جدول جو
جدول جو

معنی منفص - جستجوی لغت در جدول جو

منفص
(مُ فَص ص)
جداشونده. (آنندراج). جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفصاص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفذ
تصویر منفذ
محل نفوذ، راه، محل گذشتن، پنجره، سوراخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفصم
تصویر منفصم
شکسته، بریده، گسسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
جداشده، بریده شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفی
تصویر منفی
دور شده، رانده شده، نیست شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفک
تصویر منفک
بازشده، جداشده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفا
تصویر منفا
محل تبعید، تبعیدگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
مکدر، تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفق
تصویر منفق
انفاق کننده، نفقه دهنده، خرج کننده، دهندۀ مال
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ صِ)
روان و جاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صَ)
محل انفصال و جدایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
جداشونده. (آنندراج). جداشده و بریده شده و قطعشده. (ناظم الاطباء). گسسته: ذات وی... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه... (کیمیای سعادت ایضاً ص 784). دست فنا از دامن بقاشان منفصل. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 327). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 258). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه مفرد شود، ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص 266).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است.
ابن یمین.
- منفصل الطاس، جداگلبرگان. (فرهنگستان).
- منفصل شدن، جدا شدن. دور افتادن: چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109).
- منفصل عقب، که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال.
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 113).
- منفصل کردن، جدا کردن. از هم دور کردن:
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من.
خاقانی.
- منفصل منه، حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. (از تعریفات جرجانی).
، قطعه قطعه شده، منعشده، از شیر مادر بازداشته شده، علی حده و مفروق و ممتاز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گسسته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). منقطع. رجوع به انفصام شود.
- منفصم کردن، بریدن. گسستن. پاره کردن: نطاق نهضتش... از محاربت منفصم کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 190).
- منفصم گردیدن، بریده شدن. گسیخته شدن. گسسته شدن. بازشدن: حد مملکت منثلم گردید و عقد فضل منفصم. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
رسته و رهایی یافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انفصاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
سر نرۀ از غلاف برآمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انفصاع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا باز شده رها شده جدا شونده باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
بند گاه ویرک گاه (ویرک تبعید) منفی در فارسی: نایی، ویرک شده، نیست گشته محل تبعید تبعیدگاه
فرهنگ لغت هوشیار
پناهجای، گریز گاه، جنبیدن، باز پس شدن، درنگ کردن، گریز گریختن، گریز: (شک نیست که طریق خلاص و مناص از خصمان بی محابا ما را همین است که بداغ بندگی تو موسوم شویم) (مرزبان نامه. 1317 ص 173)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنفص
تصویر عنفص
پلید زبان زن، لاغر اندام زن، پر جوش و خروش زن، بچه روباه ماده
فرهنگ لغت هوشیار
پتیست دهنده (پتیست نذر)، هزینه دهنده نفقه دهنده خرج دهنده، کسی که در راه خدا چیزی دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفر
تصویر منفر
رماننده، یاری دهنده، دستور دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی: روزن پنجره پتنگ روزنه سوراخ، گذرگاه راه سوراخ، پنجره، جمع منافذ. موضع نفوذ چیزی، جمع منافذ. توضیح در عربی بکسر فاء ولی در تداول فارسی بفتح فاء تلفظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفاص
تصویر منفاص
شاشو: زنی که در بستر بشاشد
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنفص
تصویر حنفص
نزار لاغرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
گسلیده جدا گشته جدا فتاریده جدا شونده جدا شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصم
تصویر منفصم
شکسته گسسته شکسته قطع شده گسسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
((مُ فَ ص))
جدا شده، بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفصم
تصویر منفصم
((مُ فَ ص))
قطع شده، گسسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
نا پیوسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفی
تصویر منفی
نایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره
جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع
متضاد: متصل، پیوسته، اخراج، برکنار، عزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد