جدول جو
جدول جو

معنی منساح - جستجوی لغت در جدول جو

منساح
(مِ)
آنچه بدان خاک پرانند. به فارسی سکو است. (منتهی الارب). جاروب و سکو و ابزاری که بدان خانه را بروبند. (ناظم الاطباء). چیزی که با آن خاک را دور کنند و بپراکنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منساح
در تازی کهن: جارو گرد گیر، در تازی نوین: خاکبردار
تصویری از منساح
تصویر منساح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منساق
تصویر منساق
مرتب، یک روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسرح
تصویر منسرح
در علم عروض بحری بر وزن مستفعلن مفعولات مستفعلن مفعولات
فرهنگ فارسی عمید
(مِ سَ)
آنچه بدان خاک پرانند و به فارسی سکو است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِزز)
گریه و ماتم نمودن به آوازبلند بر شوی. نوح. نواح. نیاح. نیاحه (ح ) . (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَنْ نا)
دهنده. (آنندراج). عطا کننده و بخشنده. (ناظم الاطباء) : فلان مناح میاح نفاح، فلان کثیرالعطایاست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ریزه و شکستۀ خرما و ریزۀ غلاف خرما و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ریزه و خردۀ خرما و پوست خرما که در ته خنور باقی ماند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِنْ)
مساحی. جمع واژۀ مسحاه. (اقرب الموارد). رجوع به مسحاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا)
صیغۀ مبالغه است مصدر مسح را. (اقرب الموارد). رجوع به مسح شود، زمین پیمای. (دهار) (مهذب الاسماء). بسیار پیمایش کننده زمین. (غیاث). آنکه زمین را مساحی کند. ج، مساحون. (اقرب الموارد). پیماینده. مساحتگر. پیمایشگر. مهندس. کیّال:
کبک دری گر نشد مهندس و مسّاح
این همه آمد شدنش چیست بر آورد.
منوچهری.
چو مسّاحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل.
منوچهری.
زهی هوا را طوّاف و چرخ را مسّاح
که جسم تو ز بخارست و پر تو ز ریاح.
مسعودسعد.
عمران گفت... تو به دو مسّاح و زمین پیمای بر من حکم میکنی. (تاریخ قم ص 106). بعد از عرض به خدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی، مقرر می گردد که وزراء و عمال به اتفاق ریّاع و مسّاح ومحرران صاحب وقوف به محال مزبوره رفته... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 46) ، پلاس فروش. (دهار). رجوع به مسح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آبی که فراگیرد سطح زمین را. (ناظم الاطباء). آب روان و جاری بر روی زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ طِ)
ستان درازشونده و جنبش ناکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه ستان دراز می شود و جنبش نمی کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسطاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرِ)
مرد با هم پاگشادۀ ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم. (از اقرب الموارد)، اسب شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فرس منسرح، اسب شتاب رو. (ناظم الاطباء)، آسانی و روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج)، نام بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است، چون در ارکان این بحر سببها مقدم است بر وتد لهذا آسان تر گفته می شود وبعضی نوشته اند که انسراح از جامه بیرون آمدن است، این بحر هم در نقصان زحافات به حدی می رسد که به مقداردو رکن خویش می رسد لهذا این اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند. (غیاث) (آنندراج). اسم فاعل است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون آمدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن مفعولات است و این بحر در نقصان ارکان به حدی می رسد که آنچه وزن دو رکن است همچون: من یشتری الباذنجان، که بر وزن مستفعلن مفعولات است در اشعار عرب آن رامصراع تمام می دارند و این نقصان و اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند و این بحر را منسرح گفته اند و این بحر مثمن و مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته اند این بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح در لغت آسانی و روانی است و چون در ارکان این بحرسببها مقدم اند بر وتد آسان تر گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از چهار بحر دایرۀ [دوم] مختلفه است و اجزاء آن از اصل مستفعلن مفعولات چهار بار مفتعلن فاعلات آید و ازاحیفی که در این بحر افتد یازده است: طی و خبن و کف ّ و وقف و قطع و کشف و حذذ و رفع و جدع و نحر و اسباغ. و اجزاء منشعبه آن از اصل مستفعلن هفت است. مفتعلن (مطوی) ، مفاعلن (مخبون) ، مفعولن (مقطوع) ، فعلن (احذّ) ، فعلان (احذّ مسبغ) ، فاعلن (مرفوع) ، مفعولان (مقطوع مسبغ). و از اصل مفعولات نه است: مفاعیل (مخبون) ، فعولان (مخبون موقوف) ، فعولن (مخبون مکشوف) ، فاعلات (مطوی) ، فاعلن (مطوی مکشوف) ، فاعلان (مطوی موقوف) ، مفعول (مرفوع) ، فاع (مجدوع) ، فع (منحور). اینک مثالها: مثمن مطوی موقوف:
حیدر شرع کرم بازو [و] احسان تست
کاین در روزی گشاد وآن در خیبر شکست.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان.
مثمن مطوی مخبون موقوف:
بشنوو نیکو شنو نعمت خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان.
مثمن مطوی مکشوف:
ای پسر آخر بساز چاره و درمان من
رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مطوی مخبون مکشوف:
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
مفتعلن فاعلن مفاعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
و بعضی شاعران این شعر را مطوی بسیط پندارند و نه چنان است، از بهر آنکه فاعلان در بسیط نباشد.
مطوی موقوف عروض مکشوف ضرب:
ای صنم خوبروی صابری از من مجوی
با غم هجران یار کس نکند صابری.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مجدوع:
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع.
بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل افزوده اند و آن راتطویل نام کرده و از این جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر مفتعلن فاعلات مفتعلاتان کنند.
مثمن منحور [معروفی گفته است] :
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع.
مثمن منحور مجدوع:
خوب تر از روی تو گمان نبرد خلق
زار ترا ز من کسی نبرد گمانی.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع.
مثمن مقطوع [اجزاء] موقوف عروض مکشوف ضرب:
او را از نیکویی قارون کرده ست باز
ما را خواهم همی کز غم قارون کند.
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن.
مسدس مطوی:
عشق به محنت صبور دید مرا
رفت و بر آتش بخوابنید مرا.
مفتعلن فاعلات مفتعلن
مفتعلن فاعلات مفتعلن.
مسدس مقطوع:
تازه تر ازتازه برگ نسرینی
دوستر از دیده و دل و دینی.
مفتعلن فاعلات مفعولن
مفتعلن فاعلات مفعولن.
مسدس مطوی مقطوع:
دل بربودی ز من کنون چه کنم
سود ندارد مرا پشیمانی.
مفتعلن فاعلات مفتعلن
مفتعلن فاعلات مفعولن.
مربع مطوی موقوف:
خیز و بیار ای نگار
بادۀ انده گسار.
مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان.
مربع مخبون موقوف:
دلبر من کجا رفت
وز بر من چرا رفت.
مفتعلن فعولان
مفتعلن فعولان.
مربع مطوی مشکوف مقطوع:
گفتم نایمت نیز هرگزپیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا.
مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
(المعجم چ دانشگاه ص 138-142).
رجوع به همین مأخذ صفحات 72 و 73 و 139-147 شود:
مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح
ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 659).
- منسرح صغیر، شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض... چون از بحور دایرۀ مشتبهه در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو دایره لازم بود مبالغی خبط کرده اند، اول آنکه منسرح را دو بحر نهاده اند مثمن آن را منسرح کبیر خوانده اند و مسدس آن را منسرح صغیر. (المعجم چ مطبعۀ مجلس ص 67).
- منسرح کبیر، رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ جِ)
جوانمردی نماینده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به انسجاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نزد و نزدیک. (ناظم الاطباء). قریب. (اقرب الموارد) ، تابع و پیرو. (ناظم الاطباء). تابع. (اقرب الموارد) ، کوه مایل به درازی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشاوند. (ناظم الاطباء) ، سوق داده. سیاق یافته. ترتیب یافته: هر مقدمه که در آغاز امثله ومناشیر و سایر مکتوبات مترسلان منساق بود، به مقصودی آن را تشبیب سخن گویند. (المعجم چ دانشگاه ص 414)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عصا. (مهذب الاسماء) (غیاث). رجوع به منساه و منساءه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
عصا و چوبدستی که بدان ستور رانند. (ناظم الاطباء). عصا. (از اقرب الموارد). عصا بدان جهت که به وی ستور رانند. منساءه. منساءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مناح
تصویر مناح
دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منساق
تصویر منساق
خویشاوند، پیرو کشانیده خویشاوند، تابع پیرو سوق یابنده کشانیده
فرهنگ لغت هوشیار
حیوان تند و آسان رونده، مرد بر پشت خفته و هر دو پا باز کرده، کسی که از لباس خویش بیرون آید برهنه، یکی از بحرهای عروضی که اصل آن بر وزن مستفعلن مفعولات است اما سالم آن معمول نیست. بحر منسرح مزاحف} زد نفس سر بمهر: صبح ملمع نقاب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت خیمه روحانیان گشت معنبر طناب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت) (همائی. بدیع... 1343 ص 136)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
((مَ سّ))
آن که زمین را مساحت کند، زمین پیما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منساق
تصویر منساق
((مَ))
خویشاوند، تابع، پیرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منساق
تصویر منساق
((مُ))
سوق یابنده، کشانیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منسرح
تصویر منسرح
حیوان تند و آسان رونده، یکی از بحرهای عروضی
فرهنگ فارسی معین
زمین پیما، پیماینده، مساحت کننده، مساحت گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد