جدول جو
جدول جو

معنی منظفه - جستجوی لغت در جدول جو

منظفه
(مِ ظَ فَ)
بوریای سفره مانندی که از برگ خرما سازند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منظره
تصویر منظره
جای نگریستن و نظر انداختن، چشم انداز، دورنما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشفه
تصویر منشفه
حوله، نوعی پارچۀ پرزدار و ضخیم برای خشک کردن بدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَکْ کِ فَ)
نعت است از تنکیف. منکف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منکف و تنکیف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَفْ فَهْ)
شتر مانده کرده، و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) : بعیر منفه، شتر مانده کرده شده. (ناظم الاطباء). جمل منفه، شتر نر مانده و خسته کرده. تأنیث آن منفّهه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَفْ فِهْ)
رجل منفه، مردی که شتر را مانده می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ فَ / فِ)
گویی که از پنبه ساخته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ فَ / فِ)
پنبۀ ندف کرده و فراهم آورده که به هندی گاله گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ فَ)
مندف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندف شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ فَ)
دلوی است خرد که بر سر چوبی دراز بندند و بدان آب کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازف. (ناظم الاطباء) ، هر چیز که بدان آب کشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ فَ)
دستمال. حوله. ج، مناشف. (از اقرب الموارد). رجوع به منشف شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ فَ)
آلت برکندن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چک و آن چوبی باشد پنج شاخه که خرمن کوفته را بدان می گردانند و آلت علف افکندن و چیزی است که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به منسف شود، غربال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ فَ)
زن خدمتکار. ج، مناصف. (ناظم الاطباء). مؤنث منصف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ رَ / رِ)
منظره. رجوع به منظره شود، کوشک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خانه بر طبقۀ برین. خانه بر بلندی. قسمت مرتفع از قصر و کاخی چون ایوان بی در. (از یادداشت مرحوم دهخدا). منظر:
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
جایی در او چو منظره عالی کنم
جایی فراخ و پهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و بزرگان پیش او. (نوروزنامه).
درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل
برون کنگرۀ مجد تست قصر قصور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 376).
ای تن از حجرۀ دل رخت هوس بیرون نه
تا دلت منظرۀ رحمت یزدان گردد.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 8).
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچه بنمودند سر.
مولوی.
رجوع به منظر شود.
- چارم (چهارم) منظره، فلک چهارم:
برده به چارم منظره مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره صد خوان نو پرداخته.
خاقانی.
، چشم انداز. دورنما. (یادداشت مرحوم دهخدا). دورنمایی از صحنه های طبیعت همچون کوه و جنگل و باغ و روستا
لغت نامه دهخدا
(مُ نَطْ طَ فَ)
گوشواره پوشیده. (ناظم الاطباء) : وصیفه منطفه، داه یا کنیزک گوشواره پوشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ظَ رَ)
عینک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَظْ ظَ)
پاک کرده شده. (آنندراج). پاک و پاکیزه کرده شده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به تنظیف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منیفه
تصویر منیفه
مونث منیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشفه
تصویر منشفه
دستمال رو مال حوله (حمام و جزآن)
فرهنگ لغت هوشیار
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
فرهنگ لغت هوشیار
منظره در فارسی: نگر گاه، چشم انداز، روزن، درونما محل نظر جای نگریستن، آنچه برابر چشم واقع شود چشم انداز، دور نمایی از درختان جنگل کوه دریا کارخانه ده شهر و غیره، روزن: (درین حالت عین الحیاه و شریفه هر دو بر بام ایوان رسیدند از بالای منظره بشیب نگاه کردند) (داراب نامه. چا. دکتر. صفا 145: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندفه
تصویر مندفه
فرخمیده (پنبه حلاجی شده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
((مُ ص فِ))
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظره
تصویر منظره
((مَ ظَ رَ یا رِ))
جای نگریستن، چشم انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظره
تصویر منظره
چشم انداز
فرهنگ واژه فارسی سره
تماشاگاه، چشم انداز، منظر، نظرانداز، نظرگاه، نما
فرهنگ واژه مترادف متضاد