جدول جو
جدول جو

معنی منقرس - جستجوی لغت در جدول جو

منقرس
(مُ قَ رِ)
مبتلا به نقرس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و قد یتخذ من هذا الحجر اجران فیضع فیه المنقرسون ارجلهم. (ابن البیطار) (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقرض
تصویر منقرض
درگذشته، از میان رفته، نابود شده، برانداخته، برافتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقرس
تصویر نقرس
ورم، آماس و درد شدید که غالباً در اثر پرخوری و حرکت نکردن و اختلال عمل کبد و بالا رفتن اسید اوریک خون و جمع شدن املاح در مفصل انگشت پا تولید می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
کهنه، فرسوده، نابود شده، ازبین رفته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ رَ)
انقراض. پایان. نهایت. آخر. وقت انقراض: ذکر هر یک تا منقرض زمان چون چشمۀ خورشید تابان خواهد بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ قُ)
چوب کنده کرده جهت شراب. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب ناودار جهت ساختن شراب. (ناظم الاطباء) ، چاه خرد و سرتنگ. (مهذب الاسماء). چاه خرد تنگ سر در زمین درشت یا چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حوض. ج، مناقر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حوض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
شیر نیک ترش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَقْ قَ)
منقرالعین، مرد که چشمش در مغاک فرورفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
میتین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلنگ. ج، مناقر. (از اقرب الموارد) ، اسکنه. ج، مناقر. (مهذب الاسماء) ، چوب کنده کرده برای شراب. (منتهی الارب). چوب ناودار جهت ساختن شراب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاه تنگ سر یا چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حوض. ج، مناقر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حوض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
نهری در آسیای صغیر در غرب آناطولی به طول تقریبی 380 کیلومتر که به ارخبیل می ریزد. رجوع به المنجد و قاموس الاعلام ترکی و مندره و مئاندر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ رِ)
رسم مندرس، نشان و علامت ناپدیدگردیده و محوشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منطمس. ازمیان رفته:
منزلی کاندر سوادش منقطع رود وسرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 266).
مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 258).
- مندرس شدن، از میان رفتن. محو شدن:
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32).
بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد. (چهار مقاله ص 40).
شد نام معن زایده و قس ساعده
منسوخ و مندرس ز عطا و کلام تو.
عبدالواسع جبلی.
بستانها و کوشکهای دیگر که خداوندان آن را نمی شناسند و نمی دانند و بیشترین آن مندرس و منهدم شده اند. (تاریخ قم ص 36).
- مندرس گردیدن (گشتن) ، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن:
بهاری بس بدیع است این گرش با ما بقا بودی
ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها.
منوچهری.
آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند. (چهار مقاله ص 81). و محجۀ انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته. (سندبادنامه ص 10). اندر طریقت فترت پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 11). نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایای عقول و تفحص از کلیات امور که... به اندراس ملل و انصرام دول مندرس و متبدل نگردد. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن... منقطع شد ومدارس دربسته و مندرس گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49). به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی ایضاً ص 3).
، کهنه و فرسوده و جامۀ کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء). کهنه و فرسوده و خصوصاً جامۀ کهنه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ رِ)
ثابت و در جای خود قرارگرفته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ رِ)
بریده شونده و درگذرنده. (آنندراج). بریده شونده. (غیاث). انقراض یافته و درگذشته و بریده شده و قطعشده و نابود و منعدم. (ناظم الاطباء). برافتاده. ورافتاده.
- منقرض شدن، از بین رفتن. نابود شدن. ورافتادن: گفتند پیران بنی اسرائیل منقرض شدند و تو کودکان ایشان را می کشی نسل ایشان منقطع شود. (ابوالفتوح).
- منقرض کردن، نابود کردن. از بین بردن. برانداختن.
، وقت درگذشته و فانی شده، دندانه دندانه شده، خردشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ مِ)
فرورونده در آب. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). در آب فرورفته. (ناظم الاطباء). منغمس. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ستارۀ فروشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ستارۀ فروشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقماس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ رِ)
به روی درافتنده و بر روی درآینده در چیزی. (آنندراج). آنکه بر روی درمی افتد و آنکه سرنگون میگردد. و آنکه خود را در چیزی می اندازد. (ناظم الاطباء). رجوع به انکراس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ رِ)
این کلمه در تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103 آمده ودر حاشیه همین صفحه اضافه شده ’در همه نسخ منقرس است اما قاعده عربیت متنقرس استوارتر می نماید’. -انتهی. دارای بیماری نقرس. نقرسی: ایشان سوارانند و من با ایشان در پیادگی کند و با لنگی متنقرس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 103). رجوع به نقرس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نقرس
تصویر نقرس
ورمی است در مفاصل با درد، درد پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقرض
تصویر منقرض
بر افتاده برکنار بریده در گذشته از بین رونده نابود شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقمس
تصویر منقمس
فرو رونده در آب، فرو شونده: ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
کنانه کهنه فرسوده کهنه فرسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقرض
تصویر منقرض
((مُ قَ رِ))
از میان رفته، نابود شده
فرهنگ فارسی معین
((نِ رِ))
مرضی است مزمن و غالباً ارثی که به شکل التهاب مفصل شست پا به طور ناگهانی بروز می کند، داءالملوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
((مُ دَ رِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
اسقاط، پاره پاره، پوسیده، خلق، خلقان، ژنده، فرسوده، کهنه، مرقع
متضاد: نو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برانداخته، سرنگون، مضمحل، نابود، نابودشده، ازمیان رفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
التهاب مفصل، دردپا
فرهنگ واژه مترادف متضاد