جدول جو
جدول جو

معنی منفصم - جستجوی لغت در جدول جو

منفصم
شکسته، بریده، گسسته
تصویری از منفصم
تصویر منفصم
فرهنگ فارسی عمید
منفصم
(مُ فَ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گسسته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). منقطع. رجوع به انفصام شود.
- منفصم کردن، بریدن. گسستن. پاره کردن: نطاق نهضتش... از محاربت منفصم کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 190).
- منفصم گردیدن، بریده شدن. گسیخته شدن. گسسته شدن. بازشدن: حد مملکت منثلم گردید و عقد فضل منفصم. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443)
لغت نامه دهخدا
منفصم
شکسته گسسته شکسته قطع شده گسسته
تصویری از منفصم
تصویر منفصم
فرهنگ لغت هوشیار
منفصم
((مُ فَ ص))
قطع شده، گسسته
تصویری از منفصم
تصویر منفصم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفصل
تصویر منفصل
جداشده، بریده شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ صِ)
بازایستنده از گناه. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازداشته شده و نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انعصام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
روان و جاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
سر نرۀ از غلاف برآمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انفصاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صَ)
محل انفصال و جدایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
جداشونده. (آنندراج). جداشده و بریده شده و قطعشده. (ناظم الاطباء). گسسته: ذات وی... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه... (کیمیای سعادت ایضاً ص 784). دست فنا از دامن بقاشان منفصل. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 327). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 258). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه مفرد شود، ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص 266).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است.
ابن یمین.
- منفصل الطاس، جداگلبرگان. (فرهنگستان).
- منفصل شدن، جدا شدن. دور افتادن: چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109).
- منفصل عقب، که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال.
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 113).
- منفصل کردن، جدا کردن. از هم دور کردن:
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من.
خاقانی.
- منفصل منه، حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. (از تعریفات جرجانی).
، قطعه قطعه شده، منعشده، از شیر مادر بازداشته شده، علی حده و مفروق و ممتاز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
رسته و رهایی یافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انفصاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ طِ)
بازایستنده. (آنندراج). بازایستاده و به انجام رسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انفطام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ هَِ)
دریافت شده و فهمیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکسته شده و جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقصام شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ فَصْ صِ)
شکسته گردنده بی جدائی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شکسته شده بی آن که جدا شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفصم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَص ص)
جداشونده. (آنندراج). جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفصاص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
گسلیده جدا گشته جدا فتاریده جدا شونده جدا شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
((مُ فَ ص))
جدا شده، بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
نا پیوسته
فرهنگ واژه فارسی سره
جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع
متضاد: متصل، پیوسته، اخراج، برکنار، عزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد