هر یک از قسمت های پنج گانۀ کرۀ زمین که از لحاظ درجۀ حرارت تقسیم شده مثلاً منطقۀ حاره، منطقۀ معتدلۀ جنوبی، منطقۀ معتدلۀ شمالی، منطقۀ منجمدۀ جنوبی، منطقۀ منجمدۀ شمالی، در امور نظامی جبهۀ جنگ
هر یک از قسمت های پنج گانۀ کرۀ زمین که از لحاظ درجۀ حرارت تقسیم شده مثلاً منطقۀ حاره، منطقۀ معتدلۀ جنوبی، منطقۀ معتدلۀ شمالی، منطقۀ منجمدۀ جنوبی، منطقۀ منجمدۀ شمالی، در امور نظامی جبهۀ جنگ
آلت برکندن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چک و آن چوبی باشد پنج شاخه که خرمن کوفته را بدان می گردانند و آلت علف افکندن و چیزی است که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به منسف شود، غربال. (اقرب الموارد)
آلت برکندن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چک و آن چوبی باشد پنج شاخه که خرمن کوفته را بدان می گردانند و آلت علف افکندن و چیزی است که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مِنسَف شود، غربال. (اقرب الموارد)
نامۀ باریک. (مهذب الاسماء). نامۀ باریک کرده. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامۀ خرد که در آن موجز و خلاصۀ مطلب یا مطالبی نویسند. ملاطفه. رقعه. نوشتۀ مختصر. ج، ملطفات. (یادداشت ایضاً). به صیغۀ اسم مفعول چنانکه از موارد استعمال آن معلوم می شود به معنی نامه ای است کوچک که به طریق ایجاز حاوی خلاصۀ مطالب باشد و در کتب معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس: ’لطف الکتاب جعله لطیفاً’ و این اصل معنی آن بوده پس از آن توسعاً به معنی مطلق نامه استعمال شده است و در مصنفات متقدمین از عربی و فارسی این کلمه بسیار مستعمل است. (قزوینی از حواشی چهار مقاله چ معین صص 25- 26). این کلمه را بیهقی اول بار آورده و در سیاست نامه ملاطفه آمده است. (سبک شناسی ج 2 ص 305) : رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامۀ بزرگ را از بر قبا بیرون کرد پیش داشت... امیر گفت: آن ملطفه های خرد که ابونصر مشکان ترا داد... کجاست گفت من دارم وزین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25). ملطفه ای از جانب خواجۀ بزرگ دررسید آن را پوشیده بیرون آوردم نبشته بود... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 444). امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند و کس بر این واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 642). فضل گفت امیرالمؤمنین را به خط خویش ملطفه ای باید نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفۀ علی بن ربیع خادم را داد. (قابوسنامۀ چ نفیسی ص 174). باید هر روز مسرعی با ملطفه از آن تو به من رسدو هرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده. (چهارمقاله چ معین ص 25). از خلیفه ملطفه ای بدو رسید فرموده که آن را به سلطان رساند... چون این ملطفه با نوشتۀ ایتگین به سلطان رسید برنجید. (راحهالصدور ص 108). و در آن ملطفه نوشت که خصمت را هوس شاهی است. (راحهالصدور ص 340). بعد از آن ملطفه ای که نوشته بود ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 252). و رجوع به ملطفات و ملاطفه شود
نامۀ باریک. (مهذب الاسماء). نامۀ باریک کرده. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامۀ خرد که در آن موجز و خلاصۀ مطلب یا مطالبی نویسند. ملاطفه. رقعه. نوشتۀ مختصر. ج، ملطفات. (یادداشت ایضاً). به صیغۀ اسم مفعول چنانکه از موارد استعمال آن معلوم می شود به معنی نامه ای است کوچک که به طریق ایجاز حاوی خلاصۀ مطالب باشد و در کتب معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس: ’لطف الکتاب جعله لطیفاً’ و این اصل معنی آن بوده پس از آن توسعاً به معنی مطلق نامه استعمال شده است و در مصنفات متقدمین از عربی و فارسی این کلمه بسیار مستعمل است. (قزوینی از حواشی چهار مقاله چ معین صص 25- 26). این کلمه را بیهقی اول بار آورده و در سیاست نامه ملاطفه آمده است. (سبک شناسی ج 2 ص 305) : رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامۀ بزرگ را از بر قبا بیرون کرد پیش داشت... امیر گفت: آن ملطفه های خرد که ابونصر مشکان ترا داد... کجاست گفت من دارم وزین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25). ملطفه ای از جانب خواجۀ بزرگ دررسید آن را پوشیده بیرون آوردم نبشته بود... (تاریخ بیهقی ایضاً ص 444). امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند و کس بر این واقف نگردد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 642). فضل گفت امیرالمؤمنین را به خط خویش ملطفه ای باید نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطفه را نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 136). چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفۀ علی بن ربیع خادم را داد. (قابوسنامۀ چ نفیسی ص 174). باید هر روز مسرعی با ملطفه از آن تو به من رسدو هرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده. (چهارمقاله چ معین ص 25). از خلیفه ملطفه ای بدو رسید فرموده که آن را به سلطان رساند... چون این ملطفه با نوشتۀ ایتگین به سلطان رسید برنجید. (راحهالصدور ص 108). و در آن ملطفه نوشت که خصمت را هوس شاهی است. (راحهالصدور ص 340). بعد از آن ملطفه ای که نوشته بود ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 252). و رجوع به ملطفات و ملاطفه شود
چراغ فرونشیننده، یا آتش و گرمی فرونشیننده. (غیاث) (آنندراج). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. (ناظم الاطباء). خاموش. مرده. فرومرده. کشته (آتش). سردشده. فرونشانده (آتش، چراغ، شمع و امثال آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) : زیبقی رفت بر دری نبی نور دین منطفی نمی شاید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879). - منطفی شدن، خاموش شدن. فرومردن: نایرۀ آن محنت منطفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در اضطراب. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404). ز آتش مؤمن از این رو ای صفی می شود دوزخ ضعیف و منطفی. مولوی. چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22). - منطفی کردن، بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منطفی گشتن (گردیدن) ، منطفی شدن: آینۀ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود. ، نابود و معدوم. (ناظم الاطباء)
چراغ فرونشیننده، یا آتش و گرمی فرونشیننده. (غیاث) (آنندراج). خاموش شده و فرومرده و فرونشانده. (ناظم الاطباء). خاموش. مرده. فرومرده. کشته (آتش). سردشده. فرونشانده (آتش، چراغ، شمع و امثال آن). (یادداشت مرحوم دهخدا) : زیبقی رفت بر دری نبی نور دین منطفی نمی شاید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 879). - منطفی شدن، خاموش شدن. فرومردن: نایرۀ آن محنت منطفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در اضطراب. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 1404). ز آتش مؤمن از این رو ای صفی می شود دوزخ ضعیف و منطفی. مولوی. چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 126). عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 22). - منطفی کردن، بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منطفی گشتن (گردیدن) ، منطفی شدن: آینۀ مخیله زنگارخورد شده وچراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 198). مانند برقی که ناگاه در لمعان آید و فی الحال منطفی گردد. (مصباح الهدایه چ همائی ص 75). هر واردی که چون برق لامع شود و درحال منطفی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... خوانند (مصباح الهدایه ایضاً ص 126). رجوع به ترکیب منطفی شدن شود. ، نابود و معدوم. (ناظم الاطباء)
گوسپندی که بر میانش داغ سرخ کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوسفندی که بر کمرگاه او علامتی سرخ نهاده باشد. (از اقرب الموارد) ، کمربسته. (منتهی الارب)
گوسپندی که بر میانش داغ سرخ کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوسفندی که بر کمرگاه او علامتی سرخ نهاده باشد. (از اقرب الموارد) ، کمربسته. (منتهی الارب)
کمربند و آنچه بدان میان را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان بند. (آنندراج). کمربند. منطق و در مصباح آمده منطقه همان است که مردم آن را ’حیاصه’ گویند. ج، مناطق. (از اقرب الموارد). از وسایل ملوک و آن چیزی بوده است که بر میان می بستند و در زمان ما حیاصه گویند و آن از وسایل قدیم است و روایت شده که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) منطقه ای داشته است. پادشاهان هنگام بخشیدن خلعت و تشریف به امیران منطقه را بر میان آنان می بستند و آن بر حسب اختلاف مراتب انواع گوناگون داشته است چنانکه بعضی از آنها از طلای مرصع به گوهر بوده است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 127). رجوع به مدخل بعد شود. - منطقه ذات البروج، منطقهالبروج. دایرۀ عظیمۀ فلکی مانند کمربند که در آن دوازده برج واقع شده و چنان به نظر می آید که آفتاب در میان آنها در مدت سال متوالیاً سیر می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به منطقهالبروج شود
کمربند و آنچه بدان میان را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان بند. (آنندراج). کمربند. مِنطَق و در مصباح آمده منطقه همان است که مردم آن را ’حیاصه’ گویند. ج، مناطق. (از اقرب الموارد). از وسایل ملوک و آن چیزی بوده است که بر میان می بستند و در زمان ما حیاصه گویند و آن از وسایل قدیم است و روایت شده که امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) منطقه ای داشته است. پادشاهان هنگام بخشیدن خلعت و تشریف به امیران منطقه را بر میان آنان می بستند و آن بر حسب اختلاف مراتب انواع گوناگون داشته است چنانکه بعضی از آنها از طلای مرصع به گوهر بوده است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 127). رجوع به مدخل بعد شود. - منطقه ذات البروج، منطقهالبروج. دایرۀ عظیمۀ فلکی مانند کمربند که در آن دوازده برج واقع شده و چنان به نظر می آید که آفتاب در میان آنها در مدت سال متوالیاً سیر می نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به منطقهالبروج شود
کمر و هرآنچه بدان کمر کسی و یا میان چیزی را بندند. (ناظم الاطباء). کمر. کمربند. میان. میان بند. ج، مناطق. (یادداشت مرحوم دهخدا). منطقه: هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم تا زنده باشی ای خر زنار منطقه. سوزنی. پانصد غلام از ممالیک خاص نزدیک مجلس بایستادند با قباهای رومی و منطقه های زر مرصع به جواهر ثمین. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 333). منطقۀ فرمان تو ازمخنقۀ چنگال متعدیان ما را نگاه دارد. (مرزبان نامۀ چ قزوینی ص 165). فرقش محل نطق و میان جای منطقه منطیق آن بود که سراسر مناطق است. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 291). لشکر گرد بر گرد دز منطقه ساخته و از جانبین تیر و سنگ سبک پران و دیوار حصار و فصیل ویران کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 94). ، در شاهد زیر به معنی منطقهالبروج آمده است: شاید که چرخ سرکش کژرو چو بندگان بندد کمر ز منطقه پیش توبر میان. خواجوی کرمانی. رجوع به منطقهالبروج شود. - منطقۀ چرخ، منطقهالبروج: چو جان ز لطف در این کار بر میان بستی کمر ز منطقۀ چرخ بر میان برسان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 219). رجوع به منطقهالبروج شود. ، (اصطلاح نجوم) دایرۀ عظیمۀ حادث بر سطح کرۀ متحرک بر نفس خود و آن را منطقۀ حرکت کره نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب بعد شود. - منطقۀ پروین، کمربند پروین: از آن اشهبان دور میدان... غرق در سر افسار مرصع و زین مغرق، به تعاویذ معنبر چون نسیم نسرین مطیب و به قلاید زرین چون منطقۀ پروین مکوکب. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). - منطقۀ جبار، نام سه ستاره است که بر کمر صورت جبار واقع است و آن را حمائل و سه مغ نیز نامند. منطقۀ جوزا. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب منطقۀ جوزا شود. - منطقۀ جوزا، سه ستاره است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نطاق جوزا. منطقه و نطاق صورت جبار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ستارۀ منطیق که اصم از منطق داند به منطقۀ جوزا دست آویز کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 144). منطقۀ جوزا بند دولت سازد. (منشآت خاقانی ایضاً ص 299). پاسبانش اگر خواستی منطقۀ جوزا بگرفتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 285). فلک البروج از رشکش به جای منطقۀ جوزا زنار بر میان بستی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 284). - منطقۀ حرکت، این آن دایرۀ بزرگ بود که میان دو قطب باشد که حرکت کرده با ایشان راست بود. وز بهر آن او را منطقه خوانند که جای کمر میانگاه بود. و آن منطقه بر خویشتن گردد و سطح او جز خویشتن رسم نکند. فاما دیگر دایره ها چون کره گردد یا کره را همی رسم کنند یا پاره ای را از او مانندۀ چنبر دف. (التفهیم ص 31). - منطقۀ فلک اعظم، آن را معدل النهار و نطاق فلک اعظم نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به معدل النهار شود. ، نام بیماریی است که چون تاولهای خرد بر اطراف تن پیدا آید دردناک با تبی شدید. نام بثوراتی که بر کمر پیدا شود با تب حاد. نوعی بیماری که تبی تند با بثوری پیرامون کمر آرد. مرضی که گرداگرد کمر آبله کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح جغرافیایی) هر یک از پنج قسمت بزرگ زمین را گویند که واقع شده اند در میان دو قطب و دو دایرۀ قطبی و مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی. از این قرار: منطقۀ محترقه که در وسط آن خط استوا واقعشده، منطقۀ معتدلۀ شمالی، منطقۀ معتدلۀ جنوبی، منطقۀ منجمدۀ شمالی و منطقۀ منجمدۀ جنوبی. (ناظم الاطباء). ناحیه ای که از مهمترین مشخصات آن وجود گیاهان مشابه است. ناحیه ای که در آن گونه های خاصی از گیاهان وجود دارد مانند منطقۀ استوایی یا منطقۀ قطبی. (فرهنگ اصطلاحات علمی). چون محور گردش وضعی زمین نسبت به سطح مدار حرکت انتقالی آن (یعنی سطح منطقهالبروج) در حدود 23/5 درجه متمایل است لذا خورشید در تمام سطح کرۀ زمین یکسان نمی تابد و نور و حرارت در نقاط مختلفۀ کرۀ زمین مختلف است. به همین جهت سطح کرۀ زمین را از لحاظ درجۀ حرارت به پنج منطقه تقسیم کرده اند. بنابراین منطقه به بخشهای وسیعی از سطح زمین اطلاق می شود که از لحاظ دریافت نور و حرارت مکتسبه از خورشید متشابه باشند و در عرض مشخص جغرافیایی قرار گرفته باشند و یا به عبارتی دیگر در فاصله بین مدارات مشخص جغرافیایی قرار داشته باشند. مناطق پنجگانه سطح زمین عبارتند از: 1- منطقۀ حاره یا محترقه و آن قسمتی است از سطح زمین که بین مدار رأس السرطان در شمال و مدار رأس الجدی در جنوب خط استوا قرار گرفته و بنابراین خط استوا از وسط آن می گذرد و مقدار حرارت در تمام مدت سال در این منطقه زیاد است. 2- منطقۀ معتدلۀ شمالی که بین مدار رأس السرطان و مدار قطب شمال می باشد. 3- منطقۀ معتدلۀ جنوبی که بین مدار رأس الجدی و مدار قطب جنوب قرینۀ منطقۀ معتدلۀ شمالی در نیمکرۀ جنوبی زمین است. در دو منطقۀ معتدله چون آفتاب عمود نمی تابد حرارت آن هم چندان زیاد نیست و در مواقع مختلف نیز حرارت تغییر می کند و فصول چهارگانه (بهار، تابستان، پاییز و زمستان) ایجاد می شود. 4- منطقۀ منجمدۀ شمالی یا منطقۀ قطبی شمالی که بین مدار قطب شمال یانقطۀ قطبی در نیمکرۀ شمالی زمین قرار دارد. 5- منطقۀ منجمدۀ جنوبی یا منطقۀ قطبی جنوبی که بین مدار قطب جنوب تا نقطۀ قطبی در نیمکرۀ جنوبی زمین قرار دارد. در دو منطقۀ منجمدۀ شمالی و جنوبی در تمام مدت سال اشعۀ آفتاب در حداکثر تمایل می باشد به همین جهت همیشه حرارت خیلی کم و اغلب زمستان و یخبندان دائمی است و تابستان آنها کم و کوتاه است و مدت آن از چند هفته نمی گذرد. و بعلاوه در این دو منطقه نیمی از سال شب و نیمی از سال روز است. (فرهنگ فارسی معین). - منطقۀ استوایی، منطقۀ حاره. منطقۀ محترقه. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ حاره، منطقۀ استوایی. منطقۀ محترقه. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ قطبی، نام هر یک از دومنطقۀ منجمدۀ شمالی و جنوبی زمین. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ کروی، قسمتی از سطح کره است که بین دو صفحۀ متوازی واقع شده است. مساحت منطقه برابر است با 2nRd که در آن R شعاع کره و d فاصله دو صفحۀ متوازی است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). - منطقۀ محترقه، منطقۀ حاره. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ معتدلۀ جنوبی. رجوع به منطقه شود. - منطقۀ معتدلۀ شمالی. رجوع به منطقه شود. - منطقۀ مغاکی،منطقۀ شیب داری است که فلات قاره را در بالای آبهای عمیق محدود می کند. این منطقۀ شیب دار بین ناحیه ای است از دریا که عمق آن بین 200 تا 1000 متر قرار دارد. به این منطقه، شیب دریایی یا دامنۀ کرانه ای نیز می گویند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). - منطقۀ منجمدۀ جنوبی. رجوع به منطقه شود. - منطقۀ منجمدۀ شمالی. رجوع به منطقه شود
کمر و هرآنچه بدان کمر کسی و یا میان چیزی را بندند. (ناظم الاطباء). کمر. کمربند. میان. میان بند. ج، مناطق. (یادداشت مرحوم دهخدا). منطقه: هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم تا زنده باشی ای خر زنار منطقه. سوزنی. پانصد غلام از ممالیک خاص نزدیک مجلس بایستادند با قباهای رومی و منطقه های زر مرصع به جواهر ثمین. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 333). منطقۀ فرمان تو ازمخنقۀ چنگال متعدیان ما را نگاه دارد. (مرزبان نامۀ چ قزوینی ص 165). فرقش محل نطق و میان جای منطقه منطیق آن بود که سراسر مناطق است. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 291). لشکر گرد بر گرد دز منطقه ساخته و از جانبین تیر و سنگ سبک پران و دیوار حصار و فصیل ویران کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 94). ، در شاهد زیر به معنی منطقهالبروج آمده است: شاید که چرخ سرکش کژرو چو بندگان بندد کمر ز منطقه پیش توبر میان. خواجوی کرمانی. رجوع به منطقهالبروج شود. - منطقۀ چرخ، منطقهالبروج: چو جان ز لطف در این کار بر میان بستی کمر ز منطقۀ چرخ بر میان برسان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 219). رجوع به منطقهالبروج شود. ، (اصطلاح نجوم) دایرۀ عظیمۀ حادث بر سطح کرۀ متحرک بر نفس خود و آن را منطقۀ حرکت کره نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب بعد شود. - منطقۀ پروین، کمربند پروین: از آن اشهبان دور میدان... غرق در سر افسار مرصع و زین مغرق، به تعاویذ معنبر چون نسیم نسرین مطیب و به قلاید زرین چون منطقۀ پروین مکوکب. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). - منطقۀ جبار، نام سه ستاره است که بر کمر صورت جبار واقع است و آن را حمائل و سه مغ نیز نامند. منطقۀ جوزا. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب منطقۀ جوزا شود. - منطقۀ جوزا، سه ستاره است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نطاق جوزا. منطقه و نطاق صورت جبار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ستارۀ منطیق که اصم از منطق داند به منطقۀ جوزا دست آویز کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 144). منطقۀ جوزا بند دولت سازد. (منشآت خاقانی ایضاً ص 299). پاسبانش اگر خواستی منطقۀ جوزا بگرفتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 285). فلک البروج از رشکش به جای منطقۀ جوزا زنار بر میان بستی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 284). - منطقۀ حرکت، این آن دایرۀ بزرگ بود که میان دو قطب باشد که حرکت کرده با ایشان راست بود. وز بهر آن او را منطقه خوانند که جای کمر میانگاه بود. و آن منطقه بر خویشتن گردد و سطح او جز خویشتن رسم نکند. فاما دیگر دایره ها چون کره گردد یا کره را همی رسم کنند یا پاره ای را از او مانندۀ چنبر دف. (التفهیم ص 31). - منطقۀ فلک اعظم، آن را معدل النهار و نطاق فلک اعظم نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به معدل النهار شود. ، نام بیماریی است که چون تاولهای خرد بر اطراف تن پیدا آید دردناک با تبی شدید. نام بثوراتی که بر کمر پیدا شود با تب حاد. نوعی بیماری که تبی تند با بثوری پیرامون کمر آرد. مرضی که گرداگرد کمر آبله کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح جغرافیایی) هر یک از پنج قسمت بزرگ زمین را گویند که واقع شده اند در میان دو قطب و دو دایرۀ قطبی و مدار رأس السرطان و مدار رأس الجدی. از این قرار: منطقۀ محترقه که در وسط آن خط استوا واقعشده، منطقۀ معتدلۀ شمالی، منطقۀ معتدلۀ جنوبی، منطقۀ منجمدۀ شمالی و منطقۀ منجمدۀ جنوبی. (ناظم الاطباء). ناحیه ای که از مهمترین مشخصات آن وجود گیاهان مشابه است. ناحیه ای که در آن گونه های خاصی از گیاهان وجود دارد مانند منطقۀ استوایی یا منطقۀ قطبی. (فرهنگ اصطلاحات علمی). چون محور گردش وضعی زمین نسبت به سطح مدار حرکت انتقالی آن (یعنی سطح منطقهالبروج) در حدود 23/5 درجه متمایل است لذا خورشید در تمام سطح کرۀ زمین یکسان نمی تابد و نور و حرارت در نقاط مختلفۀ کرۀ زمین مختلف است. به همین جهت سطح کرۀ زمین را از لحاظ درجۀ حرارت به پنج منطقه تقسیم کرده اند. بنابراین منطقه به بخشهای وسیعی از سطح زمین اطلاق می شود که از لحاظ دریافت نور و حرارت مکتسبه از خورشید متشابه باشند و در عرض مشخص جغرافیایی قرار گرفته باشند و یا به عبارتی دیگر در فاصله بین مدارات مشخص جغرافیایی قرار داشته باشند. مناطق پنجگانه سطح زمین عبارتند از: 1- منطقۀ حاره یا محترقه و آن قسمتی است از سطح زمین که بین مدار رأس السرطان در شمال و مدار رأس الجدی در جنوب خط استوا قرار گرفته و بنابراین خط استوا از وسط آن می گذرد و مقدار حرارت در تمام مدت سال در این منطقه زیاد است. 2- منطقۀ معتدلۀ شمالی که بین مدار رأس السرطان و مدار قطب شمال می باشد. 3- منطقۀ معتدلۀ جنوبی که بین مدار رأس الجدی و مدار قطب جنوب قرینۀ منطقۀ معتدلۀ شمالی در نیمکرۀ جنوبی زمین است. در دو منطقۀ معتدله چون آفتاب عمود نمی تابد حرارت آن هم چندان زیاد نیست و در مواقع مختلف نیز حرارت تغییر می کند و فصول چهارگانه (بهار، تابستان، پاییز و زمستان) ایجاد می شود. 4- منطقۀ منجمدۀ شمالی یا منطقۀ قطبی شمالی که بین مدار قطب شمال یانقطۀ قطبی در نیمکرۀ شمالی زمین قرار دارد. 5- منطقۀ منجمدۀ جنوبی یا منطقۀ قطبی جنوبی که بین مدار قطب جنوب تا نقطۀ قطبی در نیمکرۀ جنوبی زمین قرار دارد. در دو منطقۀ منجمدۀ شمالی و جنوبی در تمام مدت سال اشعۀ آفتاب در حداکثر تمایل می باشد به همین جهت همیشه حرارت خیلی کم و اغلب زمستان و یخبندان دائمی است و تابستان آنها کم و کوتاه است و مدت آن از چند هفته نمی گذرد. و بعلاوه در این دو منطقه نیمی از سال شب و نیمی از سال روز است. (فرهنگ فارسی معین). - منطقۀ استوایی، منطقۀ حاره. منطقۀ محترقه. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ حاره، منطقۀ استوایی. منطقۀ محترقه. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ قطبی، نام هر یک از دومنطقۀ منجمدۀ شمالی و جنوبی زمین. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ کروی، قسمتی از سطح کره است که بین دو صفحۀ متوازی واقع شده است. مساحت منطقه برابر است با 2nRd که در آن R شعاع کره و d فاصله دو صفحۀ متوازی است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). - منطقۀ محترقه، منطقۀ حاره. رجوع به منطقه (اصطلاح جغرافیایی) شود. - منطقۀ معتدلۀ جنوبی. رجوع به منطقه شود. - منطقۀ معتدلۀ شمالی. رجوع به منطقه شود. - منطقۀ مغاکی،منطقۀ شیب داری است که فلات قاره را در بالای آبهای عمیق محدود می کند. این منطقۀ شیب دار بین ناحیه ای است از دریا که عمق آن بین 200 تا 1000 متر قرار دارد. به این منطقه، شیب دریایی یا دامنۀ کرانه ای نیز می گویند. (از فرهنگ اصطلاحات علمی). - منطقۀ منجمدۀ جنوبی. رجوع به منطقه شود. - منطقۀ منجمدۀ شمالی. رجوع به منطقه شود
دلوی است خرد که بر سر چوبی دراز بندند و بدان آب کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازف. (ناظم الاطباء) ، هر چیز که بدان آب کشند. (از اقرب الموارد)
دلوی است خرد که بر سر چوبی دراز بندند و بدان آب کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازف. (ناظم الاطباء) ، هر چیز که بدان آب کشند. (از اقرب الموارد)
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
منطقه در فارسی: نیسنگ کوی، کمر بند میانبند کمر بند میان بند، از لحاظ حرارت خورشید سطح کره زمین را به پنج قسمت تقسیم کرده اند و هر یک از آنها را} منطقه {گویند
منطقه در فارسی: نیسنگ کوی، کمر بند میانبند کمر بند میان بند، از لحاظ حرارت خورشید سطح کره زمین را به پنج قسمت تقسیم کرده اند و هر یک از آنها را} منطقه {گویند
ملطفه در فارسی مونث ملطف و مهر نامه نامک نامه خرد، مونث ملطف، نامه کوچک که بطریق ایجاز حاوی خلاصه مطالب باشد، جمع ملطفات توضیح در کتب لغت معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس
ملطفه در فارسی مونث ملطف و مهر نامه نامک نامه خرد، مونث ملطف، نامه کوچک که بطریق ایجاز حاوی خلاصه مطالب باشد، جمع ملطفات توضیح در کتب لغت معتبره چیزی مناسب این معنی یافت نشد جز این عبارت در تاج العروس
مؤنث منصف، دارای انصاف هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
مؤنث منصف، دارای انصاف هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند