جدول جو
جدول جو

معنی منقضی - جستجوی لغت در جدول جو

منقضی
گذشته، سپری شونده، سپری شده، نابود گردیده
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
فرهنگ فارسی عمید
منقضی
(مُ قَ)
سپری شونده و نابودشونده. (آنندراج). تمام شده و به انجام رسیده و پرداخته شده و به سرآمده و ناپدیدشده و نابودشده و درگذشته. (ناظم الاطباء). برسیده. گذشته و سپری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقضی شدن، به سر آمدن. گذشتن. به پایان رسیدن. سپری گشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بحمداﷲ که آن مدت منقضی شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... (سندبادنامه ص 70). چون ایام عزا منقضی شد به جای پدر بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 311).
- منقضی گشتن، منقضی شدن:
پدر چون دو عمرش منقضی گشت
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت.
سعدی (گلستان).
رجوع به ترکیب ’منقضی شدن’ شود
لغت نامه دهخدا
منقضی
سپری نابود گذشته پار سپری شونده گذشته
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
فرهنگ لغت هوشیار
منقضی
((مُ قَ))
تمام شده، به آخر رسیده
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
فرهنگ فارسی معین
منقضی
سپری، سرآمده، گذشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منقضی
منقضی شده، انقضا
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقضی
تصویر مقضی
تمام شده، تمام کرده، رواشده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ قَ)
منسوب به منقل. رجوع به منقل شود، اهل منقل، عملی. آدم تریاکی و مبتلا به استعمال تریاک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فربه و آنکه استخوانهای وی دارای مغز باشد، آنکه برمی گزیند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
شمشیربرکشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه شمشیر می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه کهنه می گرداند جامه را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَضِ)
بریده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده و جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ستارۀ برافتنده از جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). ستارۀ از جای خود برافتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقضاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ ضِ)
دورشونده و بعید. (آنندراج) (از منتهی الارب). دورشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقضاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ ضِ)
جداشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جداشده و از جای خود حرکت کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقضاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَضْضَ)
منقضه. مؤنث منقض. رجوع به منقض شود.
- کواکب منقضه، شهابها. شهب. خواجه ابوحاتم مظفر اسفزاری در ’رسالۀ آثار علوی’ آرد: ’فصل هشتم اندر کواکب منقضه هرگاه که این بخاری که مادۀ حریق است سخت بلند شود و مدد او از زمین بریده گردد و بعد از این بالا رود تا آنگاه که [از سر] زبرین [به جوهر] رسد، [آتشش] در وی گیرد و شعله شود و بر این بخار بررود به زودی، و چون به دیگر جانب او رسد و مادت غذا نیابد فرومیرود او را منقضه خوانند و شکل آن بخار مایل آفاقی بود که از آنجا برخاسته باشد. اگر وضعش از شرق به غرب بود آن کواکب منقضه چنان نماید که از مشرق به مغرب رود و اگر وضعش از شمال به جنوب بودکواکب منقضه از شمال به جنوب رود و جملۀ حرکات بر حسب وضع از جوانب آفاق بود. و اگر اندر زاویه بود به انعطافی یا تقویسی حرکت آن کوکب منقضه بر حسب آن شکل بود و اگر دو طرف او باریک بود و میانش غلیظ بود... و میانش باریک کوکب منقضه ابتدا و انتهای حرکت بزرگ و در میان حرکت خرد [نماید] و سبب آنکه مستطیل بینند و مدتی بماند، آن است که آتش در ابتدا بازگیرد و سخت و سبک برود و به انتهای او رسد هنوز ابتدا تمام نسوخته باشد و شعلۀ او مرئی باشد، چون تمام بسوزدفرومیرد و ناپدید شود’. ابوریحان بیرونی در التفهیم منقضه را به ’انداخته’ ترجمه و تعبیر کرده است. (تعلیقات چهارمقاله) : از میان خاک و آب... این جمادات پدید آمد چون کوهها... و کواکب منقضه و ذوالذؤابه. (چهارمقاله ص 9).
تیزی که چون کواکب منقضه گاه رجم
باریش بلمۀ شب تیره قران کند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَضْ ضی)
تمام کرده و پرداخته و معدوم و ناپدید، باز چنگ در زده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقضی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضی ی)
گزارده شده و تمام کرده شده. (غیاث) (آنندراج). پرداخته و تمام کرده و انجام داده و مقرر کرده و فرموده و امر کرده. (ناظم الاطباء) :
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب.
مسعودسعد.
ای مرا ممدوح و مادح وی مرا پیر و مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 21).
چونکه مقضی بد رواج آن روش
می دهدشان از دلایل پرورش.
مولوی.
، روا. رواشده. برآورده. برآمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نه مرا حاجتی از او مقضی
نه مرا طاعتی از او مأجور.
مسعودسعد.
- مقضی الاوطار، مقضی المرام: اصحاب حوائج که از اطراف می رسیدند بزودی بی انتظار مقضی الاوطار مراجعت می نمودند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 160). و رجوع به ترکیب مقضی المرام شود.
- مقضی الحاجات، مقضی المرام: چون از اردو مقضی الحاجات باز رسیدند... (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب مقضی المرام شود.
- مقضی الحاجه، مقضی المرام: مقصود به حصول پیوست و نجیح السعی و مقضی الحاجه بازگشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مقضی المرام، حاجت روا. با حاجت رواشده. کامگار. کامروا. حاجت برآمده. به آرزو رسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقضی المرام شدن، یافتن میل و خواهش خود را. (ناظم الاطباء).
- مقضی الوطر، مقضی المرام. مقضی الاوطار: روی به مقصد نهاد... مقضی الوطر مرضی الاثر... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 169). صبیح الوجه... مقضی الوطر بساط ثنا بگسترانید. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 290). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مقضی علیه، آنکه بر او حکم کرده اند. آنکه بر او قضا رانده اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قی ی)
راه. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَض ض)
دیوار افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دیواری که ترس از افتادن وی باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ فرودآینده از هوا. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازی که از هوا بر شکار فرودآید. (ناظم الاطباء) ، ستارۀ از هوا فرودآینده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منقضه شود، اسب پراکنده شونده بر قوم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سواری که بر دشمن هجوم آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضا)
ستور لاغرکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قا)
پاک کرده شده و صاف کرده شده چنانکه مویز منقی وآملۀ منقی، نوعی از میوۀ معروف است که در دوا به کار آید و منقی صفت آن است یعنی مویزی که آن را از تخمش پاک و صاف کرده باشند و بعضی مردم که مویز را منقی گویند و از لفظ مویز غافل می شوند غلطی عظیم است. (غیاث) (آنندراج). پاک کرده شده. (ناظم الاطباء). پاک و بی آلایش. منقح: از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی گفت شعری به غایت منقی و منقح. (چهارمقاله چ معین ص 74).
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 187).
در صلوه تهجد طریق طروق نفحات الهی موسع و منقی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 311). رجوع به منقا شود، مویز دانه بیرون کرده. (زمخشری). کشمشی است که دانه های آن را بیرون آورده باشند. (از تحفۀ حکیم مؤمن ذیل زبیب از حاشیۀ چهارمقاله ص 51) : کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند. (چهارمقاله چ معین ص 51). رجوع به منقا شود، پوست بازکرده. مقشر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سپیدکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقضی شده
تصویر منقضی شده
پار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقضی شدن
تصویر منقضی شدن
سپری شدن گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقضی دن
تصویر منقضی دن
پاردن سپری شدن گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقضی
تصویر مقضی
گزارده شده و تمام کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
دیوار افتنده، مرغ فرود آینده، ستاره فرو میرنده ستاره انداخته نیزک (شهاب) بازی که از هوا بر شکار فرود آید، سواری که بر دشمن هجوم آورد، دیوار افتاده یا دیواری که نزدیک افتادن باشد، ستاره از هوا فرود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
منقا در فارسی: پاک کرده، مغز کرده چون بادام، دمکنده چون مویز، بیدانه انگور بیدانه پاک کرده شده، آنچه که مغز آنرا بیرون آورده باشند، انگوری که دانه های آنرا بیرون آورده باشند (تحفه حکیم مومن در ماده: زبیب) : (کشمش بیفکندند در مالن و منقی بر گرفتند) (چهار مقاله. 51) یا انگور منقی، نوعی انگور که حبه هایش شبیه انگور ریش بابا ولی کشیدگیش از آن بیشتر و نیز درشت تر است. باین ترتیب میتوان گفت که حبه های این انگور درشت ترین حبه ها در بین انواع انگور است و خوشه اش نیز از انگورهای دیگر طویلتر و فاصله بین حبه ها نیز بیشتر است. هسته هایش نسبه درشت است و در اطراف بروجرد و اصفهان فراوان میباشد. یا مویز منقی. مویزی که دانه اش را بیرون آورده و پاک کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
منقضه در فارسی مونث منقص فرو میرنده انداخته نیزک مونث منقض یا کواکب منقضه ابو حاتم اسفزاری در} رساله آثار علوی {آرد (چا. تهران 1319) : (فصل هشتم اندر کواکب منقضه هرگاه که این بخاری که ماده حریق است سخت بلند شود و مدد او از زمین بریده گردد و بعد ازین بالا رود تا آنگاه که (از سر) زبرین (بجوهر) آتش رسد (آتشش) دروی گیرد و شعله شود و برین بخار بر رود بزودی و چون بدیگر جانب او رسد و مادت غذا نیابد فرو میرد و او را منقضه خوانند و شکل آن بخار مایل آفاقی بود که از آنجا برخاسته باشد، اگر وضعش از شرق بغرب بود آن کواکب منقضه چنان نماید که از مشرق بمغرب رود و اگر وضعش از شمال بجنوب بود کواکب منقضه از شمال بجنوب رود... {بیرونی در التفهیم منقضه را به} انداخته {ترجمه و تعبیر کرده است (التفهیم ص قلب) توضیح مرحوم قزوینی در متن چهار مقاله} منقضه {بتشدید ضاد آورده در ترجمه عربی چهار مقاله (ص 15) نیز چنین ضبط شده اما دزی در ذیل قاموسهای عربی (ج 2 ص 713)} المنقضه) (بضم میم و فتح نون و قاف مشدد و ضاد) بمعنی شهب آورده و قول اول اصح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
اپیونی افیونی منسوب به منقل، مبتلی بکشیدن تریاک تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقضی
تصویر مقضی
((مَ یّ))
روا شده، تمام کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقی
تصویر منقی
((مُ نَ قّا))
پاک کرده شده، آن چه که مغز آن را بیرون آورده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقض
تصویر منقض
((مُ نَ قَ ضّ))
سواری که بر دشمن هجوم آورد، بازی که از هوا بر شکار فرود آید، دیوار افتاده یا دیواری که نزدیک افتادن باشد، ستاره از هوا فرود آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
((مَ قَ))
منسوب به منقل، تریاکی، عملی، کسی که معتاد به کشیدن تریاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقضی شده
تصویر منقضی شده
Expired
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منقضی شدن
تصویر منقضی شدن
Expire
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منقضی شده
تصویر منقضی شده
expirado
دیکشنری فارسی به پرتغالی