جدول جو
جدول جو

معنی منفعل - جستجوی لغت در جدول جو

منفعل
اثرپذیرفته، شرمنده، شرمسار
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
فرهنگ فارسی عمید
منفعل(مُ فَ عِ)
کرده شده و ساخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفعال شود، اثر چیزی پذیرنده. (غیاث) (آنندراج). اثر چیزی پذیرفته. (ناظم الاطباء). متأثرشده: که از فعل فاعل اندر منفعل پدید آید. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 31).
مکن نعتش بدانگونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 27).
معلوم است که تعب منفعل چون تعب فاعل نبود. (اخلاق ناصری).
- منفعل اول، (اصطلاح فلسفه) جسم. (مصنفات بابا افضل ج 1 رسالۀ 2 ص 25).
- منفعل شدن، متأثر شدن. تحت تأثیر قرار گرفتن: بدان صفت منفعل شد که در نامه نوشت که آرد نماند. (چهارمقاله چ معین ص 28). منفعل آن آثار شوند تا به اضطراب فاحش و جزع بر احساس الم، خویشتن را فضیحت کنند. (اخلاق ناصری).
- منفعل گشتن، منفعل شدن: چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرودآمد و... (چهارمقاله چ معین ص 53). رجوع به ترکیب منفعل شدن شود.
، شرمنده و خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء) :
به سودای خامان ز جان منفعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل.
سعدی.
ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل
بحر و بر از رشحۀ فیض بنانت شرمسار.
عبید زاکانی.
- منفعل شدن، شرمنده شدن. خجل شدن: آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که به زنان مخصوص است واقع شد. (چهارمقاله ص 36).
- منفعل کردن، شرمنده کردن. خجالت دادن.
، پریشان و آشفته، دلگیر و مهموم و مغموم.
، بجاآورده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منفعل
پذیرا، شرمنده سر شکسته کها اثر پذیرنده. پذیرا، شرمنده خجل. یا منفعل اول. جسم (مصنفات بابا افضل ج 1 رساله 2 ص 25)
فرهنگ لغت هوشیار
منفعل((مُ فَ عِ))
اثر پذیرفته، خجل، شرمسار
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
فرهنگ فارسی معین
منفعل
کنش پذیر
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
فرهنگ واژه فارسی سره
منفعل
پشیمان، تائب، بی اراده، اثرپذیر، تاثیرپذیر، پذیرا، خجل، شرمسار، شرمنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منفعل
سلبيٌّ
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به عربی
منفعل
Passive
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به انگلیسی
منفعل
passif
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به فرانسوی
منفعل
غیر فعال
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به اردو
منفعل
passivo
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به پرتغالی
منفعل
pasywny
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به لهستانی
منفعل
пассивный
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به روسی
منفعل
пасивний
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به اوکراینی
منفعل
passief
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به هلندی
منفعل
passiv
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به آلمانی
منفعل
เฉื่อย
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به تایلندی
منفعل
passivo
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
منفعل
wa passiv
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به سواحیلی
منفعل
סָבִיל
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به عبری
منفعل
受動的な
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به ژاپنی
منفعل
被动的
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به چینی
منفعل
수동적인
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به کره ای
منفعل
pasivo
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
منفعل
pasif
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
منفعل
নিষ্ক্রিয়
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به بنگالی
منفعل
निष्क्रिय
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به هندی
منفعل
pasif
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفعت
تصویر منفعت
آنچه موجب نفع بشود، فایده، سود، بهره، سودمند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
جداشده، بریده شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ عِ لَ)
تأنیث منفعل. رجوع به منفعل شود، مجموعۀ کیفیات نفسانی. مقابل عاقله و فاعله (اراده). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منفعه
تصویر منفعه
منفعت در فارسی سودمندی، سود دهی
فرهنگ لغت هوشیار
منفعله در فارسی مونث منفعل: پذیرا مونث منفعل، مجموعه کیفیات نفسانی مقابل عاقله (مدرکه) و فاعله (اراده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
نا پیوسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفعت
تصویر منفعت
سود، هوده
فرهنگ واژه فارسی سره