جدول جو
جدول جو

معنی منصیل - جستجوی لغت در جدول جو

منصیل
(مِ)
سنگی است که بدان کوبند. منصال. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی را می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نصیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندیل
تصویر مندیل
دستار، دستمال
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَمْ مُ)
برنشاندن تیغ و پیکان و سنان و بیرون کشیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). پیکان درنشاندن در تیر، و پیکان از تیر بیرون کشیدن، از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عصای سرکج که بدان شاخهای درخت را گیرند. معصال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به معصال شود، چوگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منصیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگی است که بدان کوبند. (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منصل. ج، مناصیل. (از اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، از لشکر جماعتی کم از سی یا چهل. (منتهی الارب). گروهی از لشکر کم از سی یا چهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام محلی از ولایت طارم و خرزویل و نام قریه ای است قریب به آن و آن به خوبی آب و هوا و تواتر انهار و تراکم اشجار مشهور است و در دامان کوه واقع شده است و خانه های آن طبقه بر طبقه است و از آنجا به گیلان روند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام قریه ای از محال طارم، واقع در محل تلاقی شاهرود و قزل اوزن. (ناظم الاطباء). دهی از بلوک فاراب در دهستان عمارلو که در بخش رودبارشهرستان رشت واقع است و 1100 تن سکنه دارد. رودهای قزل اوزن و شاهرود در نزدیکی این دیه بهم متصل میشوندو سفیدرود را تشکیل میدهند و پل بزرگی بر روی رود قزل اوزن قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
دستار که دست پاک کنند به وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رومال. (غیاث) (آنندراج). پارچه ای که با آن عرق و جز آن را پاک کنند. ج، منادیل. (از اقرب الموارد). دستمال. روپاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابوطاهر. ابوالنظیف. (المرصع) :
گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست.
خاقانی.
، دستار که بر میان بندند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دستارچه که بر میان بندند. (غیاث) (آنندراج) ، دستار خوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سفره. دستار خوان. دستر خوان. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستار. ج، منادیل. (مهذب الاسماء). دستار و عمامه. (ناظم الاطباء). دستار و عمامه. دول بند. سرپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 74).
داری برکی خوب رها کن مندیل
در عیش خوش آویز نه در عمردراز.
نظام قاری (دیوان ص 123).
بر دستار نسوزد بر شمعت مندیل
این مثل خوانده ای کآفت پروانه پر است.
نظام قاری (دیوان ص 125).
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج 2 ص 218).
، در دو شاهد زیر از مثنوی مولوی ظاهراً به معنی لنگ و فوطه آمده است که در گرمابه بدان ستر عورت کنند:
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل گل از التون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آمد طاس و مندیل نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 186).
، پارچۀ نادوخته. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به شیرازی اسم لیمه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سنگی است دراز به اندازۀ یک گز که به آن چیزی کوبند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، نصل، تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود، تبر. فأس. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) ، گندم صاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گندم پاک کرده، که در آن خاک و ریگ و جز آن نباشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، تلاق زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بظر. (متن اللغه) ، شعبه ای از وادی. (از المنجد) ، کام دهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پیوند میان گردن و سر. زیر هر دو زنخ. (منتهی الارب) (آنندراج). مفصل میان گردن و سر، زیر زنخ. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زیر گلوگاه. (مهذب الاسماء). حنک. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) ، اعلای سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه) ، نصیل الحجر، روی آن. (از المنجد) ، نول مرغ یا بینی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خطم. منقار مرغان. (از اقرب الموارد). ج، نصل
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
منصال. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). رجوع به منصال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صُ / صَ)
تیغ شمشیر. ج، مناصل. (مهذب الاسماء). تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ. ج، مناصل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مندیل
تصویر مندیل
مندیل در فارسی: دستمال دستار چه شکوب دستمال، دستار عمامه: (آمد و بنشست با مندیل زفت تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت) (بهار 218: 2)، جمع منادیل
فرهنگ لغت هوشیار
(کشتی رانی) بندی است که یک سر آن بسر دگل و سر دیگر در دو ثلثی فرمن بسته شود برای استواری و محافظت فرمن (سواحل خلیج فارس) (اصطلاحات کشتی. سدیدالسلطنه. فاز. 4- 1: 11 ص 145)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندیل
تصویر مندیل
((مَ یا مِ))
دستار و عمامه، جمع منادیل
فرهنگ فارسی معین
دستار، سربند، عصابه، عمامه، دستمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستاری که زنان زیر روسری می بستند
فرهنگ گویش مازندرانی