رتبه و درجه و پایه و مقام و جای. (ناظم الاطباء). منزله. منزلت. رجوع به منزله و منزلت شود. - به منزلۀ فلان، به جای فلان. (ناظم الاطباء). همچو فلان. به مثابۀ فلان. در حکم فلان: رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزلۀ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). هر یکی از این سه علم مشتمل بود بر چند جزو که بعضی از آن به مثابۀ اصول باشد برخی به منزلۀ فروع. (اخلاق ناصری). پس در حقیقت آن علم به منزلۀ آلات و ادوات است تحصیل دیگر علوم را. (اخلاق ناصری). پس طبیعت به منزلۀمعلم و استاد است و صناعت به مثابۀ متعلم و تلمیذ. (اخلاق ناصری). - منزلۀ حمل و میزان، عبارت است از دایرۀ معدل النهار. (کشاف اصطلاحات الفنون)
رتبه و درجه و پایه و مقام و جای. (ناظم الاطباء). منزله. منزلت. رجوع به منزله و منزلت شود. - به منزلۀ فلان، به جای فلان. (ناظم الاطباء). همچو فلان. به مثابۀ فلان. در حکم فلان: رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزلۀ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). هر یکی از این سه علم مشتمل بود بر چند جزو که بعضی از آن به مثابۀ اصول باشد برخی به منزلۀ فروع. (اخلاق ناصری). پس در حقیقت آن علم به منزلۀ آلات و ادوات است تحصیل دیگر علوم را. (اخلاق ناصری). پس طبیعت به منزلۀمعلم و استاد است و صناعت به مثابۀ متعلم و تلمیذ. (اخلاق ناصری). - منزلۀ حمل و میزان، عبارت است از دایرۀ معدل النهار. (کشاف اصطلاحات الفنون)
نام سبزی و تره ای است صحرایی. (برهان). نام تره ای است صحرایی و بعضی به فتح نیزگفته اند. (فرهنگ رشیدی). ترۀ صحرایی باشد. (جهانگیری) (آنندراج). ترۀ دشتی بود. (اوبهی) : گشت پرمنگله همه لب کشت داد در این جهان نشان بهشت. ابوشکور. ، علاقۀ ابریشمی و غیره. (برهان) (آنندراج). منگوله. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نام سبزی و تره ای است صحرایی. (برهان). نام تره ای است صحرایی و بعضی به فتح نیزگفته اند. (فرهنگ رشیدی). ترۀ صحرایی باشد. (جهانگیری) (آنندراج). ترۀ دشتی بود. (اوبهی) : گشت پرمنگله همه لب کشت داد در این جهان نشان بهشت. ابوشکور. ، علاقۀ ابریشمی و غیره. (برهان) (آنندراج). منگوله. (یادداشت مرحوم دهخدا)
به معنی منگلوس و آن شهری باشد که فیل خوب از آنجا آورند. (برهان) (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) : سینه هاشان بردریده مغزهاشان کوفته چنگ شیر شرزه و خرطوم فیل منگله. مسعودسعد
به معنی منگلوس و آن شهری باشد که فیل خوب از آنجا آورند. (برهان) (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) : سینه هاشان بردریده مغزهاشان کوفته چنگ شیر شرزه و خرطوم فیل منگله. مسعودسعد
جای حلقۀ انگشتری از انگشت. (مهذب الاسماء). جای خاتم از خنصر که تفقد آن در طهارت مستحب است. (منتهی الارب) (آنندراج). جای انگشتری از انگشت کوچک. (ناظم الاطباء). قسمتی از انگشت که در زیر خاتم قرار گیرد. (از اقرب الموارد)
جای حلقۀ انگشتری از انگشت. (مهذب الاسماء). جای خاتم از خنصر که تفقد آن در طهارت مستحب است. (منتهی الارب) (آنندراج). جای انگشتری از انگشت کوچک. (ناظم الاطباء). قسمتی از انگشت که در زیر خاتم قرار گیرد. (از اقرب الموارد)
به معنی مندل که عود خام است. (منتهی الارب). مندل و عود خام. (ناظم الاطباء). عود خام. (الفاظالادویه). رجوع به مندل شود، دایرۀ عزایم خوانان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). دایرۀ عزیمت خوانان و مقدار شش گز در شش گز. رجوع به مندل شود، مطلق دایره را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)
به معنی مندل که عود خام است. (منتهی الارب). مندل و عود خام. (ناظم الاطباء). عود خام. (الفاظالادویه). رجوع به مندل شود، دایرۀ عزایم خوانان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). دایرۀ عزیمت خوانان و مقدار شش گز در شش گز. رجوع به مندل شود، مطلق دایره را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منقل گویند و منقله در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
به معنی انگشت دان و زغال دان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غیاث). امروزه منَقَل گویند و مَنقَلَه در عربی، به معنی منزل و فرودآمدنگاه آمده و به معنی آتشدان خاص فارسی است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : در صدر مجلس منقله ای نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334)
کار و بار که بازدارد تو را از کار. ج، مشاغل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار و باری که بازدارد شخص را از کار دیگر. ج، مشاغل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
کار و بار که بازدارد تو را از کار. ج، مَشاغِل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کار و باری که بازدارد شخص را از کار دیگر. ج، مشاغل. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
کار و بار. (غیاث). مأخوذ از تازی، کار و بار و شغل و پیشه و کسب ومعامله و داد و ستد و هر چیزی که شخص را بخود مشغول کند. (ناظم الاطباء). گرفتاری کار. شغل: آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست. ناصرخسرو. خضرست خان و خانه به عزلت کند بدل هم خضر خان و مشغلۀ اوزکند او. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 367). در آن دشت می گشت بی مشغله گهش در گیا روی و گه در گله. نظامی. مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار. سعدی. - مشغله بار، مشقت بار. که سختی و گرفتاری فراوان آورد: شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است. ناصرخسرو. ، گفتگو و هنگامه، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). شور و غوغا. (غیاث). آشوب و بانگ فتنه باشد، عرب نیز مشغله گویند. (صحاح الفرس). هنگامه. (ناظم الاطباء). هیابانگ. هلالوش. بانگ. بحث. هیاهو. گفتگو. جدال. (یادداشت دهخدا) : مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست. فرخی (دیوان چ اقبال ص 28). فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای. منوچهری. نان همیجوید کسی کو میزند دست بر منبر به بانگ مشغله. ناصرخسرو. از بدنیتی و ناتوانایی پرمشغله و تهی چو پنگانی. ناصرخسرو. چون لشکر اراقیت آن بدیدند و آن آشوب و مشغله شنیدند عظیم بترسیدند و همه روی بهزیمت نهادند. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). دهل و کوس فروکوفتند و نعره برداشتند و آواز و مشغله از لشکر شاه برآمد چنانکه همه عالم بلرزید. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). مثل وی چون کسی باشد که در زیر درختی بنشیند و خواهد که مشغلۀ بنجشکان نشنود. چوب برگیرد و ایشان را میراند و در حال بازمی آیند. (کیمیای سعادت). اشتلم از اخگراست معنی از اخسیکتی مشغله است از درای رنج ره از کاروان. اثیرالدین اخسیکتی. مجلس لهو توپرمشغله از هویاهوی خانه خصم تو پرولوله از هایاهای. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 295). و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص 220). به صانعی که مشغلۀ خروس در اسحار تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست. (سندبادنامه ص 125). نه تو را از من مسکین نه گل خندان را خبر از مشغلۀ بلبل سودایی هست. سعدی. از خنده گل چنان به فغان اوفتاده باز کو را خبر ز مشغلۀ عندلیب نیست. سعدی. بی هنران مر هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را، مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان). به کوی میکده یارب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود. حافظ. - مشغله کردن، هیاهو و فریاد کردن: اگر کسی صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). گفت این بار ارکنم این مشغله کاردها در من زنید آندم هله. مولوی (مثنوی چ کلالۀ خاور ص 249). ، تماشا. (ناظم الاطباء)
کار و بار. (غیاث). مأخوذ از تازی، کار و بار و شغل و پیشه و کسب ومعامله و داد و ستد و هر چیزی که شخص را بخود مشغول کند. (ناظم الاطباء). گرفتاری کار. شغل: آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد با شاخ جهان بیهده شورید نیارست. ناصرخسرو. خضرست خان و خانه به عزلت کند بدل هم خضر خان و مشغلۀ اوزکند او. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 367). در آن دشت می گشت بی مشغله گهش در گیا روی و گه در گله. نظامی. مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار. سعدی. - مشغله بار، مشقت بار. که سختی و گرفتاری فراوان آورد: شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است. ناصرخسرو. ، گفتگو و هنگامه، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). شور و غوغا. (غیاث). آشوب و بانگ فتنه باشد، عرب نیز مشغله گویند. (صحاح الفرس). هنگامه. (ناظم الاطباء). هیابانگ. هلالوش. بانگ. بحث. هیاهو. گفتگو. جدال. (یادداشت دهخدا) : مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست. فرخی (دیوان چ اقبال ص 28). فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای. منوچهری. نان همیجوید کسی کو میزند دست بر منبر به بانگ مشغله. ناصرخسرو. از بدنیتی و ناتوانایی پرمشغله و تهی چو پنگانی. ناصرخسرو. چون لشکر اراقیت آن بدیدند و آن آشوب و مشغله شنیدند عظیم بترسیدند و همه روی بهزیمت نهادند. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). دهل و کوس فروکوفتند و نعره برداشتند و آواز و مشغله از لشکر شاه برآمد چنانکه همه عالم بلرزید. (اسکندرنامه نسخۀ خطی سعید نفیسی). مثل وی چون کسی باشد که در زیر درختی بنشیند و خواهد که مشغلۀ بنجشکان نشنود. چوب برگیرد و ایشان را میراند و در حال بازمی آیند. (کیمیای سعادت). اشتلم از اخگراست معنی از اخسیکتی مشغله است از درای رنج ره از کاروان. اثیرالدین اخسیکتی. مجلس لهو توپرمشغله از هویاهوی خانه خصم تو پرولوله از هایاهای. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 295). و منتظر و مترصد می بود تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص 220). به صانعی که مشغلۀ خروس در اسحار تسبیح جلال و تقدیس کمال اوست. (سندبادنامه ص 125). نه تو را از من مسکین نه گل خندان را خبر از مشغلۀ بلبل سودایی هست. سعدی. از خنده گل چنان به فغان اوفتاده باز کو را خبر ز مشغلۀ عندلیب نیست. سعدی. بی هنران مر هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را، مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان). به کوی میکده یارب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود. حافظ. - مشغله کردن، هیاهو و فریاد کردن: اگر کسی صواب و خطای آن بازنمودی در خشم شدی و مشغله کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). گفت این بار ارکنم این مشغله کاردها در من زنید آندم هله. مولوی (مثنوی چ کلالۀ خاور ص 249). ، تماشا. (ناظم الاطباء)
منزلت در فارسی: گاه پایگاه ارج از منزله: به جای جانشین در فارسی منزله در فارسی مونث منزل فرود آمده فرو رسیده منزلت یا به منزله. بجای عوض جانشین: (آن بمنزله زاد و راحله است در حرکت ظاهر) (اوصاف الاشراف. 4) مونث منزل: (کتب منزله)
منزلت در فارسی: گاه پایگاه ارج از منزله: به جای جانشین در فارسی منزله در فارسی مونث منزل فرود آمده فرو رسیده منزلت یا به منزله. بجای عوض جانشین: (آن بمنزله زاد و راحله است در حرکت ظاهر) (اوصاف الاشراف. 4) مونث منزل: (کتب منزله)