جدول جو
جدول جو

معنی منصبه - جستجوی لغت در جدول جو

منصبه
(مُ نَصْ صَ بَ)
احجار منصبه، سنگهای روی هم گذاشته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منصبه
(مَ صَ بَ)
رنج و تلاش. (از اقرب الموارد) : عیش ذومنصبه، زیست با رنج و کلفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتبه
تصویر منتبه
بیدار، هوشیار، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصوبه
تصویر منصوبه
منصوب، بازی شطرنج، مهره های شطرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ صَ)
منسوب و متعلق به منصب و رتبه و عهده. (ناظم الاطباء). رجوع به منصب شود
لغت نامه دهخدا
(صِ بَ)
ماده شتری که پیه آن برقرار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / بِ)
چیزی برپاکرده شده. منصوبه، تدبیر کار. (غیاث) (آنندراج) ، یکی از هفت بازی نرد. (فرهنگ رشیدی). نام بازی هفتم از هفت بازی نرد. (غیاث) (آنندراج). بازی ششم ازهفت بازی نرد. (ناظم الاطباء) ، بازی شطرنج. (غیاث). به معنی شطرنج. (آنندراج) :
شد خاطر تو پاسخ منصوبۀ شطرنج
شد فکرت تو حاصل آرایش معدن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 636).
کنیزک هر فرزین بند که دانست می کرد و هر منصوبه که شناخت می ساخت. (سندبادنامه ص 160).
چو بهرام این چنین شطرنج را باخت
ملک پرویز منصوبۀ دگر ساخت
بدان آمد که یک منصوبه بازد
که با پیلان بهم شهمات سازد
در آن گرمی که بهرام اسب می تاخت
به بازی شاه را منصوبه ای ساخت.
نظامی.
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسروباخت آن شطرنج ناگاه.
نظامی.
اما شطرنجی باختند که به منصوبۀ شهامت خصم شهمات شد. (جوامعالحکایات عوفی ج 1 ص 18 و 19) ، بساط شطرنج و این مجاز است و با لفظ نشستن و چیدن و پیش شدن و باختن و دیدن و پیش بردن مستعمل. (آنندراج) :
منصوبۀ شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمدی همه لعل تباه کرد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 173).
منصوبه در این عرصه که چیده است چنین
کز دل برد آرام و دل آرام دهد.
ملاطغرا (از آنندراج).
، درست و خوب نشستن نقش کار و مهمات و ظاهر آن است که به معنی اندیشۀ نیک باشد چه فائدۀ آن خواه مترتب شود یا نشود. (آنندراج) ، قصد و آهنگ و نیت و عزم و آرزو و خواهش و اندیشه و فکر و تدبیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
تأنیث منصوب. ج، منصوبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منصوب و منصوبات شود، حیله و گویند: ’سوی فلان منصوبه’ و آن در اصل صفت دام شکار است و سپس در معنی اسم به کار رفته مانند دابه و عجوز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ فَ)
زن خدمتکار. ج، مناصف. (ناظم الاطباء). مؤنث منصف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ حَ)
رجوع به منصح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ بِ)
رنگین شونده. (غیاث) (آنندراج). رنگین شده و رنگ گرفته. رجوع به انصباغ شود، فرورفته و غوطه ورشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ بِ)
برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انصبان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِهْ)
آگاه. (غیاث) (آنندراج). بیدار و هوشیار و آگاه. (ناظم الاطباء) :
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 395).
- منتبه شدن، بیدار شدن. هشیار شدن: تیز در من نگریست و تبسمی بکرد، من از آن نظر او منتبه شدم. (المعجم چ دانشگاه ص 410).
- منتبه گردیدن، منتبه شدن:
صالح و طالع به صورت مشتبه
دیده بگشا بوکه گردی منتبه.
مولوی.
رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نسیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منسب و نسیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ بَ)
مال اصیل ناطق باشد یا صامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ بَ)
حلقۀ دبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ بَ)
زنی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء) مؤنث منجب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منجب شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
با کسی جنگ و دشمنی آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی). جنگ و دشمنی آشکار کردن و برپا داشتن. (از اقرب الموارد). جنگ برپا کردن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به مناصبت شود، بدی آشکار کردن برای کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، مقاومت کردن و دشمنی کردن با کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مایۀ ناز و بزرگی و آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) (از آنندراج). مایۀ ناز و بزرگی و مفخرت و آنچه بدان نازند. (ناظم الاطباء). مفخرت. (از اقرب الموارد) ، هنر. (زمخشری). هنر و ستودگی مردم. ضد مثلبه. (منتهی الارب). هنر و ستایش. (آنندراج). هنر و کار نیک. ج، مناقب. (ناظم الاطباء). کار نیک. ضد مثلبه. (از اقرب الموارد). رجوع به منقبت و منقبه شود، راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راه تنگ در میان دو خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). راه تنگ در میان دو خانه که نتوان از آن گذشت. (از اقرب الموارد) ، دیوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جسر و پل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ بَ)
گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول و احمق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ بَ)
منطب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منطب شود
لغت نامه دهخدا
(مَقَ بَ / بِ)
منقبه. منقبت:
به گاه منقبه چون خانه براهیم است
به وقت مظلمه چون قبۀ سلیمان است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفاج 1 ص 63).
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقبه و منقبت شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ بَ)
نیش بیطار که بدان آب گشاید از ناف ستور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابزاری که بیطار بدان سوراخ کند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ بَ)
زمین سنگ ناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ صِ بَ)
جمع واژۀ نصیب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نصیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ بَ)
بدی و سخن چینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منصبق
تصویر منصبق
رنگین شونده
فرهنگ لغت هوشیار
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
فرهنگ لغت هوشیار
منصوبه در فارسی مونث منصوب و شترنگ، نخستین بازی: در شترنگ، یکی از هفت بازی: در نرد مونث منصوب، یکی از هفت بازی نرد، نخستین بازی شطرنج
فرهنگ لغت هوشیار
منقبت در فارسی ستای انگیز، کوچه تنگ کوچه آشتی کنان، راه کوهستانی آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتبه
تصویر منتبه
هوشیار آگاه آگاه هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصبه
تصویر مقصبه
نی زار نیستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
((مُ ص فِ))
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتبه
تصویر منتبه
((مُ نْ تَ بِ هْ))
بیدار، هوشیار، آگاه
فرهنگ فارسی معین