جدول جو
جدول جو

معنی منسوبان - جستجوی لغت در جدول جو

منسوبان
ارحام، اقربا، اقوام، خویشان، منسوبین
متضاد: بیگانگان، غربا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منوشان
تصویر منوشان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از فرمانروایان دلاور ایرانی که از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناوبان
تصویر ناوبان
افسر نیروی دریایی، نظیر ستوان در نیروی زمینی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ / بِ)
بر وزن و معنی منصوبه است که درست و خوب نشستن نقش و کار و مهمات باشد. (برهان) (آنندراج). انتظام و ترتیب و نظم و وضع خوش و تدبیر نیک و طرز و طور پسندیده و خجسته. (ناظم الاطباء) ، بازی شطرنج. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بازی هفتم نرد را گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف منصوبه. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به منصوبه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
به لغت زند و پازند، ناهار. ناشتا. (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ چِ)
یا منقان. منوغان. قریه ای است به کرمان. قریه ای است در جانب شمال بارز به مسافت سی فرسنگ. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام حاکم فارس است که از جانب کیخسرو حکومت و پادشاهی فارس میکرد. (برهان). نام حاکم پارس است که مبارز لشکر کیخسرو بود. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نام یکی از پهلوانان ایران در عصر کیخسرو. (از فهرست ولف). نام حاکم فارس بوده که از جانب کیخسرو در آنجا حکومت مینموده و منوشان قبل از حکومت فارس سالاربار کیخسرو میبود وقتی که بهمن از بهشت گنگ پیغام افراسیاب را به کیخسرو میاورد منوشان او را پیش کیخسرو برد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
وزآن پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد.
فردوسی.
ببودند بر دست رستم به پای
زرسب و منوشان فرخنده رای.
فردوسی.
به یک دست مرطوس را کرد جای
منوشان و خوزان فرخنده رای
که بر کشور پارس بودند شاه
منوشان و خوزان زرین کلاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است به کرمان. (منتهی الارب). منوقان. نام قریه ای به کرمان. منوجان. (یادداشت مرحوم دهخدا). منوکان. رجوع به منوغان و منوکان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْ وَ)
منوغان. منوجان. منوکان. شهری است به کرمان: سلطان بایزید را جهت اموال هرموز به طرف منوقان روانه کرد. (تاریخ گزیده ص 741). رجوع به منوکان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهرکی است به کرمان و از وی نیل و زیره و نیشکر خیزد و این جا پانیذ کنند. (حدود العالم). رجوع به منوغان و منوقان و منوجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از مصدر استبانه. آنچه واضح و روشن یافت شود. (اقرب الموارد). رجوع به استبانه شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
دو پشت یا دوگوشت پاره که ما بین سرین و هر دو پهلوی پشت است
لغت نامه دهخدا
(تَ سِ)
دهی از دهستان گلیان بخش شیروان است که در شهرستان قوچان واقع است و 331 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ دُ)
دهی از دهستان خنافره است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 1389 تن سکنه دارد که از طایفۀ دوارقه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ جُ)
یکی از دهستانهای دوگانه بخش خداآفرین شهرستان تبریز است. این دهستان در قسمت شمال باختری اهر واقع و از شمال به رود خانه ارس، از جنوب به دهستان حسن آباد و میشه پاره، از مشرق به دهستان کیوان و از باختر به دهستان دیزمار خاوری و رود خانه ارس محدود می باشد. هوای آن درقسمت شمال گرمسیر و در قسمت جنوب معتدل مایل به گرمی است. اکثر آبادیهای این دهستان از رودخانه های کلیبر، قره سو و ایلفنا استفاده می کنند. این دهستان از 63آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8464 تن است. قرای مهم آن عبارتند از: ستن، عاشقلو، داشباشی و جانانلو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
شعبه ای از رود جراحی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ملاح، کشتی بان:
بدان ناوبان گفت فیروزشاه
که کشتی برافکن هم اکنون به راه،
فردوسی،
، ستوان نیروی دریائی، (لغات فرهنگستان)، یکی از درجات نیروی دریائی مطابق ستوان در ارتش
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مندوبه، تأنیث مندوب.
- مندوبات عقلیه، آنچه را عقل مستحسن شمارد، در مقابل مندوبات شرعیه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). رجوع به مندوب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قریه ای است در دو فرسنگی بلخ. (از معجم البلدان). نام قریه ای به بلخ و از آنجاست علی بن محمد منجورانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به علی منجورانی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
هر چیز بافته شده و چیزهای بافته شده. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ منسوجه. بافته ها: منسوجات وطنی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پارچه های زری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِیِ کَ / کِ دَ)
انتساب و نسبت داشتگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ منصوبه. کلماتی که دارای نصب است. در زبان و قواعد عرب اسماء منصوبه دوازده قسم اند: مفعول مطلق، مفعول به، مفعول فیه، مفعول له، مفعول معه، حال، تمیز، مستثنی ̍، خبر افعال ناقصه، اسم حروف مشبهه بالفعل، اسم ما و لاء نفی جنس و خبر ما و لاء شبیه به لیس. (از فرهنگ علوم نقلی سجادی). رجوع به منصوب و نصب شود
لغت نامه دهخدا
(مُنْ دُ)
مرکز ایالت ’تارن -ا-گارون’ که بر کنار رود ’تارن’ و در 630کیلومتری جنوب پاریس واقع است. 48555 تن سکنه و کلیساهائی از قرن 17 و 18 دارد. در این شهر موزه و مرکز دادوستد و صنایع الکتریک وجود دارد. شهرستان مونتوبان دارای 14 بخش و 92 دهستان است
لغت نامه دهخدا
(مُرَ)
ماهی روبان. شهری است بر کنار دریا چنانکه موج دریا بر کنار شهر می زند و هوای آن گرم و عفن و ناخوشی بتر از آن ریشهر است، اما مشرعۀ دریا است، هرکه از پارس به راه خوزستان به دریا رود و آن که از بصره و خوزستان به دریا رود همگان را راه آنجا باشد و کشتیهایی که از دریا برآید بر این اعمال رود به مهروبان بیرون آید. و دخل آن بیشتر از کشتیها باشد وجز خرما هیچ میوه نباشد و گوسفندان آنجا بیشتر بز باشد و بزغاله پرورند و همچنانکه به بصره و می گویند بزغاله تا هشتاد رطل و صد رطل برسد بیشتر نیز، و برز و کتان بسیار باشد چنانکه به همه جای ببرند و جامع ومنبر است و آن جایگاه مردم زبون باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150). در کتاب جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی آمده است: به فاصله کمی از رود خانه شیرین یعنی رود خانه زهره که به تازگی به رود خانه طاب موسوم است بندر مهروبان در مرز غربی فارس واقع است. این لنگرگاه اولین بندری بوده که کشتیها وقتی از بصره و مصب دجله به عزم هند بیرون می آمدند به آن میرسیدند و این بندر در قرن چهارم هجری شهری معمور بود و مسجدی خوب و بازارهایی آباد داشت. و بنا بر آنچه در سفرنامۀ ناصرخسرو آمده است یعقوب لیث این شهر را گرفته و شاید خود نیز به این شهر آمده و ناصرخسرو نام او را بر منبر مسجد آدینۀ این شهر نوشته دیده است: شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو، اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریزی نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوضها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آنجا سه کاروانسرای بزرگ ساخته اند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی. و در مسجد آدینۀ آنجا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم ازیکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و در این تاریخ که من آنجا رسیدم این شهر به دست پسران باکالیجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی مأکول این شهر از شهرها و ولایتها برند که آنجا بجز ماهی چیزی نباشد. و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا به جانب جنوب برکنار دریا بروند ناحیت توّه و کازرون باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 120). و نیز رجوع به آثار شهرهای باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس احمد اقتداری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنهایی که دارای نسبت و علاقه و پیوستگی باشند و خویشاوندان و متعلقان. (ناظم الاطباء). بستگان. وابستگان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسوبه
تصویر منسوبه
مونث منسوب، جمع منسوبات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع منسوب، وابستگان خویشاوندان جمع منسوب در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوجات
تصویر منسوجات
جمع منسوجه، بافتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوبات
تصویر منسوبات
جمع منسوبه (منسوب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوبان
تصویر ناوبان
کشتی بان ملاح، ستوان نیروی دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوبان
تصویر ناوبان
کشتی بان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسوان
تصویر نسوان
زنان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسولان
تصویر مسولان
دست اندرکاران، کارگزاران
فرهنگ واژه فارسی سره
بافته ها، پارچه ها، بافته شده ها، بافتنی ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاشو، کشتیبان، ملاح، ملوان، ناخدا، ناوخدا، ناوران
فرهنگ واژه مترادف متضاد