جدول جو
جدول جو

معنی منقشلی - جستجوی لغت در جدول جو

منقشلی
(مَ قَ)
دهی از دهستان بیزکی است که در بخش حومه وارداک شهرستان مشهد واقع است و 225 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معقلی
تصویر معقلی
در خوشنویسی، نوعی خط که عرب های عصر جاهلیت می نوشتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقلب
تصویر منقلب
برگشته، به هم خورده، حال به حال شده، آشفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقضی
تصویر منقضی
گذشته، سپری شونده، سپری شده، نابود گردیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقول
تصویر منقول
نقل شده، جا به جا شدنی، روایت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
برکنده، از بن کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
روشن، آشکار، جلوه گر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لَ)
نعل و موزۀ درپی کرده شده و اصلاح نموده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ خلی ی)
غربال گر. (مهذب الاسماء). سازندۀ پرویزن. (ناظم الاطباء). رجوع به منخل و مناخل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
منسوب است به مناشک. (از انساب سمعانی). رجوع به مناشک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معقولیت و شایستگی و لیاقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
منقشلاغ: شیبانی خان مغلوب شده عنان به صوب منقشلاق انعطاف داد و از منقشلاق به راه خوارزم متوجه بخارا گشت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 274). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / مُ قَ)
مأخوذ از مغولی، منغلای. (ناظم الاطباء). پیشگاه لشکر و مقدمهالجیش: زبرقان بن بدر را بر منقلای لشکر روان ساخت. (ترجمه تاریخ اعثم کوفی ص 21). شیرامون نویان را به منقلای روانه کرد. (جامعالتواریخ رشیدی). لشکری که با پسر او ساربان برکنار آمویه و... قشلاق و ییلاق می کردند نوروز به منقلای روانه شد. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 26). دو تومان با نوروز به منقلای می روند و پنج تومان باقی در قلب و جناح و ساقه. (تاریخ غازانی ایضاً ص 90)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
قلعه ای است استوار در نهایت حدود خوارزم و سقسین و نواحی روس به نزدیک دریا و در محل جریان جیحون در ساحل دریای طبرستان. (از معجم البلدان). اکنون نام شهرستانی است در ایالت وسیع ماوراء خزر، بین دریای خزر و خیوه که در حدود یک صد و پنجاه هزار کیلومتر مربع مساحت و یکصد و پنجاه هزار تن سکنه دارد و جملگی از طایفۀ قرقیز هستند. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به همین مأخذ شود: سلطان جلال الدین چون جواز لشکر مغول بر صوب عراق بشنید و به منقشلاغ رفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ)
منقول. (ناظم الاطباء). منقوله. تأنیث منقول. ج، منقولات. رجوع به منقولات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
متقال:
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف.
نظامی.
ترکی یک نوبت یک قد متقالی بایشان داده بود که بشویند. (مزارات کرمان ص 13). از بی خودیهای او یکی آن بود که متقالی و قبایی داشت... متقالی و قبا و آنچه داشت تمامی بسوخت. (مزارات کرمان ص 196). و رجوع به متقال شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
غنقلی. بمعنی شلغم است. (دزی ج 2 ص 229). غنقیلی به لغت رومی شلغم برادر چغندر را گویند. (برهان قاطع). رجوع به غنقلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشلاء. خواننده کسی را برای رهائی دادن از تنگی و دشواری یا از هلاکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خلاص کننده و رهاکننده کسی را، خشمگین و غضبناک. (اقرب الموارد). رجوع به استشلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
منسوب به منقل. رجوع به منقل شود، اهل منقل، عملی. آدم تریاکی و مبتلا به استعمال تریاک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غنقلی
تصویر غنقلی
یونانی تازی گشته شلغم شلغم
فرهنگ لغت هوشیار
باز گفته سروا (حدیث)، ترا برده، جایداد نقل شده جابجا گردیده، روایت شده (قول حدیث) مروی، آنچه که روایت شود از پیشوایان دین و آن شامل اخبار و احادیث است مقابل معقول: (تا بدانی که بنا دین بر منقول است نه بر معقول) (کشف الاسرار 531: 2)، آنچه قابل حمل و نقل باشد مقابل غیر منقول، کلمه ای که از معنی لغوی خود بمعنی دیگری نقل شده و در معنی دوم بطور حقیقت و بدون قرینه استعمال گردد مانند کلمه} نماز {که در اصل لغت بمعنی خم شدن و تعظیم کردن است و بعدا بمعنی عبادت مخصوص مسلمانان بطور حقیقت استعمال شده. توضیح منقول یا اصطلاحی است یا شرعی و یا عرفی اول مانند} فعل {که در لغت بمعنی کردن است و در علم صرف بمعنی کلمه ای که دارای معنی مستقل و دال بر زمان (ماضی حال یا استقبال) منقول گردیده. دوم مانند نماز که در فوق گذشت. سوم مانند} دار {که بمعنی درخت است و در عرف بمعنی چوبی که محکوم باعدام را بدان آویزند گرفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منگلی
تصویر منگلی
خالدار
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، بیرون رونده: از زاد بوم صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است روشن شونده، آشکار جلو گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبلی
تصویر منبلی
کاهلی بیکاری. بی اعتقادی انکار: (بدرگی و منبلی و حرص و آز چون کنی پنهان به شید ای مکر ساز،) (مثنوی. نیک. 39: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندلی
تصویر مندلی
منسوب به مندل: (عود مندلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنقلی
تصویر فنقلی
پارسی است ک فینگلی کوچولو نوزاد گاو کوچک و ناچیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنقیلی
تصویر غنقیلی
شلغم
فرهنگ لغت هوشیار
یا متقالی خانه باف. نوعی متقال که در خانه ها بافته میشد و آن از متقال بازاری مرغوبتر بود: ز کتان و متقالی خانه باف زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف. (نظامی. گنجینه گنجوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقالی
تصویر مثقالی
دانه درشت گونه ای انگور مثقالی عراق: متخال بیرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقولی
تصویر معقولی
در تازی نیامده با ادبی مودب بودن، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقوله
تصویر منقوله
مونث منقول، جمع منقولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
اپیونی افیونی منسوب به منقل، مبتلی بکشیدن تریاک تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقله
تصویر منقله
بر گرفته از منقل: انگشتدان زغالدان کلک جای زغال انگشت دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
((مَ قَ))
منسوب به منقل، تریاکی، عملی، کسی که معتاد به کشیدن تریاک باشد
فرهنگ فارسی معین
گذار، انتقال
دیکشنری اردو به فارسی