی اسب. - انتهی. شعر ذیل از طالب آملی نشان می دهد که مهمیز کردن به معنی راندن اسب با فشردن مهمیز بر دو پهلوی اوست. (یادداشت لغت نامه) :
به بر باد دهم ذوق گل و گلشن را
رو به آتشکده مهمیز کنم توسن را.
طالب آملی.
، مهموز. صیصه. سیخک پای خروس. شوکه الدیک
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ ریَ)
مخفف مهرئه.
- قوه هاضمۀ مهریه، قوه ای که غذا را گوارد و مهرا کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به لغت مراکش، هاون. مهراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به مهراس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کاریز و قنات و مجرای آب در زیرزمین. (از ناظم الاطباء). کاریز. کاهریز. قنات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون از دور یکی رابدیدی، اعلام کردی جمله در کهریزها و میان ریگ پنهان شدندی. (تاریخ غازان ص 249). رجوع به کاریز شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
سهریز. فارسی و معرب. تمر شهریز مذکور است در سهریز. (از منتهی الارب). تمر سهریز و بالنعت و بالاضافه، نوعی از خرما. (منتهی الارب). رجوع به سهریز و فهرست المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ)
نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
میخ آهنی که بر پاشنه موزه سواران باشد، آهنی به پاشنه کفش نهاده که سوار بدان اسب را سک زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهریه
تصویر مهریه
آنچه داماد به عروس بدهد برای نکاح، شیربها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهریز
تصویر کهریز
مجرای آب در زیر زمین قنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهریز
تصویر پهریز
پرهیز
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مهر محبتی، نوعی ازچنگ: مهری یکی پیر نزار آوا بر آورده بزار چون تند اندر مرغزار جانی بهر جا ریخته. (خاقانی)، نامی است از نامهای زنان. منسوب به مهر، کیسه مهر برنهاده، قطعه ای گل خشکیده که ازخاک کربلا و نجف آرند و شیعه آنرا بهنگام نماز سجده گاه خود سازند، قطعه سنگ کلوخ چوب یا برگ که شیعه بهنگام نماز سجده گاه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
((مِ))
آلتی فلزی که بر پاشنه چکمه می بندند و هنگام سواری بر تهیگاه اسب می زنند
فرهنگ فارسی معین
((مَ یُِ))
مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می دهد و باید مقدار آن معلوم باشد، مهر، کابین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهریز
تصویر کهریز
قنات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهراز
تصویر مهراز
معمار، آرشیتکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهمیز
تصویر مهمیز
اپرون
فرهنگ واژه فارسی سره
صداق، کابین، مهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد