جدول جو
جدول جو

معنی منسر - جستجوی لغت در جدول جو

منسر
(مَ سِ / مِ سَ)
منقار مرغ شکاری. ج، مناسر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). منقار مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). منقار طیور گوشتخوار. (ناظم الاطباء) ، از سی تا چهل. (مهذب الاسماء). گلۀ اسب از سی تا چهل یا از چهل تا پنجاه یا تا شصت یا از صد یا از دو صد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قسمی از سپاه که پیشاپیش سپاه بزرگ حرکت کند و گویند سپاهی که به چیزی برنگذرد مگر آنکه آن را از بیخ برکند. ج، مناسر. گویند: خرج فی مقنب و منسر. و در حدیث آمده است: کلما اظل علیکم منسر من مناسر اهل الشام اغلق رجل منکم بابه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منظر
تصویر منظر
(دخترانه)
آنچه بر آن نظر بیفتد و به چشم دیده شود، چهره، صورت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منذر
تصویر منذر
(پسرانه)
آگاه سازنده، پند دهنده، ترساننده، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای یمن در زمان یزدگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسی
تصویر منسی
آنچه سبب فراموشی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منار
تصویر منار
مناره ها، جاهای نور، جاهای روشنایی، سازه هایی بلند و ستون مانند بر بالای مساجد و معابد که از آنجا اذان می گویند، گلدسته ها، جمع واژۀ مناره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبر
تصویر منبر
کرسی پله پله که خطیب یا واعظ بر فراز آن بنشیند و سخنرانی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفسر
تصویر مفسر
کسی که معنی سخنی را بیان کند، کسی که مطلبی را شرح وبسط می دهد، تفسیر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظر
تصویر منظر
جای نگریستن و نظر انداختن، آنچه در برابر چشم واقع شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتر
تصویر منتر
مورد تمسخر و استهزا، معطل، افسونی که برای رام کردن جانوران گزنده و درنده بخوانند
منتر کردن: مسخره کردن، معطل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسد
تصویر منسد
سد شده، بسته شده، بندآمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منذر
تصویر منذر
ترساننده، بیم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسرح
تصویر منسرح
در علم عروض بحری بر وزن مستفعلن مفعولات مستفعلن مفعولات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شده، منتهی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَ رِ)
روباه در سوراخ شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). روباه داخل شده در سوراخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسراب شود، نیک دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طویل. (اقرب الموارد) ، آب جاری تیز. جریر گوید:
و بلده مابها ماءلمغترف
والماء یجری علیها جری منسرب.
(از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرِ)
مرد با هم پاگشادۀ ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم. (از اقرب الموارد)، اسب شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فرس منسرح، اسب شتاب رو. (ناظم الاطباء)، آسانی و روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج)، نام بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است، چون در ارکان این بحر سببها مقدم است بر وتد لهذا آسان تر گفته می شود وبعضی نوشته اند که انسراح از جامه بیرون آمدن است، این بحر هم در نقصان زحافات به حدی می رسد که به مقداردو رکن خویش می رسد لهذا این اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند. (غیاث) (آنندراج). اسم فاعل است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون آمدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن مفعولات است و این بحر در نقصان ارکان به حدی می رسد که آنچه وزن دو رکن است همچون: من یشتری الباذنجان، که بر وزن مستفعلن مفعولات است در اشعار عرب آن رامصراع تمام می دارند و این نقصان و اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند و این بحر را منسرح گفته اند و این بحر مثمن و مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته اند این بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح در لغت آسانی و روانی است و چون در ارکان این بحرسببها مقدم اند بر وتد آسان تر گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از چهار بحر دایرۀ [دوم] مختلفه است و اجزاء آن از اصل مستفعلن مفعولات چهار بار مفتعلن فاعلات آید و ازاحیفی که در این بحر افتد یازده است: طی و خبن و کف ّ و وقف و قطع و کشف و حذذ و رفع و جدع و نحر و اسباغ. و اجزاء منشعبه آن از اصل مستفعلن هفت است. مفتعلن (مطوی) ، مفاعلن (مخبون) ، مفعولن (مقطوع) ، فعلن (احذّ) ، فعلان (احذّ مسبغ) ، فاعلن (مرفوع) ، مفعولان (مقطوع مسبغ). و از اصل مفعولات نه است: مفاعیل (مخبون) ، فعولان (مخبون موقوف) ، فعولن (مخبون مکشوف) ، فاعلات (مطوی) ، فاعلن (مطوی مکشوف) ، فاعلان (مطوی موقوف) ، مفعول (مرفوع) ، فاع (مجدوع) ، فع (منحور). اینک مثالها: مثمن مطوی موقوف:
حیدر شرع کرم بازو [و] احسان تست
کاین در روزی گشاد وآن در خیبر شکست.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان.
مثمن مطوی مخبون موقوف:
بشنوو نیکو شنو نعمت خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان.
مثمن مطوی مکشوف:
ای پسر آخر بساز چاره و درمان من
رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مطوی مخبون مکشوف:
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
مفتعلن فاعلن مفاعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
و بعضی شاعران این شعر را مطوی بسیط پندارند و نه چنان است، از بهر آنکه فاعلان در بسیط نباشد.
مطوی موقوف عروض مکشوف ضرب:
ای صنم خوبروی صابری از من مجوی
با غم هجران یار کس نکند صابری.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مجدوع:
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع.
بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل افزوده اند و آن راتطویل نام کرده و از این جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر مفتعلن فاعلات مفتعلاتان کنند.
مثمن منحور [معروفی گفته است] :
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع.
مثمن منحور مجدوع:
خوب تر از روی تو گمان نبرد خلق
زار ترا ز من کسی نبرد گمانی.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع.
مثمن مقطوع [اجزاء] موقوف عروض مکشوف ضرب:
او را از نیکویی قارون کرده ست باز
ما را خواهم همی کز غم قارون کند.
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن.
مسدس مطوی:
عشق به محنت صبور دید مرا
رفت و بر آتش بخوابنید مرا.
مفتعلن فاعلات مفتعلن
مفتعلن فاعلات مفتعلن.
مسدس مقطوع:
تازه تر ازتازه برگ نسرینی
دوستر از دیده و دل و دینی.
مفتعلن فاعلات مفعولن
مفتعلن فاعلات مفعولن.
مسدس مطوی مقطوع:
دل بربودی ز من کنون چه کنم
سود ندارد مرا پشیمانی.
مفتعلن فاعلات مفتعلن
مفتعلن فاعلات مفعولن.
مربع مطوی موقوف:
خیز و بیار ای نگار
بادۀ انده گسار.
مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان.
مربع مخبون موقوف:
دلبر من کجا رفت
وز بر من چرا رفت.
مفتعلن فعولان
مفتعلن فعولان.
مربع مطوی مشکوف مقطوع:
گفتم نایمت نیز هرگزپیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا.
مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
(المعجم چ دانشگاه ص 138-142).
رجوع به همین مأخذ صفحات 72 و 73 و 139-147 شود:
مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح
ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 659).
- منسرح صغیر، شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض... چون از بحور دایرۀ مشتبهه در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو دایره لازم بود مبالغی خبط کرده اند، اول آنکه منسرح را دو بحر نهاده اند مثمن آن را منسرح کبیر خوانده اند و مسدس آن را منسرح صغیر. (المعجم چ مطبعۀ مجلس ص 67).
- منسرح کبیر، رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنسر
تصویر تنسر
گسستن ریسمان، پراکندن ریم (جراحت) پخش شدگی پخش بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسر
تصویر محسر
درون آزرده، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسد
تصویر منسد
نا گشودنی بسته شده گشوده ناشدنی: (هیچ عجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مث امنی کلی حاصل تواند آمد چنانکه طریق مراجعت آن منسد ماند) (کلیله. مصحح مینوی. 47)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسع
تصویر منسع
باد اپاختر (شمال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسف
تصویر منسف
سرند، دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسک
تصویر منسک
روش نیایش جای قربانی کردن، جای عبادت، طریقه عبادت، جمع مناسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسل
تصویر منسل
تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
بیان و تفسیر کننده، شرح نماینده، تاویل کننده، بیان کننده، شارح، مبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معسر
تصویر معسر
تنگدست، نیازمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسرخ
تصویر منسرخ
آسان و روان، برهنه یکی از سنگ های نوزده گانه سرواد، اسب تیز تک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنسر
تصویر قنسر
سخت، کارآزموده آزمون اندوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسر
تصویر انسر
جمع نسر، کرکسان
فرهنگ لغت هوشیار
حیوان تند و آسان رونده، مرد بر پشت خفته و هر دو پا باز کرده، کسی که از لباس خویش بیرون آید برهنه، یکی از بحرهای عروضی که اصل آن بر وزن مستفعلن مفعولات است اما سالم آن معمول نیست. بحر منسرح مزاحف} زد نفس سر بمهر: صبح ملمع نقاب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت خیمه روحانیان گشت معنبر طناب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت) (همائی. بدیع... 1343 ص 136)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسج
تصویر منسج
کارخانه بافندگی کار چوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسرح
تصویر منسرح
حیوان تند و آسان رونده، یکی از بحرهای عروضی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفسر
تصویر مفسر
گزارنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منظر
تصویر منظر
دیدگاه، نگرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره
نام یکی از روستاهای تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی