جدول جو
جدول جو

معنی منهزم - جستجوی لغت در جدول جو

منهزم
شکست خورده، گریخته، در حالت مغلوبیت، با حالت شکست خورده، با حالت مقهور
تصویری از منهزم
تصویر منهزم
فرهنگ فارسی عمید
منهزم
(مُ هََ زِ)
از میان جنگ گریزنده و لشکر شکست خورده. (غیاث) (آنندراج). شکست خورده و شکسته شده و لشکر شکست خورده و مغلوب شده و فرارکرده. (از ناظم الاطباء). شکست خورده. به هزیمت شده. گریخته. شکسته (در جنگ). شکسته (سپاه). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طالب و صابر و بر سرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
مال شد در جهان چو منهزمی
تا بر او یافت جود تو ظفری.
مسعودسعد.
وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید
دیده اش مأخوذ علت یرقان است.
مسعودسعد.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم. (کلیله و دمنه). او را منزعج و منهزم از آن خطه بیرون انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 301).
- منهزم ساختن، منهزم کردن. (ناظم الاطباء). شکست دادن.
- منهزم شدن، شکست خوردن و فرار کردن و مغلوب شدن. (ناظم الاطباء). شکست خوردن. (زمخشری) :
هر شاه کو ز لشکر تو منهزم شود
بسته ره هزیمتش از کوهسار باد.
مسعودسعد.
هر دو فرقه از هم متفرق و منهزم شدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 243).
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد.
حافظ.
- منهزم کردن، شکست دادن و غالب آمدن بر دشمن. (ناظم الاطباء).
- منهزم گردیدن، منهزم شدن. منهزم گشتن: قوه خرد منهزم گردد و بگریزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 97).
، عصای شکافته و کفته شونده چندانکه آواز برآید از وی. (آنندراج). عصایی که با صدا شکسته شود. (ناظم الاطباء). رجوع به انهزام شود، چیزی که در آن از خلانیدن انگشت مغاک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منهزم
از میان جنگ گریزنده و لشکر شکست خورده، بهزیمت شده، گریخته
تصویری از منهزم
تصویر منهزم
فرهنگ لغت هوشیار
منهزم
((مُ هَ زِ))
شکست خورده، مغلوب شده
تصویری از منهزم
تصویر منهزم
فرهنگ فارسی معین
منهزم
تارومار، شکست خورده، گریزان، مغلوب، مقهور، منکوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منهضم
تصویر منهضم
هضم شده و به تحلیل رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
ویران، خراب، ازهم ریخته، ویران شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ مِ)
فشرده شده. (ناظم الاطباء). فشرده و فشرده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ کَ دَ)
درحالت فرار و شکست خوردگی و به طور پریشانی و پراکندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ رَ / رِ)
دهی است جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن، بر کنار رود خانه امام زاده ابراهیم در 12 گزی غرب فومن و 4 هزارگزی جنوب غربی بازار شفت و در جلگۀ معتدل هوایی واقع است و 947 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه پسینمان و محصولات عمده اش برنج و ابریشم و چای و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَم م)
بسته شده. (آنندراج). بسته و بند کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
دندان و ابن عباد گوید به باء موحده صواب است. (منتهی الارب) (آنندراج). دندان. (ناظم الاطباء). رجوع به مبزم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زْ زَ)
قصب مهزم، نی که شکسته و شکافته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، سقاء مهزم، مشک که با خشکی برهم تا خورده باشد. (از اقرب الموارد). متهزم. و رجوع به متهزم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
جای ایستادن آبکش از پشت چاه نزدیک دهان آن که پیدا و نمایان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ م م)
پیه گداخته. (آنندراج). گداخته شده مانند پیه و جز آن. (ناظم الاطباء). گداخته (پیه و تگرگ و برف وجز آن). آب شده. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، پیرشونده. (آنندراج). پیرشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ زِ)
استخوان شکسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حرف ساکن گردیده یا افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حرف ساکن گردیده. (از اقرب الموارد) ، بریده و قطعشده، کار راست کرده شده، پیمان گسسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ دِ)
ویران شونده و عمارت افتاده و ازهم ریخته. (غیاث) (آنندراج). ازهم ریخته و ویران شده و خراب گشته. (از ناظم الاطباء). ویران. فروافتاده. بیفتاده. خراب. ویران شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مگر ندانید که رکن دولت منهدم و حد مملکت منثلم گردید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 443). رجوع به انهدام شود.
- منهدم شدن، فرودآمدن. فروافتادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ویران شدن
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زِ)
شکسته و کوفته شونده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انهزاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ شِ)
شکسته شونده. (آنندراج). شکسته شده. (ناظم الاطباء) ، شتر خوار و سست. (آنندراج). شتر خوار و سست گردیده. رجوع به انهشام شود، گیاه پژمرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ ضِ)
گواره شونده. (آنندراج). زودگوار. (از منتهی الارب). گواریده. (یادداشت مرحوم دهخدا). طعام هضم شده و به تحلیل رفته و طعام گواراشده. (ناظم الاطباء) : اول غذا تا منهضم نگردد، دیگر زن حامله تا حمل ننهد. (سندبادنامه ص 62) ، شکوفۀ خرما چسبیده در غلاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حریص و گرسنه. (غیاث) (آنندراج). حریص و آزمند برخوراک و پول یا دانش. (ناظم الاطباء). آنکه سیر نشوداز طعام. (مهذب الأسماء). آنکه شکمش پر شده باشد و سیر نشود. (دهار). آزمند بر طعام و حریص. یقال هو منهوم بکذا، ای مولع به. منه الحدیث: منهومان لایشبعان، منهوم بالمال و منهوم بالعلم. (منتهی الارب). سیرناشونده. آنکه سیر نشود. حریص. آزمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه شکمش سیر و چشمش گرسنه باشد. (زمخشری) (یادداشت مرحوم دهخدا). آزمند و حریص به چیزی. یقال: هومنهوم بالمال و منهوم بالعلم، یعنی مولع به مال و علم که سیر نشود. و قیل: المنهوم الرغیب، آنکه شکمش پرشود ولی میل او پایان نپذیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه منهام، شتر ماده که به راندن زود راه رود. ج، مناهیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ زْ زِ)
ابر با بانگ و تندر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ابر بانگ کننده. (مهذب الاسماء). ابر با تندر. و رجوع به تهزم شود، تندر. (ناظم الاطباء) ، عصای شکسته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوبدستی شکسته شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تهزم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منهزم شدن
تصویر منهزم شدن
شکست خوردن و گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهزما
تصویر منهزما
پراکندگی، پریشانی و شکست خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجزم
تصویر منجزم
استخوان شکسته، خاموشیده: وات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوم
تصویر منهوم
آرزو، گرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
ازآنها (جمع مذکر) از ایشان: ... ... و منهم سرهنگ اهل اعیان... ابوحفص عمر بن الخطاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهضم
تصویر منهضم
گواره شونده، طعام هضم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
ویران شونده، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهضم
تصویر منهضم
((مُ هَ ض))
هضم شده و به تحلیل رفته (طعام)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
((مُ هَ دِ))
از هم ریخته، ویران، خراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
نابود
فرهنگ واژه فارسی سره
خراب، مخروب، ویران، محو، نابود، نیست
متضاد: معمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکست دادن، مغلوب کردن، درهم کوفتن، درهم شکستن، منکوب کردن، تارومار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد