جدول جو
جدول جو

معنی مهتر - جستجوی لغت در جدول جو

مهتر
کسی که در طویله اسب ها را تیمار می کند، بزرگ تر، کلان تر، رئیس و سردار
تصویری از مهتر
تصویر مهتر
فرهنگ فارسی عمید
مهتر(مِ تَ)
بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر:
چو شاه تو بردر مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند.
فردوسی.
چنین چیزها از وی [خواجه] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی).
خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
؟ (از لغت نامۀ اسدی).
، بزرگتر به سال. (ناظم الاطباء). سالخورده تر:
به کهتردهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
فردوسی.
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر بر او مهر مهتر بود.
فردوسی.
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال.
فردوسی.
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوئی لشکری.
فردوسی.
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که از ما که بود ای پدر تاجور.
فردوسی.
که ارجاسب را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر.
فردوسی.
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که می کهتری.
نجیبی.
برادر مهتر ایشان [فرزندان] روی به تجارت آورده سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله و دمنه)، بزرگ. کلان. بزرگ به جثه:
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با چنگ ایشان نبد توش و تاو.
فردوسی.
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل.
فردوسی.
در اول ماه جمادی الاّخر به سال چهارصد و نودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تابه کبد آسمان. (تاریخ سیستان). نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. (گلستان سعدی)، بزرگ به مقدار و وسعت یا گنجایش. فراخ تر. وسیعتر. کلان تر: شهری است با هوای تن درست... و از جیرفت مهتر است. (حدود العالم).
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه.
فرخی.
مهتر بودخزانۀ زر تو از خزر
بهتر بود قمطرۀ عود تو از قمار.
منوچهری.
میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده ست [از اصفهان] . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132)، رئیس و سردار قوم. (آنندراج). رئیس و سردار و امیر و بزرگ و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). ابن حلا. اوزن. تبن. جبهه. جحجح. جحجاح. جخب. رأب. رت. رئیس. ریس. روق. صمد. صیابه. عبقری. عراعر. عصفور. علم. علود. عمود. عمیثل. عیر. عین. غره. غطراف. غطریف. قرم. قرن. قرهب. قریع. قمقام. قیل. کوثر. مجلجل. مخراق. مخط. مراس. مشوذ. معصب. مغذمر. مقارع. مقرم. مقروع. مقول. ملحلح. ناب. وجه. وحی. هامه. (منتهی الارب). سید. سری. (دهار). عریف. (زمخشری). مولا. مولی. خواجه. صاحب. حلاحل. عمید. زعیم. صندید. همام. نقیب. رأس. بدر. سر. سرور.قرم. ساند. اسود. غطریف. غرنیق. ثور. اسن. بزرگ. آقا. گردن. (از یادداشت مؤلف) :
مهتران جهان همه مردند
مرگ راسر همه فروکردند.
رودکی.
مهترا بارخدایا ملک بغدادا
سدۀ سی ویکم بر تو مبارک بادا.
ابوالعباس ربنجنی.
چون تبت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل، مهتر کنند. (حدود العالم). و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم). کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم).
چو مهترشدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن.
فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین.
فردوسی.
گر خوار شدم سوی بت خویش رواباد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره (از صحاح الفرس).
گوید که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
منجیک.
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مرصعی.
چون او نبوده اند اگرچند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار شیر.
فرخی.
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود.
فرخی.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است.
منوچهری.
کهتر اندرخدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 152).
سپاه به سیستان بازگشتند و بر خویش مهتر کردند سعید بن قشم السعدی. (تاریخ سیستان). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم. (تاریخ بیهقی ص 132). از در عبداﷲ علی فرودآمد و به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گرفتند. چندان نقدو غلام و جامه و نثار آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص 152).
مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخنران زآن سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شورو آن چلب.
ناصرخسرو.
برادران را حسد بسیار شد چون تعبیر خواب می دانستند و معلوم ایشان شد که او مهتر خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 61). قوله تعالی: و خلق الجان من مارج من نار، یعنی آن زبانۀ آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیل گفتند. (قصص الانبیاء ص 17). گفت ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). قرب هفتادهزار مرد بساخت وسوی یمن فرستاد با مهتران نامداران. (مجمل التواریخ و القصص). چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل التواریخ و القصص).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد و دکاندار.
سنائی.
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
گر کسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی.
ادیب صابر.
بدین نشان نتوان یافت مهتری الا
نظام دین محمد محمد بن عمر.
سوزنی.
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است.
خاقانی.
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است.
خاقانی.
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است.
خاقانی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی (گلستان).
پند است خطاب مهتران وآنگه بند
چون پند دهند و نشنوی بند نهند.
سعدی (گلستان).
فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه السلام. (انیس الطالبین ص 159).
این گفتی صدر مهتران جوی
و آن گفتی مدح خسروان گوی.
جامی.
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
وصفی کرمانی.
اقرام، مهتر گردانیدن. تبن، مهتر جوانمرد و شریف. جاثلیق، مهتر ترسایان. جبل، مهتر قوم و دانشمند آنها. جثامه، مهتر حلیم. جحفل، مهتر جوانمرد. حجل، مهتر زنبوران عسل. خراطیم القوم، مهتران قوم. خضارم، مهتر بردبار. خضرم، مهتر بردبار. خضم، مهتر بردبار بسیارعطا. خندید، مهتر بردبار. دعامه، مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی، مهتر گرامی. صندد، مهتر پردل. صندید، مهتر دلاور. صهمیم، مهتر شریف. ضیت، مهتر گرامی. قس، مهتر ترسایان. قسیس، مهتر ترسایان. مدافع،مهتر غیرمزاحم. هامهالقوم، مهتر و رئیس قوم. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. تعمیم، مهتر گردانیدن. تعصیب، مهتر گردانیدن. قمقله، مهتر گردیدن. (ازمنتهی الارب).
- مهترپرست، آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع:
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست.
فردوسی.
- ، خادم. خدمتگار مخصوص:
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست.
فردوسی.
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.
- مهتر دبیر، دبیر بزرگ:
بیامد هم آنگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
فردوسی.
- مهتردل، آن که دل بزرگ دارد. آن که سعۀ صدر دارد. بزرگوار:
شاعر و مهتردل است و زیرک و والا
رودکی دیگراست و نصر بن احمد.
منوچهری.
- مهتر ده، کدخدا. دهخدا:
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی.
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه.
فردوسی.
نگویم که جز مهتر ده بدم.
فردوسی.
ره به تو یابند و تو ره ده نه ای
مهتر ده خود تو و در ده نه ای.
نظامی.
- مهترزاده، بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل: بوسهل حمدوی آن مهترزادۀ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
نظامی.
- مهترشناس، آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار:
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس.
فردوسی.
- مهتر عالم، مراد پیغمبر اسلام (ص) است: ابی بن کعب از مهتر عالم سؤال کرد که آفتاب چگونه خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 16).
- مهتر کردن، بزرگ کردن. سروری دادن. تسوید:
بر طبع نبات و جانور پاک
ای پور تو را که کرد مهتر.
ناصرخسرو.
- مهترمنش، بزرگ منش. با منش بزرگان:
مهتر آزادۀ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش.
منوچهری.
- مهترنژاد، بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده:
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی (گرشاسب نامه).
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان).
- امثال:
نه هرکس که او مهتر او بهتر است.
فردوسی.
،
{{اسم خاص}} پیغمبر اسلام. در این صورت به طور اطلاق (بدون قید) استعمال کنند: شبانه به خواب دید مهتر را صلی اﷲ علیه که گفت جوانمردان راست گویند. (تذکرهالاولیاء).
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست.
مولوی (مثنوی).
،
{{اسم مرکّب}} حضرت. (یادداشت مؤلف) : کبیسه از وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بودو در حجهالوداع حرام گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، عنوان عیاران: مهتر نسیم، مهتر نعیم، مهتر لیث، مهتر محمود، مهتر برق (که در اسکندرنامه وغیره آمده است).
- مثل مهتر نسیم عیار،شیرین کار. نازک کار. جلد. چالاک. (امثال و حکم ج 3 ص 1493).
، متصدی امور داخلی دستگاهی.
- مهتر رخت، پیش خدمتی که رخت می پوشاند و پیش خدمتی که رخت سفر به وی سپرده شده. (ناظم الاطباء). پیش خدمتی که رخت پوشاند. (آنندراج).
- مهتر سرای، رئیس غلامان سرای. رئیس و متصدی امور سرای: شکر خادم مهتر سرای را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 356) [مهتر سرای] گفت: زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین روئی زیر خاک کردن. (تاریخ بیهقی ص 382).
، رئیس خواجگان شاه در عصر صفویه. (از زندگی شاه عباس صفوی)، خدمتگار ستور. (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا اطلاق کنند و بدین معنی مهتر اسب هم مستعمل است. (آنندراج). آنکه تیمار اسبان کند در طویله. ناظور. ناظوره. نگهبان. نگاهبان. (از یادداشتهای مؤلف). مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است: مهتر در تداول امروزی به معنی ستوربان از بیت ذیل برمی آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس به تخفیف مهتر شده است:
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسب اورا ببست.
فردوسی.
نظم و نسق طوایل و تعیین امیر آخور و مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [امیر آخورباشی] میباشد. (تذکرهالملوک ص 14). خدمت مهتری رکیب خانه نیز با خواجه سرایان معتبر بوده. (تذکرهالملوک ص 19).
ز بانگ مهتر و رفتار اسبان
اصول ضرب نطق افتاد چسبان.
محمدسعید اشرف.
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش
اسپ چوبی نیم جوکی پای بند مهتر است.
ملاطغرا.
، جاروب کش و نوکری که برمی دارد خاکروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مهتر(مِ تَ اَ مَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان زنجان. دارای 235 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
مهتر(مُ تَ / تِ)
خرف شده از پیری و آنکه از روی دیوانگی و جنون سخن می گوید. (ناظم الاطباء). پیر خرف. (آنندراج). پیر بسیارگوی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
مهتر
بزرگتر، بامقام منزلت و مرتبت برتر
تصویری از مهتر
تصویر مهتر
فرهنگ لغت هوشیار
مهتر((مِ تَ))
بزرگ، رییس، سرور، خدمتکار ستور، جمع مهتران
تصویری از مهتر
تصویر مهتر
فرهنگ فارسی معین
مهتر
بزرگ، پیشوا، رئیس، سرور، کلانتر، محتشم، نقیب، تیمارگر اسب، نگهبان اسب
متضاد: کهتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهتا
تصویر مهتا
(دخترانه)
مثال ماه، همتای ماه، زیبا و درخشان چون ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منتر
تصویر منتر
مورد تمسخر و استهزا، معطل، افسونی که برای رام کردن جانوران گزنده و درنده بخوانند
منتر کردن: مسخره کردن، معطل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
کوچک تر، خردتر، اندک تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشیده شده، پنهان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشاننده، پنهان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتر
تصویر مبتر
خراب، ناقص، ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهتری
تصویر مهتری
شغل و عمل مهتر، مهتر بودن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ تَ)
بزرگتری. فزونی به سال از دیگری. کلانسالی نسبت به دیگری، سروری. (آنندراج). بزرگی و ریاست و حکومت و فرمانروایی و سالاری. (ناظم الاطباء). ریاست. (دهار). سری. شاهی. زعامت. سود. سودد. (یادداشت مؤلف) :
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی.
حنظلۀ بادغیسی.
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت
که آن رای با مهتری بود جفت.
فردوسی.
چنین گوی کاین تاج و انگشتری
به من داد شاه از در مهتری.
فردوسی.
اگر مهتری جوید وتاج و تخت
بپیچد به فرجام از او روی بخت.
فردوسی.
هر علم را تمام کتابی است در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری.
فرخی.
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.
فرخی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
اکنون مهتری و بزرگی می باید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد تمام... و مهتری دانیم که ما را معذور دارد (قدرخان) . (تاریخ بیهقی ص 217).
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را.
ناصرخسرو.
نبینی که بر آسمان وزمین
مر او را خداوندی و مهتری است.
ناصرخسرو.
مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامکار
در باغ مهتری چو گل کامکار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار.
سوزنی.
مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری.
عمادی شهریاری.
کشتن حاسدتو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت دارد امید مهتری.
خاقانی.
گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.
خاقانی.
من بر امید مهتری ای بانو عمر خویش
اینجاچه گم کنم که غلامی به من گم است.
خاقانی.
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی (بوستان).
مهتری در قبول فرمان است
ترک فرمان دلیل حرمان است.
سعدی (گلستان).
که عالم در دو عالم سروری یافت
اگر کهتر بد از وی مهتری یافت.
شبستری.
نبود مهتری به روز و به شب
بادۀ خوشگوار نوشیدن.
ابن یمین (دیوان ص 498).
- مهتری کردن، ریاست. زعامت. (دهار). بزرگی و فرمانروایی کردن:
چو خواهی که فردا کنی مهتری
مکن دشمن خویش را کهتری.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را.
سعدی (از امثال و حکم ج 3 ص 1380).
، شغل و پیشۀ مهتر و خدمتکار ستور، جاروب کشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
شکننده چوب. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهتم
تصویر مهتم
غم خوار اندوه مند، توجه کننده بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
دعا و وردی که شخص را قادر بتصرف در اشیا میسازد افسون، مسحور افسون شده، دست انداخته مسخره شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشش پوشنده پوشیده پوشیده شده پنهان گشته
فرهنگ لغت هوشیار
دم بریده، بی فرزند، دشمن، ویران، نارسا بنگرید به مبتر دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم. دم بریده، بی فرزند، ناقص: و بیرون از جزوی چند مبترکه بعد از مدتی مدید بر دست بعضی از مزارعان کوهپایه ها بمن رسیده بود نداشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
کوچکتر، خردتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهتری
تصویر مهتری
بزرکی و ریاست و حکومت و فرمانروایی
فرهنگ لغت هوشیار
ماه قمر: چو پشت آینه است اجسام اینجا شود چون روی آیینه مصفا. نه شمسی ماند آنجا نه مهیری نه ظلمی بینی آنجا نه منیری. (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهتر
تصویر تهتر
نادانستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهتر
تصویر بهتر
خوبتر، زیبا تر، جمیل تر، شایسته تر، پسندیده تر، نیکو تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهار
تصویر مهار
زمام، افسار، آنچه بدان کسی یا چیزی را به سویی برند و راهنما شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
((کِ تَ))
خردتر، خردسال تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبتر
تصویر مبتر
((مُ بَ تَّ))
دم بریده، ناقص، بی فرزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستر
تصویر مستر
((مُ سَ تَّ))
پوشیده شده، پنهان گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتر
تصویر منتر
((مَ تَ))
افسون، کلام مؤثر، ذکری برای رام کردن و دفع گزند جانور درنده، مسخره کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهتر
تصویر بهتر
((بِ تَ))
نیکوتر، خوب تر، زیباتر، جمیل تر، شایسته تر، لایق تر، با کیفیت خوب تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهتم
تصویر مهتم
((مُ تَ مّ))
غم خوار، اندوه مند، توجه کننده به کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
حقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهار
تصویر مهار
کنترل
فرهنگ واژه فارسی سره
آقایی، ریاست، سروری، نقابت، تیمارگری
متضاد: کهتری
فرهنگ واژه مترادف متضاد