جدول جو
جدول جو

معنی مهتول - جستجوی لغت در جدول جو

مهتول
(مُ تَ وِ)
ترسنده. (آنندراج). رجوع به اهتیال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفتول
تصویر مفتول
رشتۀ باریک فلزی که مانند نخ تابیده است، تابیده شده، تاب داده شده، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهتوک
تصویر مهتوک
دریده، پاره شده، فوت شده، مرده، مورد هتک حرمت قرار گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهول
تصویر مهول
ترسناک، مخوف، پربیم و ترس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
لاغر، کم گوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِ)
آنکه از نو چیزی بیرون می آورد. (ناظم الاطباء). نوبیرون آورندۀ چیزی. (آنندراج). و رجوع به اهتجال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
هلاک شونده. نیست شونده. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اهتوار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در اصطلاح صرفیان، نام حرفی است از حروف تهجی و آن عبارت است از تاء دو نقطه در بالا. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نمام و سخن چین. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهتمال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محروم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
دروغگوی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حیله کننده و دروغگوی. (آنندراج) ، شکارجوینده. (آنندراج). و رجوع به اهتبال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رسوا. (از اقرب الموارد). پرده دریده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکان مهطول، مکان پیاپی باران باریده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر. (منتهی الارب). شخصی دچار به هزال و لاغری. (از اقرب الموارد). نزار. نحیف. ج، مهازیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : چون از صید چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح و مهزول. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
گرینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گریه کننده و ناله کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتوال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشته. قتیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خالد ندانست اینکه سیف الدوله مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458). اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری مقبول است... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64). امارت آن موضع به پسر حسن حاجی مقتول داد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67). باقی مردان را بر لشکر قسمت کردند هر یک مرد قتال را بیست و چهار نفس مقتول رسید. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101). آنچه ظاهر بوده است و معین بیرون مقتولان در نقبها و سوراخها... هزار هزار و سیصد هزار و کسری در احصا آمده. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 128).
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.
مولوی.
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.
سعدی.
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدﷲ که مقتول اوست.
سعدی.
- زیبق (جیوۀ) مقتول، سیماب کشته. جیوۀ کشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جیوه ای که آن را با مادۀ دیگر مخلوط کنند تا از حرکت و لرزش بیفتد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سگ برانگیخته شده بر شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِنْ)
مستولی. رجوع به مستولی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه که گوشت از وی گرفته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسلوت. و رجوع به سلت و مسلوت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ وْ وِ)
ترسانیده شده از شکل گرگ. (ناظم الاطباء) ، کسی که به مال چشم زخم میرساند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تهول شود
لغت نامه دهخدا
پرده دریده، مرده درگذشته این واژه را هدایت در انجمن آرا پارسی دانسته در فرهنگ رشیدی مهتوک آمده پرده دریده، مرده فوت شده در گذشته: (بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند مهتوک مسبح دل دیوانه عاقل جان) (خاقانی. سج. 1042- 360)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
لاغر نزار سست لاغر ضعیف، جمع مهازیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته شده، قتیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
تابیده شده، پیچیده، هر چیز تافته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتول
تصویر معتول
گرینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متهول
تصویر متهول
کسی که باو چشم زخم میرسانند، ترسانیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهول
تصویر مهول
ترسناک، خوفناک، هولناک، سهمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
((مَ))
لاغر، ضعیف، جمع مهازیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهتوک
تصویر مهتوک
((مَ))
پرده دریده، مرده، فوت شده، درگذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
((مَ))
تاب داده شده، تابیده، رشته سیم باریک فلزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
((مَ))
کشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته
فرهنگ واژه فارسی سره
قتیل، کشته، کشته شده
متضاد: قاتل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیچان، تاب داده، تابیده، تافته، سیم، میله
فرهنگ واژه مترادف متضاد