جدول جو
جدول جو

معنی منهیه - جستجوی لغت در جدول جو

منهیه(مَ هی یَ / یِ)
چیزهای نهی کرده شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء). نهیه. تأنیث منهی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منهیه(مَ هی یَ)
مؤنث منهی. ج، مناهی. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منهی
تصویر منهی
رسانندۀ خبر یا پیغام، خبر دهنده، آگاه کننده، خبرگزار
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، ایشه، زبان گیر، متجسّس، آیشنه، راید، خبرکش، رافع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهی
تصویر منهی
کاری که در شرع از آن نهی شده، نهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
منع، بازداشت، پایان چیزی، عقل، خرد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ)
اشتر که استخوان او مغز دارد. (مهذب الأسماء). شتر یا جز آن که فربه و استخوان او دارای مغز باشد. ج، منقیات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
کلمه ای که به استماع آن جبین خوی آرد. ج، مندیات. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه ای که به شنیدن آن پیشانی خوی آورد و عرق کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رسواکننده قول باشد یا فعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شرم آور. مایۀ شرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
تأنیث منجی. ج، منجیات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منجی و منجیات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ رَ)
جای خاکروبه انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که در آن خاکروبه می ریزند. (ناظم الاطباء). خاکدان. خاکروبه دان. ج، مناهر. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنجا که خاک بیفکنند از در سرای. (مهذب الأسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ کَ)
زن که ولادت بر وی دشوار شده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). زنی که زائیدن بر وی دشوار شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ لَ)
ارض منهله، زمین یک آب داده. (مهذب الأسماء). رجوع به منهل و نهل و انهال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ مَ)
جای درودگری و جای تراشیدن ازچوب. (منتهی الارب) (آنندراج). دکان درودگری و نجاری. (ناظم الاطباء). جای درودگری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
یکی از هشت خادم نفس نباتی است که سبب نمو جسم از طول و عرض و عمق میشود. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ن ه ی’، رجل منهاه، مرد خردمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد عاقل نیک رأی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَنْ وی یَ)
تأنیث منوی. ج، منویات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منوی و منویات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَهَْ هی یَ)
تأنیث مبهی. ج، مبهیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ادویۀ مبهیه، داروهایی که برای تقویت باه بکار برند. و رجوع به مبهی و مبهیات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
امراءه مجهیه، زنی که از شوهر خودباردار نشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجهی شود
لغت نامه دهخدا
(هی یَ)
ماهیهالشی ٔ، حقیقت آن و این کلمه نسبت است به ماهو. ج، ماهیات. (از اقرب الموارد). و رجوع به ماهیت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
به پایان رسانیدن چیزی را. (منتهی الارب) ، به پایان آن رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، و یقال: الیک نهی المثل، یعنی همتای تو نایاب است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بازداشتن. نهی، و بخاطر مبالغت مشدد شده است، رسانیدن خبر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
آنجای از کرانۀ رودبار که آب در آن منتهی شود. ج، تناهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
پایان چیزی، منع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهی
تصویر منهی
خبردهنده، مبلغ، خبررسان
فرهنگ لغت هوشیار
منیت در فارسسی: مرگ منیت و منیه در فارسی آرزو آرزو خواهش، جمع منی
فرهنگ لغت هوشیار
ماهیت در فارسی چیشی چه چیزی اوچیزی اوجیز هرایند چیستی چیستی حقیقت ذات جمع ماهیات. توضیح چیزیست که در جواب ما حقیقیه (چیست) گفته شود و پرسش از گوهر اشیا است و بنابر این بر حقیقت شی وآنچه شیئیت شیّ بدان است اطلاق میگردد: حد درست آن بود که دلیلی کند بر ماهیت چیز و لیمت او... یاماهیت بسیط (بسیطه)، ماهیتی که از امور متخالف ترکیب نیافته باشد، قطب الدین گوید: ماهیت اگر ملتئم نباشد از اموری که متخالف باشند بحقیقت آنرا ماهیت بسیطه خوانند و الامرکبه. یا ماهیت بشرط شی. ماهیت مخلوط. یا ماهیت مجرد (مجرده)، ماهیت من حیث هی و لا بشرط است و آنرا ماهیت مرسله هم نامند. یا ماهیت مخلوط (مخلوطه)، همان ماهیت بشرط شی است که عبارت از ماهیت بلحاظ وجود و عوارض و حالات وجودی است. یاماهیت من حیث هی. عبارت از ماهیت باعتبار نفس و ذات خود است بدون لحاظ وجود خارجی یا ذهنی و بدون لحاظ عوارض وو حالات او مانند کثرت و وحدت و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
مبهیه در فارسی مونث مبهی: ور نفزا مونث مبهی جمع مبهیات. یا ادویه مبهیه. ادویه ای که استعمال آنها موجب تقویت قوه باه شود
فرهنگ لغت هوشیار
مشهیه در فارسی مونث مشهی بنگرید به مشهی مونث مشهی: ادویه مشهیه، جمع مشهیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملهیه
تصویر ملهیه
مونث ملهی، جمع ملهیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منمیه
تصویر منمیه
منمیه در فارسی مونث منمی گوالنده مونث منمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهره
تصویر منهره
آخالدان خاکروبه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهاه
تصویر منهاه
پایان، خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منویه
تصویر منویه
مونث منوی، جمع منویات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منیه
تصویر منیه
((مُ یَ))
آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهی
تصویر منهی
((مَ یّ))
نهی کرده شده، باز داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهی
تصویر منهی
((مُ))
خبردهنده، آگاه کننده، جمع منهیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهیه
تصویر نهیه
((نُ یَ یا یِ))
عقل، خرد، جمع نهی
فرهنگ فارسی معین