جدول جو
جدول جو

معنی منصاح - جستجوی لغت در جدول جو

منصاح
(مُ)
آبی که فراگیرد سطح زمین را. (ناظم الاطباء). آب روان و جاری بر روی زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مناصح
تصویر مناصح
نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَ رِ)
پیدا و آشکار شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیداو آشکار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصراح شود
لغت نامه دهخدا
(نَص صا)
درزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). خیاط. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). ناصحی. ناصح. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُصْ صا)
جمع واژۀ ناصح. رجوع به ناصح شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
رشته. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). سلک. (منتهی الارب) (آنندراج) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). رشته که بدان چیزی دوزند. (فرهنگ خطی) (از متن اللغه). رشتۀ خیاط. (فرهنگ خطی). خیط. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). ج، نصح، نصاحه
لغت نامه دهخدا
(عِزز)
گریه و ماتم نمودن به آوازبلند بر شوی. نوح. نواح. نیاح. نیاحه (ح ) . (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَنْ نا)
دهنده. (آنندراج). عطا کننده و بخشنده. (ناظم الاطباء) : فلان مناح میاح نفاح، فلان کثیرالعطایاست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
یکی مصاحات. واحد مصاحات. (از ناظم الاطباء). رجوع به مصاحات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنچه بدان خاک پرانند. به فارسی سکو است. (منتهی الارب). جاروب و سکو و ابزاری که بدان خانه را بروبند. (ناظم الاطباء). چیزی که با آن خاک را دور کنند و بپراکنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منصیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگی است که بدان کوبند. (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منصل. ج، مناصیل. (از اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، از لشکر جماعتی کم از سی یا چهل. (منتهی الارب). گروهی از لشکر کم از سی یا چهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پندداده شده و نصیحت کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نصیحت کننده. اندرزدهنده: استرضای جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد... و منافق و مناصح... تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 172).
بیار ساقی سرمست جام بادۀ عشق
بده برغم مناصح که می دهد پندم.
سعدی.
رجوع به مناصحت شود
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
آب سیر خورانیدن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج). سیراب کردن شتران را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
سوزن. منصحه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انصاح
تصویر انصاح
سیراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناح
تصویر مناح
دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصح
تصویر منصح
سوزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصاح
تصویر نصاح
دوزنده رشته نخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصرح
تصویر منصرح
پیدا آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصلح
تصویر منصلح
اصلاح شونده. توضیح مرحوم بهار نوشته: (چنین استعمالی در عرب و عجم بنظر حقیر نرسید و در کتب معتبر لغت نیافتم) (سبک شناسی 74: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
پند گوی، پندنده، نصیحت کننده، پند دهنده: (... و استرضا جوانب از موالف و مجانب و اقارب و اباعد... و مناطق و مناصح... باتمام رسانید) (مرزبان نامه. . 1317 ص 180)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منساح
تصویر منساح
در تازی کهن: جارو گرد گیر، در تازی نوین: خاکبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
((مُ ص))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین