نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منقار مرغان. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، گوش ماهی. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه سپید که آن را مورچه خوانند یا استخوان جانورکی است دریایی که از آن کاغذ و جامه را جلا دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). صدف دریایی که بدان کاغذ را مهره کشند و جلا دهند. (ناظم الاطباء). استخوان جانورکی دریایی که در وسط آن شکافی است و با آن کاغذ و جامه را صیقل دهند وگویند قسمی از گوش ماهی است. (از اقرب الموارد). ودعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ودعه شود، نوعی از سوسمار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از وزغ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منقار مرغان. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، گوش ماهی. (مهذب الاسماء). نوعی از شبه سپید که آن را مورچه خوانند یا استخوان جانورکی است دریایی که از آن کاغذ و جامه را جلا دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). صدف دریایی که بدان کاغذ را مهره کشند و جلا دهند. (ناظم الاطباء). استخوان جانورکی دریایی که در وسط آن شکافی است و با آن کاغذ و جامه را صیقل دهند وگویند قسمی از گوش ماهی است. (از اقرب الموارد). ودعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ودعه شود، نوعی از سوسمار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از وزغ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
داددهنده. (دهار) (آنندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) : منصف در دوام زند خاصه پادشاه انصاف تو دلیل بس است از دوام تو. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107). معطی و منصف خزانۀ حق منهی و مشرف هزینۀ جم. ابوالفرج رونی (ایضاً ص 91). روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان کلک او در شرع منصف، همچو خط استوار. سنائی (دیوان چ مصفا ص 21). صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند. سنائی (ایضاً ص 86). ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس انصاف ده که با حکما مرد منصفی. سوزنی. قلم منصف ترا خواند چرخ، حبل متین دولت و دین. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 708). هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این غایت ابداع است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176). منصف که به صدق نفس خود را خائن شمرد امین شمارش. خاقانی. منصفان، استاد دانندم که از معنی و لفظ شیوۀ تازه نه رسم باستان آورده ام. خاقانی. و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب. خاقانی. چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست. خاقانی. منصف، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری). تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402). اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8). ز برنای منصف برآمد خروش که ای یار چند از ملامت خموش. سعدی (بوستان). - منصف مزاج، دادگر و عادل. منصف نهاد. (ناظم الاطباء). - منصف نهاد. رجوع به ترکیب بالا شود. - نامنصف، بی انصاف: شتر گفت ای نامنصف ناپاک... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244). ، آنکه نصف چیزی را میگیرد، آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود
داددهنده. (دهار) (آنندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) : منصف در دوام زند خاصه پادشاه انصاف تو دلیل بس است از دوام تو. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107). معطی و منصف خزانۀ حق منهی و مشرف هزینۀ جم. ابوالفرج رونی (ایضاً ص 91). روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان کلک او در شرع منصف، همچو خط استوار. سنائی (دیوان چ مصفا ص 21). صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند. سنائی (ایضاً ص 86). ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس انصاف ده که با حکما مرد منصفی. سوزنی. قلم منصف ترا خواند چرخ، حبل متین دولت و دین. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 708). هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این غایت ابداع است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176). منصف که به صدق نفس خود را خائن شمرد امین شمارش. خاقانی. منصفان، استاد دانندم که از معنی و لفظ شیوۀ تازه نه رسم باستان آورده ام. خاقانی. و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب. خاقانی. چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست. خاقانی. منصف، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری). تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402). اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8). ز برنای منصف برآمد خروش که ای یار چند از ملامت خموش. سعدی (بوستان). - منصف مزاج، دادگر و عادل. منصف نهاد. (ناظم الاطباء). - منصف نهاد. رجوع به ترکیب بالا شود. - نامنصف، بی انصاف: شتر گفت ای نامنصف ناپاک... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244). ، آنکه نصف چیزی را میگیرد، آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود
به دو نیم کرده. دوبخش شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قاضی امام فخر که فرزند آصفی با آصف سلیمان سیب منصفی. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنصیف شود، نزد محاسبان عبارت است از حاصل و نتیجۀ عمل تنصیف مانند چهار که حاصل تنصیف هشت است و آن را حاصل تنصیف و نصف هم گویند و نیز منصف اطلاق شود بر عددی که تنصیف در آن صورت می گیرد مانند مثال مذکور. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، می با نیمه آورده. (مهذب الاسماء). شراب که نصف آن سوخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که نصف آن در پختن رفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب انگوری که نصف آن در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند حکم باذق است. (از تعریفات جرجانی). آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن باقی ماند و به جوش آید و غلیظ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بادۀبا نیمه آورده به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن بخار شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در صحافی، نوعی از قطع کتاب را که نصف قطع بزرگ بوده است منصف می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و مدایح او تازی و پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ بیهق)
به دو نیم کرده. دوبخش شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قاضی امام فخر که فرزند آصفی با آصف سلیمان سیب منصفی. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنصیف شود، نزد محاسبان عبارت است از حاصل و نتیجۀ عمل تنصیف مانند چهار که حاصل تنصیف هشت است و آن را حاصل تنصیف و نصف هم گویند و نیز منصف اطلاق شود بر عددی که تنصیف در آن صورت می گیرد مانند مثال مذکور. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، می با نیمه آورده. (مهذب الاسماء). شراب که نصف آن سوخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که نصف آن در پختن رفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب انگوری که نصف آن در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند حکم باذق است. (از تعریفات جرجانی). آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن باقی ماند و به جوش آید و غلیظ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بادۀبا نیمه آورده به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن بخار شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در صحافی، نوعی از قطع کتاب را که نصف قطع بزرگ بوده است منصف می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و مدایح او تازی و پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ بیهق)
دونیم کننده. دوبخش کننده. نصف کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنصیف شود. - منصف الزاویه، (اصطلاح هندسه) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران ’نیمساز’ را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به نیمساز شود. ، عمامه پوشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دونیم کننده. دوبخش کننده. نصف کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنصیف شود. - منصف الزاویه، (اصطلاح هندسه) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران ’نیمساز’ را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به نیمساز شود. ، عمامه پوشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هموار ناتراشیدن چوب را یعنی جای رنده ماندن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). هموار ناتراشیدگی چوب که جای رنده درآن مانده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هموار ناتراشیدن چوب را یعنی جای رنده ماندن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). هموار ناتراشیدگی چوب که جای رنده درآن مانده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
استخوان دهنده کسی را برای مغز برآوردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملخ پر از بیضه کننده وادی را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). ملخی که در وادی تخم می گذارد و آن را پر از تخم می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کفانندۀ حنظل جهت دانه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). آنکه حنظل را می کفاند و می شکافد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقاف شود
استخوان دهنده کسی را برای مغز برآوردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملخ پر از بیضه کننده وادی را. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). ملخی که در وادی تخم می گذارد و آن را پر از تخم می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کفانندۀ حنظل جهت دانه. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). آنکه حنظل را می کفاند و می شکافد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اِنقاف شود
میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وسط. نیمۀ چیزی. میانۀ چیزی: منتصف شهر، نیمۀ ماه. منتصف نهار، میانۀ روز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اندر منتصف جمادی الاخر سنۀ تسع و سبعین و ثلثمائه شرف الدوله ابوالفوارس بمرد. (مجمل التواریخ و القصص). نارسیده ز هنر گشته تمام راست همچون مه در منتصفم. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 246). از منتصف صفر تا سلخ ماه رمضان مهلت تعیین افتاد. (جوامعالحکایات). در روز پنجشنبه روزی دی مهرماه منتصف ماه صفر... او را وفات رسیده است. (تاریخ قم ص 219). تولد همایون آن در درج... در منتصف شعبان سنۀ خمس و خمسین و مائتین در سامره اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 100)
میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وسط. نیمۀ چیزی. میانۀ چیزی: منتصف شهر، نیمۀ ماه. منتصف نهار، میانۀ روز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اندر منتصف جمادی الاخر سنۀ تسع و سبعین و ثلثمائه شرف الدوله ابوالفوارس بمرد. (مجمل التواریخ و القصص). نارسیده ز هنر گشته تمام راست همچون مه در منتصفم. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 246). از منتصف صفر تا سلخ ماه رمضان مهلت تعیین افتاد. (جوامعالحکایات). در روز پنجشنبه روزی دی مهرماه منتصف ماه صفر... او را وفات رسیده است. (تاریخ قم ص 219). تولد همایون آن در درج... در منتصف شعبان سنۀ خمس و خمسین و مائتین در سامره اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 100)
جمع واژۀ منصف. (منتهی الارب). جمع واژۀ منصف، به معنی چاکر. (آنندراج). جمع واژۀ منصف یا منصف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود، جمع واژۀ منصفه یا منصفه. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفه شود، جمع واژۀ منصف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود
جَمعِ واژۀ مِنصَف. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ منصف، به معنی چاکر. (آنندراج). جَمعِ واژۀ مِنصَف یا مَنصف َ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود، جَمعِ واژۀ مَنصَفه یا مِنصَفه. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفه شود، جَمعِ واژۀ مَنصَف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود
نقصان و عیب. (غیاث). کمی و نقصان و زیان و خسارت و عیب و خطا. (ناظم الاطباء). منقصه. نقص. نقیصه. کمی. کاستی. ج، مناقص. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون منقصت سرو و قمر جویی برخیز چون مفسدت لاله و گل خواهی بنشین. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 426). خاصه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 152). چه اگر تو بر او غالب آیی شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. (مرزبان نامه ایضاً ص 163). در کسب علم کوش که کلب از معلمی آیدبرون ز منقصت سایر کلاب. جامی. چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم. جامی. کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 1). رجوع به منقصه شود، تقصیر و قصور و درماندگی. (ناظم الاطباء) : از سر منقصت و مسکنت پیش ایشان تذلل نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 355)
نقصان و عیب. (غیاث). کمی و نقصان و زیان و خسارت و عیب و خطا. (ناظم الاطباء). منقصه. نقص. نقیصه. کمی. کاستی. ج، مناقص. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون منقصت سرو و قمر جویی برخیز چون مفسدت لاله و گل خواهی بنشین. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 426). خاصه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 152). چه اگر تو بر او غالب آیی شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. (مرزبان نامه ایضاً ص 163). در کسب علم کوش که کلب از معلمی آیدبرون ز منقصت سایر کلاب. جامی. چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم. جامی. کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 1). رجوع به منقصه شود، تقصیر و قصور و درماندگی. (ناظم الاطباء) : از سر منقصت و مسکنت پیش ایشان تذلل نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 355)
چیز از جای رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). چیز از جای خود دررفته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوار درافتنده از بن. (آنندراج) (از منتهی الارب). دیوار از بن افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقعاف شود
چیز از جای رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). چیز از جای خود دررفته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوار درافتنده از بن. (آنندراج) (از منتهی الارب). دیوار از بن افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقعاف شود
از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده است. از اوست: با زشتی عمل چه کند کس بهشت را ماتم سراست خانه آیینه زشت را. رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 251 و ریحانه الادب و قاموس الاعلام ترکی شود
از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده است. از اوست: با زشتی عمل چه کند کس بهشت را ماتم سراست خانه آیینه زشت را. رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 251 و ریحانه الادب و قاموس الاعلام ترکی شود