جدول جو
جدول جو

معنی منضده - جستجوی لغت در جدول جو

منضده
(مِ ضَدَ)
چیزی دارای چهار پایه که متاع خانه را بر آن چینند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). میز
لغت نامه دهخدا
منضده
میز بنگرید به واژه میز
تصویری از منضده
تصویر منضده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منضد
تصویر منضد
بر یکدیگر چیده شده، منظم و مرتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منده
تصویر منده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ / دِ)
سبو و کوزۀ دسته شکسته بود. (لغت فرس چ اقبال ص 475). کوزه و سبوی بی دسته و گردن شکسته را می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبو و کوزه که دسته و گردن شکسته باشد. (آنندراج) :
دوصد منده سبو آب کش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.
ابوشکور (لغت فرس چ اقبال ص 475).
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دائم ز منده.
فرالاوی (از لغت فرس ایضاً ص 475).
، به معنی مندک است که کسادی و ناروایی بازار و اسباب و متاع باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). به معنی کساد و ناروایی متاع وبدین معنی در هندی مندا شهرت دارد. (آنندراج) ، منده و مانده نامی است که کودکان را دهند به تفأل. نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عاشقم بر نجیبک منده
آن اجل غمزۀ امل خنده.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
، حسین وفایی به معنی نان هم آورده است که به عربی خبز گویند. (برهان). نان. (ناظم الاطباء). به این معنی مصحف ’میده’ است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک منده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ دَ)
همیان درم. (منتهی الارب) (آنندراج). همیان دراهم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَضْ ضَ)
نعت است از تنضید و یقال: متاع منضد. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). متاع منضد، رخت برهم نهاده. (ناظم الاطباء). بر همدیگر چیده شده. (غیاث) (آنندراج) : بدان که این اموال منضد که به صورت عسجد و زبرجدمی نماید هیمۀ دوزخ است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 78). قریب دوهزار مجلد... در او منضد کرده و طلب باقی در ذمۀ همت گرفته. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). گل لعل آبدار از عون باران بهار و از اثر خورشید قدرت جبار در معدن زمین منضد گشته. (لباب الالباب چ نفیسی ص 1).
، رای منضد، رای استوار و ثابت. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
، مرتب. متسق. منتظم. نظم و نسق یافته وبه هم پیوسته: سلسلۀ آل شنسب به جمال او منضد و منظم است. (چهارمقاله چ معین ص 2).
- درّ منضد، مروارید درچیده و به رشته کشیده. لؤلؤ منظوم:
غلام آن لب لعلم که چون به خنده درآمد
چو کلک صاحب اعظم نشاند درّ منضد.
ابن یمین.
جامی که هست خاطر او بحر نعت تو
زآن بحر بر لب آمده درّ منضد است.
جامی
لغت نامه دهخدا
(مُ نَضْ ضِ)
آنکه رخت را برهم می نهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنضید شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ دَ)
عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ زَ)
مخالفت کردن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَضْ ضَ دَ)
ابل معضده، شتران بازو داغ کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَضْ ضِ دَ)
معضّد. (منتهی الارب). بسره معضده، غورۀ خرمایی که از یک طرف به رسیدن نزدیک شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مؤنث منضی ̍. (منتهی الارب) : ناقه منضاه، ماده شترلاغرشده از سفر. (ناظم الاطباء). رجوع به منضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ جَ)
تأنیث منضج. ج، منضجات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ خَ)
منضحه. ج، مناضخ. رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَمْ مَ)
تأنیث منضم. ج، منضمات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منضم و منضمات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ دَ)
خزف ریزه که بدان چهارمغز خراشند. (منتهی الارب) (آنندراج). خزف پاره ای که بدان پوست گردو خراشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منشده
تصویر منشده
مونث منشد، قصاید منشده، جمع منشدات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضجه
تصویر منضجه
منضجه در فارسی مونث منضج: پزند: دارو مونث منضج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منده
تصویر منده
کوزه دسته شکسته: (روا نبود که با این فضل ودانش بود شربم همی دایم ز منده) (فرالاوی. 475)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضد
تصویر منضد
اردوال از سنگ ها روی هم چیده کالای برهم نهاده و مرتب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضخه
تصویر منضخه
بوی افشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضمه
تصویر منضمه
مونث منضم، جمع منضمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضد
تصویر منضد
((مُ نَ ضَّ))
به رشته کشیده شده، مرتب، منظم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منده
تصویر منده
((مَ دِ))
سبو، کوزه شکسته
فرهنگ فارسی معین