جدول جو
جدول جو

معنی منشعباب - جستجوی لغت در جدول جو

منشعباب
شاخه ها، متفرعات، شعبه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از من باب
تصویر من باب
ازبابت، از جهت مثلاً من باب مثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انشعاب
تصویر انشعاب
جدا شدن، شعبه شعبه شدن، در علوم سیاسی جدا شدن گروهی از اعضای سازمان یا تشکیلات برای پیوستن به حزب دیگر یا تشکیل یک حزب جدید، بخش جداشده از شبکۀ اصلی برای رساندن خدمات به مصرف کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
شعبه شعبه، شاخه شاخه شده، جدا شده
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پراکنده شدن و شاخ شاخ شدن درخت و راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاخ شاخ شدن و پراکنده شدن درخت و راه و نهر. (از اقرب الموارد). شاخ زدن و برکنده و پیوسته شدن. (تاج المصادر بیهقی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ورق 227 ب) : انشعاب طریق، شاخ شاخ شدن راه. (زمخشری). شاخه شاخه شدن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ عِ)
جمع واژۀ منشعبه. جداگردیده. متفرعات. شاخه ها: جملگی متفرعات و منشعبات هر یک به اصول آن ملحق گردانیم. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 70). رجوع به منشعبه و منشعب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن و جوان شدن فرزند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ عِ بَ)
تأنیث منشعب. ج، منشعبات. رجوع به منشعب و منشعبات شود، (اصطلاح صرف عربی) بناهای جداگردیده از اصل به الحاق یا تکرار حرفی مانند اکرم وکرّم . (از تعریفات جرجانی). رجوع به منشعب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ عِ)
شاخ در شاخ شونده. (غی-اث) (آنندراج). راه و یا درخت شاخ شاخ شده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شعبه شعبه و شاخ شاخ شده. (ناظم الاطباء).
- منشعب شدن، شعبه شعبه شدن. رشته رشته شدن. انواع گوناگون پیدا کردن:
و اندرین دوران که انصاف تو روی اندرکشید
فتنه ها شدذوشجون و قصدها شد منشعب.
انوری (از دیوان چ مدرس رضوی ص 521).
- منشعب گشتن، شاخ شاخ شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود.
، جداشده. متفرع:
از نام وکنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 258).
حقیقت صدق، اصلی است که فروغ جملۀ اخلاق و احوال پسندیده از آن متفرع و منشعب اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 344).
- منشعب شدن، جدا گردیدن. متفرع شدن: هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که از ایشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند. (چهارمقاله ص 14). در ذکر تغییراتی که به اصول افاعیل عروض درآید تا فروع مذکور از آن منشعب شود. (المعجم چ مدرس رضوی ص 47). نفس را دو قوت است... و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه. (اخلاق ناصری). و نفس بر مثال شجرۀ خضر است از او فروع شهوات بسیار منشعب شده. (مصباح الهدایه چ همایی ص 72). هر سنتی... بمثابت جدولی داند از بحروجود نبوی منشعب و ممتد شده. (مصباح الهدایه ایضاً ص 217).
، نزد علمای صرف مزید فیه را گویند یعنی بناهایی که متفرع از اصل باشند به وسیلۀ ملحق ساختن حرفی از حروف زائده که در این جمله جمع است: ’هویت السمان’ مانند اکرم. یا بوسیلۀ مکرر ساختن عین الفعل از هر حرفی که باشد مانند کرّم . (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به منشعبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انشعاب
تصویر انشعاب
پراکنده شدن، شاخ شاخ شدن، ازهمدیگر دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشباب
تصویر انشباب
بالندگی (بلوغ) برنایش پزامیدن گوالیدن (رشد کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
از در به راستا (تعبیر قیدی) ازباب از جهت (باضافه آید) : من باب مثال میگویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشعبات
تصویر منشعبات
جمع منشعبه، ستاکیدگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
ستاکیده شعبه شعبه شونده شاخه شاخه شده، جدا شونده متفرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
((مُ شَ عِ))
شعبه شعبه و شاخه شاخه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انشعاب
تصویر انشعاب
((اِ ش ِ))
شعبه شعبه گردیدن، پراکندگی
فرهنگ فارسی معین
افتراق، پاشیدگی، پراکندگی، تفرقه، تقسیم، جدایی، شاخه، شعبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شاخه، شاخه شاخه، متفرع
فرهنگ واژه مترادف متضاد