احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) : وین عید همایون به تو برفرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253). - منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) : وین عید همایون به تو برفرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253). - منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) : وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48). دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14). گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی. ناصرخسرو. نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. منعمامکرما خداوندا شاکرند از تو خلق و تو مشکور. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59). گردد از مال تو امل منعم خواهد از تیغ تو اجل زنهار. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51). مانا جناب بستی با منعمان دهر زین روی باشد از همگان اجتناب تو. مسعودسعد. تویی مفضل ملت ایزدی تویی منعم دولت پادشا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه). کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 252). یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون. سنائی (ایضاً ص 284). شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109). چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669). حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321). آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371). منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم. نظامی. دانای سخن چنین کند یاد کز جملۀ منعمان بغداد. نظامی. ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری). مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67). ای منعمی که با کف گوهرفشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197). تویی آن منعمی که از کرمت شرمسار است کان و دریا نیز. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298). بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد. سعدی. منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود می خورند پشه و عنقا. سعدی. منعم که نظر به حال درویش کند چندانکه کرم کند طمع بیش کند. سعدی. در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. حافظ. - منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن: نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج. صائب. ، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770). قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 312). از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349). - منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5). - منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) : وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48). دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14). گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی. ناصرخسرو. نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. منعمامکرما خداوندا شاکرند از تو خلق و تو مشکور. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59). گردد از مال تو امل منعم خواهد از تیغ تو اجل زنهار. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51). مانا جناب بستی با منعمان دهر زین روی باشد از همگان اجتناب تو. مسعودسعد. تویی مفضل ملت ایزدی تویی منعم دولت پادشا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه). کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 252). یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون. سنائی (ایضاً ص 284). شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109). چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669). حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321). آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371). منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم. نظامی. دانای سخن چنین کند یاد کز جملۀ منعمان بغداد. نظامی. ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری). مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67). ای منعمی که با کف گوهرفشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197). تویی آن منعمی که از کرمت شرمسار است کان و دریا نیز. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298). بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد. سعدی. منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود می خورند پشه و عنقا. سعدی. منعم که نظر به حال درویش کند چندانکه کرم کند طمع بیش کند. سعدی. در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. حافظ. - منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن: نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج. صائب. ، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770). قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 312). از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349). - منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5). - منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
به نعمت رسیدن، به نازونعمت پرورش یافتن، مال و ثروت پیدا کردن، تفاخر، جلوه فروشی، برای مِثال آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ - ۳۴۰)
توانگری. مالداری: منعمی زو خواه نه از گنج و مال نصرت از وی خواه نی از عم و خال. مولوی. منعمی پنهان کنی در ذل فقر طوق دولت بندی اندر غل فقر. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404). رجوع به منعم شود
توانگری. مالداری: منعمی زو خواه نه از گنج و مال نصرت از وی خواه نی از عم و خال. مولوی. منعمی پنهان کنی در ذل فقر طوق دولت بندی اندر غل فقر. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404). رجوع به منعم شود
زن نیکوزندگانی و نیکوخورش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : امراءه منعمه، زن دارای آسایش و رفاهیت. جاریه منعمه، دختر خوش گذران نیکوعیش و نیکوخورش. (ناظم الاطباء)
زن نیکوزندگانی و نیکوخورش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : امراءه منعمه، زن دارای آسایش و رفاهیت. جاریه منعمه، دختر خوش گذران نیکوعیش و نیکوخورش. (ناظم الاطباء)
خوابگاه جای خواب، خواب دیدن خواب خواب، موضع خواب جای خواب دیدن، آنچه در خواب بینند: (درین پرده منام چنان دیدم که روزگار خلافت بنی عباس بنهایت رسیده) (روضات الجنات. چا. امام ج 323: 1)، جمع منامات
خوابگاه جای خواب، خواب دیدن خواب خواب، موضع خواب جای خواب دیدن، آنچه در خواب بینند: (درین پرده منام چنان دیدم که روزگار خلافت بنی عباس بنهایت رسیده) (روضات الجنات. چا. امام ج 323: 1)، جمع منامات
روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس روشن، معدن کان. دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس، جمع منجمین
روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس روشن، معدن کان. دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس، جمع منجمین