منزله. مرتبت و مقام و رتبه و حرمت و احترام. (ناظم الاطباء). پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون ایا به منزلت و نام نیک اسکندر. فرخی. درخواست می کند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک القادر باﷲ را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید. (قابوسنامه چ نفیسی ص 15). زیر دست لشکری دشمن شناس کان به جاه و منزلت زین برتر است. ناصرخسرو. با همت و محل تو از قدر و منزلت بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک. مسعودسعد. هست بدان منزلت که مجلس او را ماه و ستاره سزد نهالی و مسند. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ای افتخار عالم از اقبال و منزلت وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار. امیر معزی (ایضاً ص 309). چون روزگار منزلت بخت او بدید او راجمال دوده و فخر تبار یافت. امیر معزی (ایضاً ص 110). همی ز منزلت و جاه من سخن گویند به هر کجا که در آفاق مجمعالشعراست. امیر معزی (ایضاً ص 83). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را در نتوانست یافت. (کلیله و دمنه) .جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه). هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 40). بنمای جمال خویش و بفزای در منزلت و مقام عاشق. سنائی (ایضاً ص 458). روی تو از دل ببرد منزلت و قدر و ناز موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس. سنائی (ایضاً ص 447). ایزد عزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ص 6). چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 198). با منزلت و رای و کف تو به اضافت خورشیدسها، چرخ زمین، بحرشمر شد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 77). زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسیار داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 156). لاجرم بر ارتفاع درجۀ جاه و منزلت ایشان حسد بردی. (مرزبان نامه ایضاً ص 104). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 39). حقیر داشتن فقیر و سرعت غضب و حب منزلت از دیدن نفس است. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 234). چون بدین منزلت برسد ابتدای اتصال بود به عالم اشرف و وصول به مراتب ملائکۀ مقدس. (اخلاق ناصری). اقتدای او به افعال او به حسب منزلت و مرتبت آن کس بود در این احوال. (اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسید به نهایت مدارج سعادت رسیده باشد. (اخلاق ناصری). پس بندۀ بی بضاعت هر چند خویشتن را منزلت وپایۀ این جرأت نمی دید... در این معنی شروع پیوست. (اخلاق ناصری). چو در قومی یکی بیدانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را. سعدی. لکن از جهت رفعت مرتبت و علو منزلت بغایت دور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). فی الجمله هر که خواهد منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت حق را پیش خود اعتبار کند و به مقدار آن منزلت خود را نزدیک او قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 94) .هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبودو کمال این منزلت رسول (ص) را بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 341). جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن. ابن یمین. در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار. ابن یمین. - خامل منزلت، دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد: مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت... باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه). - عالی منزلت، بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر: حضرت عالی منزلت، ممالک مدار. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - کیوان منزلت، کنایه از بلندمقام. عالی منزلت: آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - منزلت دادن، قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن: سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی. امیر معزی (از آنندراج). - منزلت داشتن، قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن: گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت. سعدی. - منزلت یافتن، دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن: در دین منزلتی شریف یافت. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند... نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که... (مصباح الهدایه چ همایی ص 341). - نازل منزلت، دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. (کلیله و دمنه). ، درجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله: بسیار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). چون می بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد تدبیر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). می بینی که کارم به کدام منزلت رسیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)، مثابه. مثابت: پادشاه مثلاً، منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23). - به منزلت، بمثابۀ. در حکم . بجای : اسلام را به منزلت حیدر است شمشیر او به منزلت ذوالفقار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98). اگر گوید حرف چیست گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 9). مر بیشتر حیوان را، هر یکی را بانگی هست که آن (بانگ) خاصه مر او راست و آن بانگ از او به منزلت نطق است از مردم. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 12). نوشته قولی است که قلم مراو را به منزلت زبان است. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 13). طایفه ای از مشاهیر ایران... به منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد به منزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است در چوب. (کلیله و دمنه). خاندان عباسی را چه باک چون پادشاهان روی زمین به مثابت و منزلت لشکرند. (جامعالتواریخ رشیدی). ، نظم. تسلسل. سلسلۀ مراتب.سامان: چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ نفیسی ص 8)
منزله. مرتبت و مقام و رتبه و حرمت و احترام. (ناظم الاطباء). پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون ایا به منزلت و نام نیک اسکندر. فرخی. درخواست می کند امیرالمؤمنین از خداوند تعالی که صاحب منزلت سازد امام پاک القادر باﷲ را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید. (قابوسنامه چ نفیسی ص 15). زیر دست لشکری دشمن شناس کان به جاه و منزلت زین برتر است. ناصرخسرو. با همت و محل تو از قدر و منزلت بگذشت از آنکه شرح توان داد کار ملک. مسعودسعد. هست بدان منزلت که مجلس او را ماه و ستاره سزد نهالی و مسند. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187). ای افتخار عالم از اقبال و منزلت وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار. امیر معزی (ایضاً ص 309). چون روزگار منزلت بخت او بدید او راجمال دوده و فخر تبار یافت. امیر معزی (ایضاً ص 110). همی ز منزلت و جاه من سخن گویند به هر کجا که در آفاق مجمعالشعراست. امیر معزی (ایضاً ص 83). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). در انواع علوم به منزلتی رسید که هیچ پادشاه پیش از وی آن مقام را در نتوانست یافت. (کلیله و دمنه) .جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت میان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. (کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست. (کلیله و دمنه). هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 40). بنمای جمال خویش و بفزای در منزلت و مقام عاشق. سنائی (ایضاً ص 458). روی تو از دل ببرد منزلت و قدر و ناز موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس. سنائی (ایضاً ص 447). ایزد عزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله ص 6). چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 198). با منزلت و رای و کف تو به اضافت خورشیدسها، چرخ زمین، بحرشمر شد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 77). زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسیار داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 156). لاجرم بر ارتفاع درجۀ جاه و منزلت ایشان حسد بردی. (مرزبان نامه ایضاً ص 104). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه ایضاً ص 39). حقیر داشتن فقیر و سرعت غضب و حب منزلت از دیدن نفس است. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 234). چون بدین منزلت برسد ابتدای اتصال بود به عالم اشرف و وصول به مراتب ملائکۀ مقدس. (اخلاق ناصری). اقتدای او به افعال او به حسب منزلت و مرتبت آن کس بود در این احوال. (اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسید به نهایت مدارج سعادت رسیده باشد. (اخلاق ناصری). پس بندۀ بی بضاعت هر چند خویشتن را منزلت وپایۀ این جرأت نمی دید... در این معنی شروع پیوست. (اخلاق ناصری). چو در قومی یکی بیدانشی کرد نه که را منزلت ماند نه مه را. سعدی. لکن از جهت رفعت مرتبت و علو منزلت بغایت دور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). فی الجمله هر که خواهد منزلت خود پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت حق را پیش خود اعتبار کند و به مقدار آن منزلت خود را نزدیک او قیاس کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 94) .هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبودو کمال این منزلت رسول (ص) را بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 341). جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن. ابن یمین. در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار. ابن یمین. - خامل منزلت، دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد: مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت... باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. (کلیله و دمنه). - عالی منزلت، بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر: حضرت عالی منزلت، ممالک مدار. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - کیوان منزلت، کنایه از بلندمقام. عالی منزلت: آفتاب رحمت، قمرسریر، کیوان منزلت، مشتری ضمیر. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1). - منزلت دادن، قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن: سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی. امیر معزی (از آنندراج). - منزلت داشتن، قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن: گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت. سعدی. - منزلت یافتن، دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن: در دین منزلتی شریف یافت. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند... نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی یافت که... (مصباح الهدایه چ همایی ص 341). - نازل منزلت، دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد: مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. (کلیله و دمنه). ، درجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله: بسیار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445). چون می بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد تدبیر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). می بینی که کارم به کدام منزلت رسیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593)، مثابه. مثابت: پادشاه مثلاً، منزلت سر دارد و ایشان مثابت تن. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23). - به منزلت، بمثابۀ. در حکم ِ. بجای ِ: اسلام را به منزلت حیدر است شمشیر او به منزلت ذوالفقار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98). اگر گوید حرف چیست گوییم که حرف از نام به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را معنی نیست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 9). مر بیشتر حیوان را، هر یکی را بانگی هست که آن (بانگ) خاصه مر او راست و آن بانگ از او به منزلت نطق است از مردم. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 12). نوشته قولی است که قلم مراو را به منزلت زبان است. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 13). طایفه ای از مشاهیر ایران... به منزلت ساکنان خانه و بطانۀ مجلس بودند. (کلیله و دمنه). اگر مواضع حقوق به امساک نامرعی دارد به منزلت درویشی باشد... (کلیله و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است در چوب. (کلیله و دمنه). خاندان عباسی را چه باک چون پادشاهان روی زمین به مثابت و منزلت لشکرند. (جامعالتواریخ رشیدی). ، نظم. تسلسل. سلسلۀ مراتب.سامان: چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ نفیسی ص 8)
سود و فایده و نفع و حاصل. (ناظم الاطباء). منفعه. بهره. بر. سود. عائد. خلاف مضرت. ج، منافع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از منفعت دریا وز مردم دریا بسیار که و پیش خرد منفعتش مه. منوچهری. در بسیارش مضرت اندک نیست در اندک او منفعت بسیار است. ابوعلی سینا. اندر او خیر نیست مضرت هست منفعت نه. (الابنیه چ دانشگاه ص 212). منفعت خویش از آن میان بجوی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 22). بدان نزدیک باشد که مردم را به منفعت نزدیک گرداند. (قابوسنامه ایضاً ص 22). نه من منفعت همه از دوستان یابم. (قابوسنامه ایضاً ص 23). نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار. ابوحنیفۀ اسکافی. ایزد یکی درخت برآورد بس شریف از بهر خیر و منفعت خلق در عرب. ناصرخسرو. بی سود بود هرچه خورد مردم در خواب بیدار شناسد مزه از منفعت و سود. ناصرخسرو. پس حاسّتی که اندر آن مر او را منفعت بیشتر است شریفتراست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). شرف آن بر یکدیگر به منفعتها و مضرتهاست. (زادالمسافرین ناصرخسرو ایضاً ص 16). منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 825). منفعت آن نادر بود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 826). صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد. (کیمیای سعادت ایضاً ص 83). از سراب آبگون کس را نباشد منفعت زآنکه اندر شأن بدخواهان او آمد سراب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 75). تویی آن شاه که بی نام تو و دیدن تو برود فایده و منفعت از سمع و بصر. امیر معزی (ایضاً ص 217). آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از... جذب منفعتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). از غایت نادانی است طلب منفعت خویش. (کلیله و دمنه). ورنه بگذار ز آنکه می گذرد خیر چون شر و منفعت چون ضر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 148). چون بخت جوان و خرد پیر گشادند بر منفعت خلق در دست و زبان را. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت شادی بزاد و منفعت او به جان رسید. انوری (ایضاً ص 151). دستور شهریار جهان مجد دین که دین از جاه او به منفعت جاودان رسید. انوری (ایضاً ص 152). هرکه منفعت خویش در مضرت دیگران جوید او را از آن منفعت اگر حاصل شود تمتعی نباشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 178). آنچه در آجل منفعت آن را زوال نیست دانش... (مرزبان نامه ایضاً ص 60). مضرت و منفعت آن به نفس عزیز تو تعلق می دارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 222). امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381). پس فعل او نه از برای جذب منفعتی بود و نه از برای دفع مضرتی. (اخلاق ناصری). منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل. (اخلاق ناصری). منفعتهای دگر آید ز چرخ آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 325). تا در مرید اثر منفعت آن پدید آید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 230). - بامنفعت، باسود. پرسود. سودمند. پرفایده. مفید: اندر وی (خوزستان) رودهای عظیم و کوههای بامنفعت است. (حدود العالم). علم بامنفعتش گویی علم علی است عدل بی غایت او گویی عدل عمر است. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 104). - پرمنفعت، پرفایده. سودمند. نافع. مفید: صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت میوۀ شیرین دهد پرمنفعت. مولوی. دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی است که اگر بازستانند دو چندان گردد. صائب. - منفعت بخشیدن، سود بخشیدن. فایده دادن. سودمند واقع شدن. - منفعت بردن، کسب منفعت. سود بردن. فایده بردن. بهره مند شدن. استفاده کردن. - منفعت پرست، که منفعت را پرستد. که جز نفع شخصی به هیچ چیز توجه نداشته باشد. سخت حریص به جلب منفعت از هر طریق که باشد. - منفعت پرستی، صفت و حالت منفعت پرست. رجوع به ترکیب قبل شود. - منفعت دادن، منفعت کردن: بادرنجبویه... چشم را جلا دهد و معده را منفعت دهد و جگر را نیز. (الابنیه چ دانشگاه ص 50). همه عصبها را منفعت دهد و فالج و لقوه را. (الابنیه ایضاً ص 60) هر زهری را که خورده باشند منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 61). زهرها را منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 167). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت داشتن، سود داشتن. سودمند بودن. منفعت کردن: زوفا... خناقی را که ازرطوبت بود منفعت دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 172). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت رساندن، سود رساندن. فایده رساندن. - منفعت عقلائی، منفعتی که مورد توجه در امور عقلا متعارف یک جامعه باشد هرچند که صنفی از عقلاباشند نه همه آنان مثل گرفتن اجرت برای تهیۀ مارهای مخصوص برای مؤسسۀ سرم سازی، اما منفعت قمار منفعت عقلائی نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی). - منفعت کردن، سود بخشیدن. سودمند بودن. مفید بودن. نافع بودن. منفعت داشتن. منفعت دادن: روغن پوست ترنج گرم و خشک است... و صداعی که از سردی باشد همه را منفعت کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 143). روغن گل... منفعت کند صداع را که از حرارت خیزد. (الابنیه ایضاً ص 145). بادهایی که اندر معده و رودگانی گرفتار بود همه را منفعت کند. (الابنیه چ ص 149). به قصد کین تو در فایدت نداشت حذر به تیغ عزم تو بر منفعت نکرد مجن. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 418). منفعت کند یا نکند. (گلستان سعدی). - ، سود بردن و فایده بردن و فایده و سود آوردن. (ناظم الاطباء). - منفعت گیری، سودبردگی. (ناظم الاطباء). - منفعت مشروع، منفعتی که قانون، مبادلۀ آن را منع نکرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - امثال: حساب منفعتهاش را می کند. رجوع به امثال و حکم ج 2 ص 695 شود. ، سودمندی. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا) : اعتماد داشتم به خوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). فضله ای کز خاک دیوارش به باران حل شود در خواص منفعت چون فضلۀ زنبور باد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 103). رجوع به منفعه شود، عمل کرد، ربا. (ناظم الاطباء). - منفعت دادن، ربا دادن. (ناظم الاطباء)
سود و فایده و نفع و حاصل. (ناظم الاطباء). منفعه. بهره. بر. سود. عائد. خلاف مضرت. ج، منافع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از منفعت دریا وز مردم دریا بسیار که و پیش خرد منفعتش مه. منوچهری. در بسیارش مضرت اندک نیست در اندک او منفعت بسیار است. ابوعلی سینا. اندر او خیر نیست مضرت هست منفعت نه. (الابنیه چ دانشگاه ص 212). منفعت خویش از آن میان بجوی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 22). بدان نزدیک باشد که مردم را به منفعت نزدیک گرداند. (قابوسنامه ایضاً ص 22). نه من منفعت همه از دوستان یابم. (قابوسنامه ایضاً ص 23). نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار. ابوحنیفۀ اسکافی. ایزد یکی درخت برآورد بس شریف از بهر خیر و منفعت خلق در عرب. ناصرخسرو. بی سود بود هرچه خورد مردم در خواب بیدار شناسد مزه از منفعت و سود. ناصرخسرو. پس حاسّتی که اندر آن مر او را منفعت بیشتر است شریفتراست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). شرف آن بر یکدیگر به منفعتها و مضرتهاست. (زادالمسافرین ناصرخسرو ایضاً ص 16). منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 825). منفعت آن نادر بود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 826). صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد. (کیمیای سعادت ایضاً ص 83). از سراب آبگون کس را نباشد منفعت زآنکه اندر شأن بدخواهان او آمد سراب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 75). تویی آن شاه که بی نام تو و دیدن تو برود فایده و منفعت از سمع و بصر. امیر معزی (ایضاً ص 217). آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از... جذب منفعتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). از غایت نادانی است طلب منفعت خویش. (کلیله و دمنه). ورنه بگذار ز آنکه می گذرد خیر چون شر و منفعت چون ضر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 148). چون بخت جوان و خرد پیر گشادند بر منفعت خلق در دست و زبان را. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت شادی بزاد و منفعت او به جان رسید. انوری (ایضاً ص 151). دستور شهریار جهان مجد دین که دین از جاه او به منفعت جاودان رسید. انوری (ایضاً ص 152). هرکه منفعت خویش در مضرت دیگران جوید او را از آن منفعت اگر حاصل شود تمتعی نباشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 178). آنچه در آجل منفعت آن را زوال نیست دانش... (مرزبان نامه ایضاً ص 60). مضرت و منفعت آن به نفس عزیز تو تعلق می دارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 222). امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381). پس فعل او نه از برای جذب منفعتی بود و نه از برای دفع مضرتی. (اخلاق ناصری). منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل. (اخلاق ناصری). منفعتهای دگر آید ز چرخ آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 325). تا در مرید اثر منفعت آن پدید آید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 230). - بامنفعت، باسود. پرسود. سودمند. پرفایده. مفید: اندر وی (خوزستان) رودهای عظیم و کوههای بامنفعت است. (حدود العالم). علم بامنفعتش گویی علم علی است عدل بی غایت او گویی عدل عمر است. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 104). - پرمنفعت، پرفایده. سودمند. نافع. مفید: صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت میوۀ شیرین دهد پرمنفعت. مولوی. دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی است که اگر بازستانند دو چندان گردد. صائب. - منفعت بخشیدن، سود بخشیدن. فایده دادن. سودمند واقع شدن. - منفعت بردن، کسب منفعت. سود بردن. فایده بردن. بهره مند شدن. استفاده کردن. - منفعت پرست، که منفعت را پرستد. که جز نفع شخصی به هیچ چیز توجه نداشته باشد. سخت حریص به جلب منفعت از هر طریق که باشد. - منفعت پرستی، صفت و حالت منفعت پرست. رجوع به ترکیب قبل شود. - منفعت دادن، منفعت کردن: بادرنجبویه... چشم را جلا دهد و معده را منفعت دهد و جگر را نیز. (الابنیه چ دانشگاه ص 50). همه عصبها را منفعت دهد و فالج و لقوه را. (الابنیه ایضاً ص 60) هر زهری را که خورده باشند منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 61). زهرها را منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 167). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت داشتن، سود داشتن. سودمند بودن. منفعت کردن: زوفا... خناقی را که ازرطوبت بود منفعت دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 172). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت رساندن، سود رساندن. فایده رساندن. - منفعت عقلائی، منفعتی که مورد توجه در امور عقلا متعارف یک جامعه باشد هرچند که صنفی از عقلاباشند نه همه آنان مثل گرفتن اجرت برای تهیۀ مارهای مخصوص برای مؤسسۀ سرم سازی، اما منفعت قمار منفعت عقلائی نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی). - منفعت کردن، سود بخشیدن. سودمند بودن. مفید بودن. نافع بودن. منفعت داشتن. منفعت دادن: روغن پوست ترنج گرم و خشک است... و صداعی که از سردی باشد همه را منفعت کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 143). روغن گل... منفعت کند صداع را که از حرارت خیزد. (الابنیه ایضاً ص 145). بادهایی که اندر معده و رودگانی گرفتار بود همه را منفعت کند. (الابنیه چ ص 149). به قصد کین تو در فایدت نداشت حذر به تیغ عزم تو بر منفعت نکرد مجن. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 418). منفعت کند یا نکند. (گلستان سعدی). - ، سود بردن و فایده بردن و فایده و سود آوردن. (ناظم الاطباء). - منفعت گیری، سودبردگی. (ناظم الاطباء). - منفعت مشروع، منفعتی که قانون، مبادلۀ آن را منع نکرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - امثال: حساب منفعتهاش را می کند. رجوع به امثال و حکم ج 2 ص 695 شود. ، سودمندی. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا) : اعتماد داشتم به خوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). فضله ای کز خاک دیوارش به باران حل شود در خواص منفعت چون فضلۀ زنبور باد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 103). رجوع به منفعه شود، عمل کرد، ربا. (ناظم الاطباء). - منفعت دادن، ربا دادن. (ناظم الاطباء)