جدول جو
جدول جو

معنی مندر - جستجوی لغت در جدول جو

مندر
(عِ)
صاف کردن و مسطح کردن زمین بوسیلۀ غلطک. (از دزی ج 2 ص 618)
لغت نامه دهخدا
مندر
(مُ دِ)
افکننده. (آنندراج). آنکه می افکند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از شمار افکننده. (آنندراج). آنکه از شمار می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به شمشیر افکننده دست کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه به شمشیر می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آنکه از مال خود بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندار شود
لغت نامه دهخدا
مندر
مطابق قرار داد، پیمان، پیمانه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تندر
تصویر تندر
(دخترانه)
تن (فارسی) + در (عربی) آنکه بدنی سفید و درخشان چون در دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مندا
تصویر مندا
(پسرانه)
مرکب از من (خداوند) + ا (پسوند اتصاف)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
درج شده، نوشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
کهنه، فرسوده، نابود شده، ازبین رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمندر
تصویر سمندر
سمندر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد،
جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمندر، سمندور، سامندر، برای مثال به دریا نخواهد شدن بط غریق / سمندر چه داند عذاب الحریق (سعدی۱ - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ رِ)
رسم مندرس، نشان و علامت ناپدیدگردیده و محوشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منطمس. ازمیان رفته:
منزلی کاندر سوادش منقطع رود وسرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 266).
مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 258).
- مندرس شدن، از میان رفتن. محو شدن:
ز انعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32).
بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان مندرس شد. (چهار مقاله ص 40).
شد نام معن زایده و قس ساعده
منسوخ و مندرس ز عطا و کلام تو.
عبدالواسع جبلی.
بستانها و کوشکهای دیگر که خداوندان آن را نمی شناسند و نمی دانند و بیشترین آن مندرس و منهدم شده اند. (تاریخ قم ص 36).
- مندرس گردیدن (گشتن) ، محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن:
بهاری بس بدیع است این گرش با ما بقا بودی
ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها.
منوچهری.
آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند. (چهار مقاله ص 81). و محجۀ انصاف که به مواطاه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته. (سندبادنامه ص 10). اندر طریقت فترت پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 11). نظر حکیم مقصور است بر تتبع قضایای عقول و تفحص از کلیات امور که... به اندراس ملل و انصرام دول مندرس و متبدل نگردد. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن... منقطع شد ومدارس دربسته و مندرس گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49). به سبب تغییر روزگار و تأثیر فلک دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم منطمس گشته... (جهانگشای جوینی ایضاً ص 3).
، کهنه و فرسوده و جامۀ کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء). کهنه و فرسوده و خصوصاً جامۀ کهنه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ)
شمندور. معرب چغندر و به همان معنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به چغندر و شمندور شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ دَ)
از یونانی ’سالامندرا’ در فرانسوی نیز ’سالامندر’ به معنی فرشتۀ موکل آتش و پنبه کوهی و حیوان معروف است. (از افادات علامۀ دهخدا) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام جانوری است که در آتش متکون میشود. گویند مانند موش بزرگی است و چون از آتش برمی آید، می میرد و بعضی گویند همیشه در آتش نیست گاهی برمی آید و در آن وقت او را میگیرند و از پوست او کلاه و رومال میسازند و چون چرکین میشود در آتش می اندازند، چرکهای او میسوزد و پاک میشود. و بعضی گویند بصورت سوسمار و چلپاسه است از پوست او چتر سازند تا گرمی را نگاهدارد و از موی او جامه بافند و در هوای گرم پوشند محافظت گرما کند، و بعضی دیگر گویند بصورت مرغی است. والله اعلم. (برهان). جانوری از ردۀ ذوحیاتین های دمدار که خود تیره خاصی را بوجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط و حداکثر 25 سانتیمتر و پوستی تیره رنگ با لکۀ زرد و تند میباشد. محل سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیۀ وی از حشرات و کرمها است. بدنش نسبتاً فربه است و بدمی استوانه ای شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است. سالامند را سالاماندر. (از فرهنگ فارسی معین).
جانوری باشد بشکل موش بزرگ که در آتشکده ها پیدا میشود، چون از آتش بیرون می آید می میرد. مخفف سام اندر چه سام به معنی آتش و اندر کلمه ظرفیت است و بعضی نوشته اند که جانوری است پردار که در آتش نیمسوزد. (غیاث) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگان.
رودکی.
در این آتش چه میجوید سمندروار پروانه
یکی چندین مقر داردیکی چندین مفر دارد.
ناصرخسرو.
سمندر نه ای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد.
سعدی.
نه ماهی بجز آب گیرد نشیمن
نه ز آتش کرانه گزیند سمندر.
هندوشاه نخجوانی.
خشم تو بر دوستان تو است عنایت
کآتش سوزان بود حیات سمندر.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ دَ)
نام ولایتی است از هندوستان که چوب عود از آنجا آرند. (برهان). شهری است بزرگ بر کران دریا، و پادشاهی دهم است. (حدود العالم). شهری است از خزران بر کران دریا جایی بانعمت و بازارها و بازرگانان. (حدود العالم). مردان را سپاه صد و پنجاه هزار تمام شد و با سپاه اندر تعبیه همی رفت تا به شهرستان سمندر آنکه ملک خزران نشستی و... (ترجمه تاریخ طبری). پس منادی فرمود و سپاه برگرفت و بر در اندر شد که آنرا باب الاّن گویند. همی رفت تا به سمندر رسید و آن شهری است از شهرهای خزر. (ترجمه تاریخ طبری). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
دهی است از دهستان بیزکی که در بخش حومه شهرستان مشهد واقع است و103تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ رِ)
گروه هلاک شده و منعدم گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به اندراج شود، درج شده و شامل شده و شامل کرده و گنجیده و گنجانیده و جمعکرده و فراهم آورده و درمیان نهاده و درمیان داخل کرده و دردفتردرج کرده و گنجانیده و ثبت نموده و درهم پیچیده. (ناظم الاطباء). درآمده در چیزی. (غیاث) (آنندراج) : و یا لیت که به دست کهترو پدر کاری سبر آمدی که ترفیه خاطر شریف در آن مندرج بودی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 100). در طی آن مرثیه نامه تقریر جملۀ خصال آن زبدۀ رجال مندرج و مندمج است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 442). سراسر اشارت است و حکمتهای خفی در مضامین آن مندرج. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 101). اگر عاقل در این بیت تأمل کند هزار دیوان شعر و هزار دفتر حکمت در یک بیت آخراین رباعی مندرج بیند. (لباب الالباب چ نفیسی ص 44).
در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 244).
جزئیات نامتناهی که در تحت کلیات مندرج باشد بر وجهی از وجوه در او حاصل آمده باشد. (اخلاق ناصری).
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندمج.
مولوی.
ازل و ابد مندرج در تحت احالت او و کون و مکان منطوی در طی بساطت او. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18). همچنانک روح جزوی و قلب جزوی و نفس جزوی و عقل جزوی را در تحت احاطت ذات خود مندرج بیند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 90). عرش قلب اکبر است در عالم کبیر... جملۀ قلوب در تحت احاطت عرش مندرج اند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 98). افعال آثار صفات اند و صفات مندرج در تحت ذات. (مصباح الهدایه ایضاً ص 131). اما حیای عام که مندرج است در تحت مقام مراقبه از جملۀ مقامات است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 420).
حکم حال منطقی خواهی ز حال فلسفی
کن قیاس آن را که اصغر مندرج در اکبر است.
جامی.
اسرار غیبیه و معانی حقیقیه در کسوت صورت و لباس مجاز در آن اشعار معارف شعار مندرج است. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 315).
- مندرج گردیدن، درج شدن. جای گرفتن. گنجیدن. داخل شدن: نور علم توحید در نور حال او مستتر و مندرج گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ رِ)
پیش درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه پیش می آید ونزدیک می گردد. (ناظم الاطباء) ، آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، استخوان از جای خود برآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). استخوان از جای خود برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکم پر. (آنندراج). شکم پرشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ماه برآینده از ابر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ماه از زیر ابر برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندراع شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 288 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ رِ)
شطی در اناطولی ترکیه که نام باستانی آن مئاندر بود. از دریاچۀ کوچکی در ارتفاع یکهزار گزی سرچشمه می گیرد و پس از عبور از پیچ و خم های فراوان از ناحیۀ باستانی میله می گذرد و پس از طی سیصد و هشتاد هزار گز مسافت و بجای گذاشتن رسوبهای مفید کشاورزی وارد بندر قدیمی لاتمیک در بحرالروم می گردد. (از لاروس). رجوع به مئاندر و مندرس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
نهری در آسیای صغیر در غرب آناطولی به طول تقریبی 380 کیلومتر که به ارخبیل می ریزد. رجوع به المنجد و قاموس الاعلام ترکی و مندره و مئاندر شود
لغت نامه دهخدا
محلی است که قافله و تجار در آن جا بسیار آمد و رفت می کنند، شهری که بر کناره دریای محیط واقع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی فرشته موکل آتش و پنبه کوهی و حیوان معروف است، نام جانوری که در آتش متکون میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
آموده گنجیده درج شونده داخل شده گنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
کنانه کهنه فرسوده کهنه فرسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
((مُ دَ رِ))
درج شده، گنجیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندرس
تصویر مندرس
((مُ دَ رِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمندر
تصویر سمندر
((سَ مَ دَ))
جانوری دوزیست شبیه سوسمار، چهارپا دارد و رنگ پوستش تیره است با لکه های زرد. می گویند در آتش نمی سوزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادر
تصویر مادر
والده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
ستاک، بن واژه، ریشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخدر
تصویر مخدر
بنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تندر
تصویر تندر
رعد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مندرج
تصویر مندرج
نوشته شده
فرهنگ واژه فارسی سره
اسقاط، پاره پاره، پوسیده، خلق، خلقان، ژنده، فرسوده، کهنه، مرقع
متضاد: نو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثبت شده، درج شده، ضبط، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زود، کشت به موقع، کشت به وقت
فرهنگ گویش مازندرانی
دریا
دیکشنری اردو به فارسی