جدول جو
جدول جو

معنی مهتری - جستجوی لغت در جدول جو

مهتری
شغل و عمل مهتر، مهتر بودن
تصویری از مهتری
تصویر مهتری
فرهنگ فارسی عمید
مهتری
(مِ تَ)
بزرگتری. فزونی به سال از دیگری. کلانسالی نسبت به دیگری، سروری. (آنندراج). بزرگی و ریاست و حکومت و فرمانروایی و سالاری. (ناظم الاطباء). ریاست. (دهار). سری. شاهی. زعامت. سود. سودد. (یادداشت مؤلف) :
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی.
حنظلۀ بادغیسی.
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت.
فردوسی.
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
به من داد شاه از در مهتری.
فردوسی.
اگر مهتری جوید وتاج و تخت
بپیچد به فرجام از او روی بخت.
فردوسی.
هر علم را تمام کتابی است در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری.
فرخی.
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.
فرخی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
اکنون مهتری و بزرگی می باید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد تمام... و مهتری دانیم که ما را معذور دارد (قدرخان) . (تاریخ بیهقی ص 217).
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را.
ناصرخسرو.
نبینی که بر آسمان وزمین
مر او را خداوندی و مهتری است.
ناصرخسرو.
مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامکار
در باغ مهتری چو گل کامکار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار.
سوزنی.
مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری.
عمادی شهریاری.
کشتن حاسدتو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت دارد امید مهتری.
خاقانی.
گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.
خاقانی.
من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش
اینجاچه گم کنم که غلامی به من گم است.
خاقانی.
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی (بوستان).
مهتری در قبول فرمان است
ترک فرمان دلیل حرمان است.
سعدی (گلستان).
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت.
شبستری.
نبود مهتری به روز و به شب
بادۀ خوشگوار نوشیدن.
ابن یمین (دیوان ص 498).
- مهتری کردن، ریاست. زعامت. (دهار). بزرگی و فرمانروایی کردن:
چو خواهی که فردا کنی مهتری
مکن دشمن خویش را کهتری.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را.
سعدی (از امثال و حکم ج 3 ص 1380).
، شغل و پیشۀ مهتر و خدمتکار ستور، جاروب کشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مهتری
بزرکی و ریاست و حکومت و فرمانروایی
تصویری از مهتری
تصویر مهتری
فرهنگ لغت هوشیار
مهتری
آقایی، ریاست، سروری، نقابت، تیمارگری
متضاد: کهتری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتری
تصویر مشتری
خریدار، کسی که چیزی می خرد
در علم نجوم پنجمین و بزرگ ترین سیارۀ منظومۀ شمسی، سعد اکبر، سعد السّعود، ژوپیتر، قاضی چرخ، هرمز، برجیس، اورمزد، قاضی فلک، زاوش، زاووش، زواش، زوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتری
تصویر مجتری
باجرئت، دلیر، گستاخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهتدی
تصویر مهتدی
هدایت شده، راه راست یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتری
تصویر مفتری
کسی که به دیگری افترا ببندد، تهمت زننده،
فرهنگ فارسی عمید
(مِ تَ)
بزرگترین. بزرگتر از همه:
به نزد پدر دختر ارچند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست.
اسدی.
آغاز مشاورت از دستور مهترین نمود. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممتری
تصویر ممتری
گمان برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتری
تصویر مفتری
دروغ گوینده بر کسی و بهتان و تهمت نهنده بر کسی، آنکه دروغ بندد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
خریدار، خرنده، آنکه چیزی میخرد
فرهنگ لغت هوشیار
بر انگیزنده، گستاخ، شیر از جانوران محرک باقدام کاری، گستاخ: اگر چ زبان جاری و دل مجتری یاری گر بود باید که هنگام تمشیت کار فخاصه بر خلاف ارادت او لختی با او گردد
فرهنگ لغت هوشیار
راه راست یافته و دلالت شده براه راستی، راه یافته، راه برده، هدایت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهتری
تصویر بهتری
نیکوئی، زیبائی، خوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهترین
تصویر مهترین
بزرگترین: (و آغاز مشاورت از دستور مهترین نمود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتری
تصویر مجتری
((مُ تَ))
محرک به اقدام کاری، گستاخ
فرهنگ فارسی معین
((مُ تَ رِ))
پنجمین و بزرگترین سیاره از سیارات منظومه شمسی که هر 12 سال یک بار به دور خورشید می گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
((مُ تَ))
خریدار. مجازاً، خواستار، خواهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتری
تصویر مفتری
((مُ تَ))
افتراء زننده، تهمت زننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهتدی
تصویر مهتدی
((مُ تَ))
راه راست یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
اورمزد، خریدار، هرمز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کهتری
تصویر کهتری
کمال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
Customer
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
client
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
cliente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
ग्राहक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
cliente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
cliente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
klant
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
клієнт
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
клиент
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
klient
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
Kunde
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مشتری
تصویر مشتری
গ্রাহক
دیکشنری فارسی به بنگالی