نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده. (از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده. (غیاث). برابر و هموار و پهن. (ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی: نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد. (کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64). - أنف مسطح، بینی نیک گسترده و پهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - مسطح شدن، هموار شدن. صاف شدن. - مسطح کردن، تسطیح. هموار کردن. صاف کردن. ، بام کرده، گوری که مسنم نبود. (دهار) ، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد. (از حاشیۀ تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دوخط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصهالحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیۀ تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل. رجوع به اربعۀ متناسبه و ارثماطیقی شود، نام قسم شایع اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، یکی از سه نوع بسائط. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نعت مفعولی از تسطیح. رجوع به تسطیح شود. هموارشده. (از اقرب الموارد). پهن و گسترده شده. (غیاث). برابر و هموار و پهن. (ناظم الاطباء). گسترده. راست. تخت. هموارکرده. هم طرازشده. صاف. مستوی: نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد، چنانکه به نظر انگیخته نماید و مسطح باشد. (کلیله و دمنه). بفرمود تا خانه ای مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64). - أنف مسطح، بینی نیک گسترده و پهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - مسطح شدن، هموار شدن. صاف شدن. - مسطح کردن، تسطیح. هموار کردن. صاف کردن. ، بام کرده، گوری که مسنم نبود. (دهار) ، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح محاسبان و مهندسان، بر شکلی اطلاق می گردد که یک خط یا بیشتر محیط بر آن باشد، و برشکل مسطح قائم الزوایایی که بر یکی از زوایای آن دو خط مختلف محیط باشد. (از حاشیۀ تحریر اقلیدس). و این همان مستطیل است که مباین با مربع می باشد. و نیز گویند مسطح عبارت است از حاصل ضرب یکی از دوخط محیط بر یکی از زوایای قائمه در خط دیگر، که بدین ترتیب مسطح اعم از مربع خواهد بود. و در تحریر اقلیدس آمده است که عدد مسطح، مجتمع ضرب عددی است در عدد دیگر، که دو عدد بر آن محیط باشد که آن دو عدد دو ضلع آن به شمار می آیند خواه متساوی باشند و خواه مختلف، و عدد مربع، مجتمع ضرب عددی است در مثل خودش که دو عدد متساوی بر آن محیط باشد. بنابراین عدد مربع اخص از عدد مسطح می باشد، ولی از شرح خلاصهالحساب چنین مستفاد می شود که آنها دو عدد متباین می باشند، چه آنجا گوید مسطح عبارت است از حاصل ضرب عددی در عدد دیگر، نه در خودش، چون عدد بیست که حاصل ضرب چهار در پنج است، و اما حاصل ضرب یک عدد در خودش را مربع نامند، و این موضوع در حاشیۀ تحریر اقلیدس بصراحت آمده است که هر عددی که از ضرب دو عدد مختلف در یکدیگر به دست آید مسطح نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح ریاضی، معدل. رجوع به اربعۀ متناسبه و ارثماطیقی شود، نام قسم شایع اصطرلاب. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، یکی از سه نوع بسائط. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جرین و جای خرما خشک کردن، ستون خرگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سنگ صافی که گرداگرد آن را از سنگ برآورند تا آب در آن فراهم آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوزه ای است یک پهلو که در سفر همراه دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوریا که از برگ مقل یا خوص الدم یا بوی جهودان بافته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تابۀ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چوب که در پهنا برد و ستون رز نهند و هر دو طرف آن را به خاکستر مخلوط به خون محکم کنند، یا عام است. (منتهی الارب). چوبی که در عرض بر دو ستون درخت رز نهند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است برشکل محور که بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جرین و جای خرما خشک کردن، ستون خرگاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سنگ صافی که گرداگرد آن را از سنگ برآورند تا آب در آن فراهم آید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوزه ای است یک پهلو که در سفر همراه دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بوریا که از برگ مقل یا خوص الدم یا بوی جهودان بافته باشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، تابۀ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چوب که در پهنا برد و ستون رز نهند و هر دو طرف آن را به خاکستر مخلوط به خون محکم کنند، یا عام است. (منتهی الارب). چوبی که در عرض بر دو ستون درخت رز نهند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است برشکل محور که بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
آنچه بدان خاک پرانند. به فارسی سکو است. (منتهی الارب). جاروب و سکو و ابزاری که بدان خانه را بروبند. (ناظم الاطباء). چیزی که با آن خاک را دور کنند و بپراکنند. (از اقرب الموارد)
آنچه بدان خاک پرانند. به فارسی سکو است. (منتهی الارب). جاروب و سکو و ابزاری که بدان خانه را بروبند. (ناظم الاطباء). چیزی که با آن خاک را دور کنند و بپراکنند. (از اقرب الموارد)
چیزی که از دست لغزیده بیفتد. (آنندراج) (از منتهی الارب). از دست افتاده به واسطۀ لغزش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در امتداد چوب دراز لغزیده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسحاط شود
چیزی که از دست لغزیده بیفتد. (آنندراج) (از منتهی الارب). از دست افتاده به واسطۀ لغزش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در امتداد چوب دراز لغزیده. (ناظم الاطباء). رجوع به انسحاط شود
مرد با هم پاگشادۀ ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم. (از اقرب الموارد)، اسب شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فرس منسرح، اسب شتاب رو. (ناظم الاطباء)، آسانی و روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج)، نام بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است، چون در ارکان این بحر سببها مقدم است بر وتد لهذا آسان تر گفته می شود وبعضی نوشته اند که انسراح از جامه بیرون آمدن است، این بحر هم در نقصان زحافات به حدی می رسد که به مقداردو رکن خویش می رسد لهذا این اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند. (غیاث) (آنندراج). اسم فاعل است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون آمدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن مفعولات است و این بحر در نقصان ارکان به حدی می رسد که آنچه وزن دو رکن است همچون: من یشتری الباذنجان، که بر وزن مستفعلن مفعولات است در اشعار عرب آن رامصراع تمام می دارند و این نقصان و اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند و این بحر را منسرح گفته اند و این بحر مثمن و مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته اند این بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح در لغت آسانی و روانی است و چون در ارکان این بحرسببها مقدم اند بر وتد آسان تر گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از چهار بحر دایرۀ [دوم] مختلفه است و اجزاء آن از اصل مستفعلن مفعولات چهار بار مفتعلن فاعلات آید و ازاحیفی که در این بحر افتد یازده است: طی و خبن و کف ّ و وقف و قطع و کشف و حذذ و رفع و جدع و نحر و اسباغ. و اجزاء منشعبه آن از اصل مستفعلن هفت است. مفتعلن (مطوی) ، مفاعلن (مخبون) ، مفعولن (مقطوع) ، فعلن (احذّ) ، فعلان (احذّ مسبغ) ، فاعلن (مرفوع) ، مفعولان (مقطوع مسبغ). و از اصل مفعولات نه است: مفاعیل (مخبون) ، فعولان (مخبون موقوف) ، فعولن (مخبون مکشوف) ، فاعلات (مطوی) ، فاعلن (مطوی مکشوف) ، فاعلان (مطوی موقوف) ، مفعول (مرفوع) ، فاع (مجدوع) ، فع (منحور). اینک مثالها: مثمن مطوی موقوف: حیدر شرع کرم بازو [و] احسان تست کاین در روزی گشاد وآن در خیبر شکست. مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان. مثمن مطوی مخبون موقوف: بشنوو نیکو شنو نعمت خنیاگران به پهلوانی سماع به خسروانی طریق. مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان. مثمن مطوی مکشوف: ای پسر آخر بساز چاره و درمان من رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من. مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. مثمن مطوی مخبون مکشوف: کیست که پیغام من به شهر شروان برد یک سخن از من بدان مرد سخندان برد. مفتعلن فاعلن مفاعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. و بعضی شاعران این شعر را مطوی بسیط پندارند و نه چنان است، از بهر آنکه فاعلان در بسیط نباشد. مطوی موقوف عروض مکشوف ضرب: ای صنم خوبروی صابری از من مجوی با غم هجران یار کس نکند صابری. مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. مثمن مجدوع: ملک مصون است و حصن ملک حصین است منت وافر خدای را که چنین است. مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع. بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل افزوده اند و آن راتطویل نام کرده و از این جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر مفتعلن فاعلات مفتعلاتان کنند. مثمن منحور [معروفی گفته است] : این دل مسکین من اسیر هوا شد پیش هزاران هزار گونه بلا شد. مفتعلن فاعلات مفتعلن فع مفتعلن فاعلات مفتعلن فع. مثمن منحور مجدوع: خوب تر از روی تو گمان نبرد خلق زار ترا ز من کسی نبرد گمانی. مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع. مثمن مقطوع [اجزاء] موقوف عروض مکشوف ضرب: او را از نیکویی قارون کرده ست باز ما را خواهم همی کز غم قارون کند. مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن. مسدس مطوی: عشق به محنت صبور دید مرا رفت و بر آتش بخوابنید مرا. مفتعلن فاعلات مفتعلن مفتعلن فاعلات مفتعلن. مسدس مقطوع: تازه تر ازتازه برگ نسرینی دوستر از دیده و دل و دینی. مفتعلن فاعلات مفعولن مفتعلن فاعلات مفعولن. مسدس مطوی مقطوع: دل بربودی ز من کنون چه کنم سود ندارد مرا پشیمانی. مفتعلن فاعلات مفتعلن مفتعلن فاعلات مفعولن. مربع مطوی موقوف: خیز و بیار ای نگار بادۀ انده گسار. مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان. مربع مخبون موقوف: دلبر من کجا رفت وز بر من چرا رفت. مفتعلن فعولان مفتعلن فعولان. مربع مطوی مشکوف مقطوع: گفتم نایمت نیز هرگزپیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا. مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. (المعجم چ دانشگاه ص 138-142). رجوع به همین مأخذ صفحات 72 و 73 و 139-147 شود: مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 659). - منسرح صغیر، شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض... چون از بحور دایرۀ مشتبهه در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو دایره لازم بود مبالغی خبط کرده اند، اول آنکه منسرح را دو بحر نهاده اند مثمن آن را منسرح کبیر خوانده اند و مسدس آن را منسرح صغیر. (المعجم چ مطبعۀ مجلس ص 67). - منسرح کبیر، رجوع به ترکیب قبل شود
مرد با هم پاگشادۀ ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم. (از اقرب الموارد)، اسب شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فرس منسرح، اسب شتاب رو. (ناظم الاطباء)، آسانی و روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج)، نام بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است، چون در ارکان این بحر سببها مقدم است بر وتد لهذا آسان تر گفته می شود وبعضی نوشته اند که انسراح از جامه بیرون آمدن است، این بحر هم در نقصان زحافات به حدی می رسد که به مقداردو رکن خویش می رسد لهذا این اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند. (غیاث) (آنندراج). اسم فاعل است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون آمدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن مفعولات ُ است و این بحر در نقصان ارکان به حدی می رسد که آنچه وزن دو رکن است همچون: من یشتری الباذنجان، که بر وزن مستفعلن مفعولات ُ است در اشعار عرب آن رامصراع تمام می دارند و این نقصان و اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند و این بحر را منسرح گفته اند و این بحر مثمن و مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته اند این بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح در لغت آسانی و روانی است و چون در ارکان این بحرسببها مقدم اند بر وتد آسان تر گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از چهار بحر دایرۀ [دوم] مختلفه است و اجزاء آن از اصل مستفعلن مفعولات ُ چهار بار مفتعلن فاعلات آید و ازاحیفی که در این بحر افتد یازده است: طی و خبن و کف ّ و وقف و قطع و کشف و حَذَذ و رفع و جَدْع و نحر و اِسباغ. و اجزاء منشعبه آن از اصل مستفعلن هفت است. مفتعلن (مطوی) ، مفاعلن (مخبون) ، مفعولن (مقطوع) ، فعلن (احذّ) ، فعلان (احذّ مُسبغ) ، فاعلن (مرفوع) ، مفعولان (مقطوع مُسبغ). و از اصل مفعولات ُ نه است: مفاعیل ُ (مخبون) ، فعولان (مخبون موقوف) ، فعولن (مخبون مکشوف) ، فاعلات ُ (مطوی) ، فاعلن (مطوی مکشوف) ، فاعلان (مطوی موقوف) ، مفعول ُ (مرفوع) ، فاع (مجدوع) ، فع (منحور). اینک مثالها: مثمن مطوی موقوف: حیدر شرع کرم بازو [و] احسان تست کاین در روزی گشاد وآن در خیبر شکست. مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان. مثمن مطوی مخبون موقوف: بشنوو نیکو شنو نعمت خنیاگران به پهلوانی سماع به خسروانی طریق. مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان. مثمن مطوی مکشوف: ای پسر آخر بساز چاره و درمان من رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من. مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. مثمن مطوی مخبون مکشوف: کیست که پیغام من به شهر شروان برد یک سخن از من بدان مرد سخندان برد. مفتعلن فاعلن مفاعلن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. و بعضی شاعران این شعر را مطوی بسیط پندارند و نه چنان است، از بهر آنکه فاعلان در بسیط نباشد. مطوی موقوف ْ عروض مکشوف ْ ضرب: ای صنم خوبروی صابری از من مجوی با غم هجران یار کس نکند صابری. مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. مثمن مجدوع: ملک مصون است و حصن ملک حصین است منت وافر خدای را که چنین است. مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن فاع مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن فاع. بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل افزوده اند و آن راتطویل نام کرده و از این جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر مفتعلن فاعلات ُ مفتعلاتان کنند. مثمن منحور [معروفی گفته است] : این دل مسکین من اسیر هوا شد پیش هزاران هزار گونه بلا شد. مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن فع مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن فع. مثمن منحور مجدوع: خوب تر از روی تو گمان نَبَرَد خلق زار ترا ز من کسی نَبُرْد گمانی. مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن فاع مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن فاع. مثمن مقطوع ْ [اجزاء] موقوف ْ عروض مکشوف ْ ضرب: او را از نیکویی قارون کرده ست باز ما را خواهم همی کز غم قارون کند. مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن. مسدس مطوی: عشق به محنت صبور دید مرا رفت و بر آتش بخوابنید مرا. مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن. مسدس مقطوع: تازه تر ازتازه برگ نسرینی دوستر از دیده و دل و دینی. مفتعلن فاعلات ُ مفعولن مفتعلن فاعلات ُ مفعولن. مسدس مطوی مقطوع: دل بربودی ز من کنون چه کنم سود ندارد مرا پشیمانی. مفتعلن فاعلات ُ مفتعلن مفتعلن فاعلات ُ مفعولن. مربع مطوی موقوف: خیز و بیار ای نگار بادۀ انده گسار. مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان. مربع مخبون موقوف: دلبر من کجا رفت وز بر من چرا رفت. مفتعلن فعولان مفتعلن فعولان. مربع مطوی مشکوف مقطوع: گفتم نایَمْت نیز هرگزپیرامُنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا. مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. (المعجم چ دانشگاه ص 138-142). رجوع به همین مأخذ صفحات 72 و 73 و 139-147 شود: مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 659). - منسرح صغیر، شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض... چون از بحور دایرۀ مشتبهه در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو دایره لازم بود مبالغی خبط کرده اند، اول آنکه منسرح را دو بحر نهاده اند مثمن آن را منسرح کبیر خوانده اند و مسدس آن را منسرح صغیر. (المعجم چ مطبعۀ مجلس ص 67). - منسرح کبیر، رجوع به ترکیب قبل شود
مرد بر روی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فی الحدیث: نهی النبی صلی اﷲعلیه و آله ان یأکل الرجل بشماله او مستلقیاً علی ظهره او منبطحاً علی بطنه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رودبار فراخ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبطاح شود
مرد بر روی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فی الحدیث: نهی النبی صلی اﷲعلیه و آله ان یأکل الرجل بشماله او مستلقیاً علی ظهره او منبطحاً علی بطنه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، رودبار فراخ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبطاح شود
حیوان تند و آسان رونده، مرد بر پشت خفته و هر دو پا باز کرده، کسی که از لباس خویش بیرون آید برهنه، یکی از بحرهای عروضی که اصل آن بر وزن مستفعلن مفعولات است اما سالم آن معمول نیست. بحر منسرح مزاحف} زد نفس سر بمهر: صبح ملمع نقاب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت خیمه روحانیان گشت معنبر طناب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت) (همائی. بدیع... 1343 ص 136)
حیوان تند و آسان رونده، مرد بر پشت خفته و هر دو پا باز کرده، کسی که از لباس خویش بیرون آید برهنه، یکی از بحرهای عروضی که اصل آن بر وزن مستفعلن مفعولات است اما سالم آن معمول نیست. بحر منسرح مزاحف} زد نفس سر بمهر: صبح ملمع نقاب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت خیمه روحانیان گشت معنبر طناب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت) (همائی. بدیع... 1343 ص 136)