جدول جو
جدول جو

معنی منقدر - جستجوی لغت در جدول جو

منقدر(مُ قَ دِ)
اندازه شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آفریده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقدار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقور
تصویر منقور
کنده شده، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحدر
تصویر منحدر
فرودآینده، به زیر آینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقار
تصویر منقار
نوک پرندگان، پوزۀ چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکدر
تصویر منکدر
تیره و تاریک، کنایه از ناخوشایند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
آنچه تقدیر شده، نصیب، قسمت، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
تقدیر کننده، خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دهی است از دهستان کهنه که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 513 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ دَ)
خزف ریزه که بدان چهارمغز خراشند. (منتهی الارب) (آنندراج). خزف پاره ای که بدان پوست گردو خراشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدِ)
بازایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازداشته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقداع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کلب مرغ. (مهذب الاسماء). پتفوز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغ و آلۀ دانه چیدن. (غیاث). نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. کلکف. کلفت. کلنه. شتر. چنک. (ناظم الاطباء). نوک پرندگان. نک. منقاف. منقاد. منسر. مجذاء. محظم. خطم. ج، مناقیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از تشبهات اوست و با لفظ زدن و خلیدن و بستن و گشادن مستعمل. (آنندراج) :
بحق آن خم زلف، بسان منقار باز
بحق آن روی خوب، کز او گرفتی براز.
رودکی.
چون بچۀ کبوترمنقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد.
بوشکور.
تا صعوه به منقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد سر پیل.
منجیک.
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرده پاک.
فردوسی.
سیاهش دو چنگ و به منقار زرد
چو زر درخشنده بر لاجورد.
فردوسی.
به چنگل همی کرد منقارتیز
چو ایمن شد از بخشش رستخیز.
فردوسی.
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31).
گذری گیرد از آن پس به سوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار به پر خفته ستان.
منوچهری.
سوسن چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد.
منوچهری.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38).
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست از بر فلغند.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
زی لبت زلف رفته چون طوطی
کرده منقار جفت پر غراب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 41).
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند می بارد از پر و ز منقارش.
ناصرخسرو.
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد.
ناصرخسرو.
بس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری.
ناصرخسرو.
در دام جفا شکسته مرغی ام
بر دانه نیوفتاده منقارم.
مسعودسعد.
چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه).
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 16).
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شده ست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایر است.
امیر معزی (ایضاً ص 107).
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیرمعزی (ایضاً ص 202).
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج
دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 199).
عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 519).
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن.
سنائی (ایضاً ص 274).
گاه عتاب خصم عقابی است صولتش
کو را ززخم و صاعقه منقار و مخلب است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص 58).
زلفین تو زاغی است درآویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 243).
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین
همی کنند به منقار پر جدا از بال.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 239).
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد
کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 24).
زآنکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
زآنکه مانندۀ خفاش ندارد منقار.
انوری (ایضاً ص 156).
من در این دمدمۀ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار.
انوری (ایضاً ص 167).
چیست آن مرغی که چون منقار او تر می شود
چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می شود.
روحانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 446).
گر همای فر تو یابد ز حکمت رخصتی
برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 281).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
خاقانی.
وی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب.
خاقانی.
مرغی که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه ای که داشت به منقار سرگشاد.
خاقانی.
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خوددر نای و منقار.
نظامی.
خرد به خامۀتو از سر تعجب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 341).
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
وز چه در منقار او پیوسته مشک و عنبر است.
ابن یمین.
در صفات لفظ شیرینکاراو ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت.
ابن یمین.
... یکی مردیگری را کشته به منقار خویش زمین را بکند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 21).
چنین که مست ترنم شده ست بلبل را
شکفته تر ز گل افتاده غنچۀ منقار.
کلیم (از آنندراج).
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شوردارد همه سال.
(از قرهالعیون).
- آتشین منقار، که منقاری آتشین دارد:
هم صراحی را چو طوطی هم قدح را چون خروس
آتشین منقار کردند آبگون پر ساختند.
خاقانی.
- منقار الدجاجه، چند ستاره در نوک دجاجه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقارالغراب، استخوانی است در کتف که اخرم نامند. (از اقرب الموارد) : کنار آن مغاک که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو استخوان بیرون داشته است چون دو منقار خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را که سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالغراب گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ، نام ستاره ای که در نوک غراب جای دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقار بستن، برهم نهادن و نگشودن آن. خاموش شدن مرغ:
زاغ از شغب بیهده، بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 8).
طائر گلشن قناعت را
می شود دانه بستن منقار.
بیدل (از آنندراج).
- منقار درخلیدن، منقار در جایی فروبردن:
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو درخلد منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 360).
- منقار زدن، نوک زدن: گفت... ما را تحفه آورده زیر منقار بر زمین می زند. (نورزنامه).
طوطی عقل شکرخای شود
هر کجا زد قلمت منقاری.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
همیشه تا که بود چشمه سار آب حیات
هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 42).
- منقار قار، کنایه از زبانۀ قلم نویسندگی است، چه ترکان سیاه چشم را قارمی گویند و فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نسبت می دهند. (برهان). زبان قلم، چه قار به ترکی سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان قلم، قار به معنی قیر. (انجمن آرا).
- منقار قحف، زائدۀ قحف و آن دو باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قحف شود.
- منقار گل، کنایه از زبان است که به عربی لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج) :
جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- منقار وقت و ساعت، حلقه ای که بست و گشاد وقت و ساعت موقوف بر آن است. (آنندراج) :
خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست
منقار وقت و ساعت گردون کمند تست.
سعید اشرف (از آنندراج).
- نوک منقار، سر منقار:
به دست عدل تو با شه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است.
خاقانی.
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند.
خاقانی.
- امثال:
چون ماکیان راحکه غالب آید منقار بر گرزن خروسان زند. (امثال و حکم ج 2 ص 667).
، سر قلم. نوک قلم:
قلم به یمن یمینش چه گرم رو مرغی است
که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار
برآید از ظلمات دوات هر ساعت
چنانکه می رود آب حیاتش از منقار.
سعدی.
، پوزه. پوزۀ چهارپا:
نر و ماده گاوان ابر یکدگر
به کشتی کرشمه کن و جلوه گر
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز.
اسدی.
، آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ابزاری مانند تبر که بدان زمین کنند. ج، مناقیر. (ناظم الاطباء) ، اسکنه. (دهار) (نصاب) (مهذب الاسماء) : منقارالنجار، آهنی که بدان چوب کنند، به هندی رکهاتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. (غیاث) ، چکوچ آسیا. (دهار) : منقارالرحی، آهنی که بدان آسیا را کنند. ج، مناقیر. (منتهی الارب) (از آنندراج). آهنی که بدان سنگ آسیا آزین کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ دَ / مُ حَ دُ / مُ حُ دُ)
جایی که از آنجا فرود روند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که از آنجا فرودمی روند و به نشیب می آیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ دُ / مَ دُ)
نام شهری است قریب شهر ختن. (جهانگیری). شهری است به ترکستان قریب به ختا و چین. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ دِ)
موی فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتابنده و نرم رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می شتابد و آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ دِ)
از بالا به زیر آینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از بالا به نشیب درآمده و سرازیرشونده. (ناظم الاطباء) : ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی). رجوع به انحدار شود.
- منحدر شدن، سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. (ناظم الاطباء).
- منحدر کردن، سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ شِ)
بازگردیده، مثل پوست درخت و جز آن. (آنندراج). پوست کنده شده و پوست بازشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقشار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ رِ)
ثابت و در جای خود قرارگرفته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ عِ)
درخت از بیخ برکنده گردنده و بریده شونده و برزمین افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). درخت برکنده و از بیخ بریده شده و بر زمین افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده. برکنده از بن. منقلع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تنزع الناس کانهم اعجاز نخل منقعر. (قرآن 20/54)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تهی کرده شده وخالی کرده و سوراخ شده. (ناظم الاطباء) ، نقرشده. کنده. کنده شده. کنده کاری شده: صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور. (مقامات حمیدی). از بت خانه آنجا سنگی منقور بیرون آوردند که بر کتابت آن ثبت کرده بودند که... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 352)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دِ)
تیره. (آنندراج) (غیاث). تیره شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چون شنیدند آن وعید منکدر
چشم بنهادند آن را منتظر.
مولوی.
، شتافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نیک دونده. (آنندراج). نیک دویده. (ناظم الاطباء) ، فرورفته شونده و فرودآینده. (آنندراج). فروریخته و فرودآمده. (ناظم الاطباء) ، ستارۀ فرودآینده از هوا. (آنندراج). ستارۀ فرودآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
اندازه کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تقدیر شده. (ناظم الاطباء) ، آماده و حاضر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقدر شود
لغت نامه دهخدا
نادرست است بنگرید به منتقد لغتی است نادرست بجای منتقد و ناقد، جمع منقدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
تقدیر شده، اندازه گرفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
سرازیری نشیب سرازیر شونده جایی که از آنجا بپایین روند. از بالا بزیر آینده: فرود آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکدر
تصویر منکدر
تیره تیره شونده، شتابنده، دونده، فروند آینده چون ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنده کنده کاری شده، ساییده کنده شده نقر شده کنده، سوراخ شده، ساییده شده. یا منقور بودن، کنده شدن: (این جمله بر لوحه منقور بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقشر
تصویر منقشر
پوست کنده باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
نول نوک چنگ کلنه کلفت پیغو، اسکنک ابزاری برای کنده کاری اسکنه، کلنگ نوک پرنده نول تک، آلتی فلزی که با آن روی چوب و سنگ کنده کاری کنند. یا منقار وقت و ساعت. حلقه ای که بست و گشاد ساعت وابسته بدانست: (خوش وقت عالم از اثر بند و بست تست منقار وقت و ساعت گردون کنمد تست) (سعید اشرف. بها) یا منقار قار. زبانه قلم که بدان نویسند. یا منقار گل. زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحدر
تصویر منحدر
((مُ حَ دِ))
فرودآینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقور
تصویر منقور
((مَ))
کنده شده، نقر شده، کنده، سوراخ شده، ساییده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقار
تصویر منقار
((مِ))
نوک، نوک پرندگان، جمع مناقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنقدر
تصویر آنقدر
آن اندازه، آنگونه، چندان
فرهنگ واژه فارسی سره
به حدی، تاآنجا، چندانکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چنگ، تک، نول، نوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیاله ی چوبی که برای برداشتن ماست از تغاربه به کار برند
فرهنگ گویش مازندرانی