جدول جو
جدول جو

معنی منصرم - جستجوی لغت در جدول جو

منصرم
بریده، قطع شده
تصویری از منصرم
تصویر منصرم
فرهنگ فارسی عمید
منصرم(مُ صَ رِ)
ریسمان بریده و قطعشده. (ناظم الاطباء). منقطع. بریده شده: اسباب رفاهیتی که منصرم بود باز دیدار آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). رجوع به انصرام شود.
- منصرم گردانیدن، منقطع کردن. بریدن. قطع کردن: باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروۀ صریمت منصرم نگردانی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 141).
، گذشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به انصرام شود
لغت نامه دهخدا
منصرم
گسسته بریده جدا منقطع (ریسمان و غیره)
تصویری از منصرم
تصویر منصرم
فرهنگ لغت هوشیار
منصرم((مُ صَ رِ))
بریده، جدا، منقطع
تصویری از منصرم
تصویر منصرم
فرهنگ فارسی معین
منصرم
بریده، جدا، گسسته، منقطع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منخرم
تصویر منخرم
شکافته، بریده، بینی بریده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصرف
تصویر منصرف
برگردنده، بازگشت کننده، کسی که از قصد خود برگردد و صرف نظر کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ)
جای تنگ شتاب سیل. (منتهی الارب) (آنندراج). جای تنگ که توجبه بشتاب از آن گذرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَرْ رِ)
بریده گردنده و بریده. (آنندراج). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصرم شود، دستکار قابل و ماهر و کارآزموده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تصرم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مرد محتاج بسیارعیال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، صاحب گلۀ شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
داس خشاوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوک تراش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرِ)
شکافته گردنده و بریده شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی بریده و گوش سوراخ کرده شده. (غیاث) :
هین عنان درکش پی این منهزم
درمران تا تو نگردی منخرم.
مولوی.
- منخرم گردانیدن، شکافتن. از هم دریدن: اساس گفتۀ من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 116)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ رِ)
پوست کفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفته و اندک بریده. (ناظم الاطباء). رجوع به انشرام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رِ)
پیدا و آشکار شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیداو آشکار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصراح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رِ)
برگردنده. (غیاث). برگشته و رجعت نموده، از حالی به حالی برگردنده، از قصد و آهنگ خود بازگشته. (ناظم الاطباء). آنکه فسخ عزیمت کند. آنکه از رای و قصد خود برگردد. صرف نظرکننده:
روح جوان همچو دلش ساده بود
منصرف از میل بت و باده بود.
ایرج میرزا.
- منصرف شدن، فسخ عزیمت کردن. از رای و عقیدتی بازآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منصرف کردن، کسی را از رای و عقیدتی برگردانیدن. موجب فسخ عزیمت کسی شدن.
- منصرف گردیدن، منصرف شدن: تا رغبت او از دنیا منصرف نگردد عدم تملک از او درست نیاید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 375). رجوع به ترکیب منصرف شدن شود.
، به اصطلاح نحو اسمی که قبول کند کسره و تنوین را. به خلاف غیرمنصرف که کسره و تنوین را قبول نمی کند. (غیاث). اسمی است که جر و تنوین در وی داخل گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از اسم معرب. معرب بر دو نوع است: اسم متمکن و فعل مضارع. اسم تمکن یا منصرف است و یا غیرمنصرف، و غیرمنصرف را بجهت امتناع از قبول کسره و تنوین ممتنع نیز گویند. و در قدیم منصرف مجری و غیرمنصرف غیر مجری نامیده می شد. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب غیرمنصرف ذیل ترکیبهای غیر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ناحیتی است به فارس واقع در هفت فرسنگی شیراز. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 163). و رجوع به همین مأخذ ص 14 و 151 و 152 و نزهه القلوب چ لیدن ص 225 و 217 و ماسرم در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رِ)
مردسخت بخیل، مرد کم خیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
زبد محصرم، مسکۀمنتشر غیرمجتمع از شدت سرما. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شاعر محصرم، لغتی در مخضرم. و مخضرم شاعری که زمان جاهلیت و اسلام را دریافته است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مخضرم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منصرح
تصویر منصرح
پیدا آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
بازگردنده چشم پوشنده بر گاشته بر گردنده باز گردنده، از جایی بجایی گردنده، کسی که از قصد خود صرف نظر کند، کلمه ای که تنوین در آن داخل شود و حرکات در آخر آن ظاهر گردد مقابل غیر منصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
شکافته شونده بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصرف
تصویر منصرف
((مُ صَ رِ))
صرف نظر کرده، رجعت نموده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
((مُ خَ رِ))
بریده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
پشیمان، برگشته، انصراف یافته، صرف نظرکرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد