جدول جو
جدول جو

معنی منصه - جستجوی لغت در جدول جو

منصه
جایگاه، محل، مکان، هر نقطه و محلی که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد، مقام، مرتبه، خانه، سرا، منزل، لژ، فرصت، مجال، عوض، بدل
تصویری از منصه
تصویر منصه
فرهنگ فارسی عمید
منصه
(مَ نَصْ صَ)
حجله و خانه آراسته جهت عروس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصه
(مِ نَصْ صَ)
جلوه گاه عروس. (مهذب الاسماء). آنچه بر آن عروس را نشانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرسیی که عروس را بر بالای آن نشانند تا از میان زنان دیده شود. (از اقرب الموارد). تخت و یا سریر که عروس را بر آن نشانند و جلوه دهند. (ناظم الاطباء). تخت. سریر. کرسی عروس. ج، مناص ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود.
- وضع فلان علی المنصه، فلانی مفتضح و مشهور شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصه
(مِنَصْ صَ / صِ)
جای ظاهر شدن چیزی، لهذا به لحاظ همین معنی به معنی تخت یا سریر که عروس را بر آن نشانده جلوه دهند و او را بر داماد و دیگر ناظرین آنجا ظاهر کنند. (غیاث). منصه: مگر نص خبر را بر منصۀ صحت این شخص جلوه کرده اند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 108). و جمال این سخن را نص کلام از منصۀ صدق جلوه گری میکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 15). آن را بر منصۀ عرض عامه ننشاند. (المعجم چ دانشگاه ص 461). تا هر معنی را در کسوت عباراتی لایق بر منصۀ نظم نشاند. (المعجم).
زهی شگرف عطایی که بر منصۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 327).
بر منصۀ اظهار جلوۀ اشتهار دهد. (جامعالتواریخ رشیدی).
منصه ای است ز کافور کرده سازو بر او
نموده جلوه عروسان عنبرین سربال.
جامی.
رجوع به مدخل قبل شود.
- به منصۀ ظهور رسانیدن، آشکارا ساختن و به نظر همگان رسانیدن: عزم جزم کردم که... هر چهار عقد از عقود دوازده گانه را در درجی درج کرده به منصۀ ظهور رسانم. (حبیب السیر چ خیام ص 5).
- به منصۀ ظهور رسیدن، آشکارا شدن و به نظر همگان رسیدن
لغت نامه دهخدا
منصه
منصه منصه در فارسی: نمایانگاه، تخت اروس تخت پیوک، تخته فروش کرسیی که عروس بر آن نشیند: (قبل از آنکه عروس آن خدر بر منصه جلوه آید) (المعجم. چا. دانشگاه. 3) یا منصه عرض. کرسیی که کنیزکان را برای فروش بر آن بر آورند (سبک شناسی 33: 2)، جای ظهور چیزی. توضیح در تداول فارسی زبانان بفتح میم تلفظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
منصه
((مِ نَ صَّ))
تخت، سریر، جای ظاهر شدن چیزی
تصویری از منصه
تصویر منصه
فرهنگ فارسی معین
منصه
کرسی، تخت، محل حضور، جایگاه، جلوه گاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منصف
تصویر منصف
دو نیمه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبه
تصویر منبه
بیدار کننده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزه
تصویر منزه
پاک و پاکیزه، پاک دامن، بی آلایش، دورازبدی و زشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصب
تصویر منصب
مقام، رتبه، پایه، شغل رسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منده
تصویر منده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
فرهنگ فارسی عمید
منصب در فارسی: پایه پایگاه، کار دیوانی کار اواری، نژاد، بازگشتگاه مقام رتبه درجه: (هوس منصبهای عالی بر خاطرم گذرانم) (انوار سهیلی)، شغل رسمی، جمع مناصب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصح
تصویر منصح
سوزن
فرهنگ لغت هوشیار
منقصت در فارسی: نارسایی آهوک آک، کمی کمبود کمی کاستی، عیب، جمع مناقص
فرهنگ لغت هوشیار
منیت در فارسسی: مرگ منیت و منیه در فارسی آرزو آرزو خواهش، جمع منی
فرهنگ لغت هوشیار
داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصق
تصویر منصق
باز گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
منات در فارسی: نام بتی که دو تیره هذیل و خزاعه از تازیان آن را پرستش می کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منده
تصویر منده
کوزه دسته شکسته: (روا نبود که با این فضل ودانش بود شربم همی دایم ز منده) (فرالاوی. 475)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزه
تصویر منزه
پاکیزه زشتی رفته پاک کننده، پاک داننده پاک کرده شده، پاک پاکیزه: (و آفریدگار همگان را پاک و منزه دانی از جفت و فرزند و انباز) (کشف اسرار 546: 2) پاک کننده، پاک داننده، سالکی که ذات حق را بصفت تنزیه شناسد و از حیثیت ظهور در مناظر ندیده و ندانسته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبه
تصویر منبه
هشدار دهنده هشیار کننده آگاه کننده هوشیار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبه
تصویر منبه
((مُ نَ بِّ هْ))
آگاه سازنده، بیدار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منیه
تصویر منیه
((مُ یَ))
آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
((مُ ص فِ))
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
((مُ ص))
انصاف دهنده، عادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصب
تصویر منصب
((مَ صَ))
مقام، شغل رسمی، جمع مناصب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزه
تصویر منزه
((مُ نَ زَّ))
پاکیزه، مقدس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزه
تصویر منزه
((مُ نَ زِّ))
پاک کننده، پاک داننده، در تصوف، سالکی که ذات حق را به صفت تنزیه شناسد و از حیثیت ظهور در مناظر ندیده و ندانسته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منده
تصویر منده
((مَ دِ))
سبو، کوزه شکسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزه
تصویر منزه
پاک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره