جدول جو
جدول جو

معنی منوفی - جستجوی لغت در جدول جو

منوفی(مَ)
ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بن خلف منوفی مصری (857-939 هجری قمری). از فقهاء مالکیه است. تولد و وفات وی به قاهره است تصانیف متعددی دارد، از جمله، ’عمدهالسالک’در فقه و ’تحفهالمصلی’ و ’شفاءالعلیل فی لغات خلیل’و ’شرحان علی البخاری’. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 696)
(847-931 هجری قمری) شهاب الدین احمد بن محمد بن محمد بن عبدالسلام. وی مردی فاضل و از اهل منوف به دیار مصر است. او راست: ’الفیض المدید’ که در اخبار نیل نوشته شده. و ’البدرالطالع’ که مختصر ’الضوءاللامع’ سخاوی است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 77)
محمد بن یاسین منوفی، از دیار مصر است. وی در شعر روان و نازک طبع بوده است و در قضا مناصب متعدد یافته است. وی در قاهره متولد شده و در همانجا به سال 1042هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 999)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوفی
تصویر متوفی
فوت شده، مرده، درگذشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافی
تصویر منافی
طرد کننده، نیست کننده، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتفی
تصویر منتفی
نیست شونده، نیست شده، نیست و نابود، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفی
تصویر منفی
دور شده، رانده شده، نیست شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منطفی
تصویر منطفی
خاموش، فرونشانده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَفْ فی)
میراننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : اذ قال اﷲ یا عیسی انی متوفیک و رافعک الی ّ. (قرآن 55/3) ، تمام گیرنده حق خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که تمام حق خود را میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نیست شونده. (غیاث). نیست شونده و دورشونده و یکسوی گردنده. (آنندراج). دورشده و یکسوگردیده و نیست و نابود شده. (ناظم الاطباء). از بین رونده. از میان رفته. سپری شده: چه روح در این کشف به مشاهده متفرد بودو کذب از او منتفی. (مصباح الهدایه چ همایی ص 173).
- منتفی شدن، از میان رفتن. از بین رفتن. سپری شدن: پس وسایط منتفی شود و ترتب و تضاد برخیزد و مبداء و معاد یکی شود. (اخلاق ناصری). چون به نهایت رسد التذاذ منتفی شود. (اخلاق ناصری). عوارض هر دو نفس بهیمی و سبعی... جمله در او منتفی و ناچیز شوند. (اخلاق ناصری). بدین توحید اکثری از رسوم بشریت منتفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21). برمثال نور ماهتاب که به ظهور او بعضی از اجزای ظلمت منتفی شود و اکثر همچنان باقی ماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21).
- منتفی گردیدن (گشتن) ، منتفی شدن: شدت آن حال منتفی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). پس اگر منتفی نگردد مدتی بر صوم و تقلیل طعام مداومت نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 259). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
انصاف و عدالت و دادگری. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی منصف. رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مَفی ی)
منسوب به گروه عبدمناف، اگرچه قیاس این بود که عبدی گویند جهت رفع اشتباه منافی گفتند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نیست کننده و باطل کننده. (غیاث) (آنندراج) ، مخالف. مغایر. بر ضد. (از ناظم الاطباء). ناسازگار. ناسازوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مناقضه و تناقض در شعر و سایر کلام آن است که معنی دوم مناقض و منافی معنی اول باشد. (المعجم چ دانشگاه ص 289). آنچه گفتیم که عدالت هیئتی نفسانی است منافی آن نبود که گفتیم عدالت فضیلتی نفسانی است. (اخلاق ناصری). خیر خلق منافی مطلوب او بود. (اخلاق ناصری). کذب منافی این غرض است. (اخلاق ناصری). چه داندکه منافی حال اوست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 70). تعرض حقیقی از جهت استنشاق نفحات ربانی منافی صدق نبود. (مصباح الهدایه ایضاً 135). اما هر بدعت که مزاحم و منافی سنتی نبود... (مصباح الهدایه ایضاً ص 146).
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش.
حافظ.
- منافی عفت، مخالف عفت. مغایر با پاکدامنی.
، (اصطلاح حقوق جزا) امور جنسی به معنی هرچه وسیعتر که بحسب عرف واحساسات یک جامعه شرم آور باشد و به منظور مواقعه یاشروع در آن صورت نگیرد. اگر به منظور مواقعه یا شروع در آن صورت گیرد ’هتک ناموس’ و یا شروع در هتک ناموس است نه منافی عفت. بنابراین شروع به جرم هتک ناموس و جرم منافی عفت بحسب غرض مرتکب مشخص می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، دورکرده و رانده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
شکسته شونده. (آنندراج). شکسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب است به منوبه که نام اجدادی است. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
چراغ فرونشیننده، یا آتش و گرمی فرونشیننده. (غیاث) (آنندراج). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. (ناظم الاطباء). خاموش. مرده. فرومرده. کشته (آتش). سردشده. فرونشانده (آتش، چراغ، شمع و امثال آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
زیبقی رفت بر دری نبی
نور دین منطفی نمی شاید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879).
- منطفی شدن، خاموش شدن. فرومردن: نایرۀ آن محنت منطفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331).
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404).
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی.
مولوی.
چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22).
- منطفی کردن، بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منطفی گشتن (گردیدن) ، منطفی شدن: آینۀ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود.
، نابود و معدوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْ وَ)
نورانی بودن. روشن بودن:
دوش که صبح چاک زد صدرۀ چست عنبری
خضر درآمد از درم صبح وش از منوری.
خاقانی (چ سجادی ص 421).
بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 436)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَفْفا)
وفات یافته شده. اسم مفعول از توفی که از باب تفعل است. (غیاث) (آنندراج). فوت شده و میرانده شده. مرحوم و مغفور و مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). مرده. (فرهنگستان). وفات یافته. فوت شده. مرده. درگذشته. ج، متوفیات. توضیح اینکه متوفی بمعنی وفات یافته و مرده که بعضی به صیغۀ اسم فاعل تلفظ کنند، بصیغۀ اسم مفعول است. بطرس بستانی در محیطالمحیط گوید: و توفی فلان علی المجهول قبضت روحه و مات فاﷲ المتوفی (و ف فی) والعبد متوفی (فا) و من اقبح اغلاطالعوام قولهم: توفی فلان بصیغهالمعلوم، ای مات فهومتوف ّ. قیل مرببعضهم جنازه فسأل من المتوفی ؟ یرید المیت فقیل له اﷲ تعالی، یراد به القابض الروح. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات شماره 10 ص 40). فوت کرده. مرده. درگذشته. وفات کرده. وفات یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : محصل به مطالبۀ مال باز آمد چیزی دیگر نبود کفن او بستدند و متوفی را همچنان بگذاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و اسناد دفتری و تصدیقات حضور و غیبت و نسخجات اخراج و متوفی. (تذکرهالملوک چ 2 ص 37). و یازده نفر دیگر در ایام محاصره وبعد از آن متوفی شده اند. (تذکرهالملوک چ 2 ص 42)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
وفات یافته شده، مرده، فوت شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوی
تصویر منوی
آهنگ (قصد) خواست کام نیت کرده شده قصد شده
فرهنگ لغت هوشیار
وستیده (وستی شرح و بسط) حق تمام ادا کرده شده، مفصل و کامل: سه اقنوم و سه فرقت (قرقف) را ببرهان بگویم مختصر شرح موفا. (خاقانی. 26)
فرهنگ لغت هوشیار
بند گاه ویرک گاه (ویرک تبعید) منفی در فارسی: نایی، ویرک شده، نیست گشته محل تبعید تبعیدگاه
فرهنگ لغت هوشیار
فرونشیننده: چراغ گرما، خاموش خاموش شونده (چراغ آتش) فرو نشانده، خاموش
فرهنگ لغت هوشیار
یکسو گردنده، دور شونده، نیست شونده نیست شونده نابود گردنده، دور شونده بیکسو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
بر اندازنده نابود کننده، ناساز نیسان نیست کننده نفی کننده طرد کننده، مخالف ضد. یا منافی عفت. آنچه که مخالف با عفت باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفی
تصویر موفی
((مُ وَ فْ فا))
حق تمام ادا کرده شده، مفصل و کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منوی
تصویر منوی
((مَ))
نیت کرده شده، قصد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منطفی
تصویر منطفی
((مُ طَ))
خاموش شده، فرو نشانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
((مُ تَ وَ فّا))
مرده، فوت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتفی
تصویر منتفی
((مُ تَ))
نیست و نابود گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منافی
تصویر منافی
((مُ))
طرد کننده، نیست کننده، مخالف، ضد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفی
تصویر منفی
نایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متوفی
تصویر متوفی
درگذشته
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم تناقض، ضد، مخالف، مغایر، انکارکننده، ناسازگار، ناساز، نافی، نفی کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاموش، فرونشانده
متضاد: مشتعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرده، درگذشته، فوت شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برطرف، رد، رفع، نفی، نفی شده، انجام نشدنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد