جدول جو
جدول جو

معنی منحوطه - جستجوی لغت در جدول جو

منحوطه
(مَ طَ)
تأنیث منحوط. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبان و شتران گرفتار بیماری نحطه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منحوط و منحطه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محوطه
تصویر محوطه
زمینی که دور آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناوبه
تصویر مناوبه
چیزی را نوبتی قرار دادن، نوبت گذاری، عقوبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ طَ)
نحطه رسیده از اسب و شتر. (منتهی الارب). اسب و یا شتر گرفتار بیماری نحطه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نحطهرسیده از اسب و شتر. و نحطه بیماریی است در سینۀ اسب و شتر. (آنندراج). رجوع به منحوط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
تأنیث مسحوط. رجوع به مسحوط و سحط شود، شاه مسحوطه، گوسفند ذبح شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
تأنیث منقوط. نقطه دار. معجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقوط شود.
- حروف منقوطه، حرفها که نقطه دارند، چون خاء و زاء و غیره. مقابل مهمله حرفها که نقطه ندارند مانند حاء و راء. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
دستی آبله شده. (مهذب الاسماء) : کف منفوطه، کف دست آبله رسیدۀ شوخگین ازعمل. نفیطه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آبله رسیده. تاول زده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
تأنیث منحوس. (از اقرب الموارد). رجوع به منحوس شود.
- ایام منحوسه، قدما بعضی از روزهای ماه قمری رانحس می شمردند و ابونصر فراهی آنها را در قطعۀ زیر جمع کرده است:
هفت روزی نحس باشد در مهی
زآن حذر کن تا نیابی هیچ رنج
سه و پنج و سیزده با شانزده
بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج.
(نصاب الصبیان چ کاویانی ص 58)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
تأنیث منحوت. (ناظم الاطباء). رجوع به منحوت شود.
- کلمه منحوته، کلمه ای که از دو کلمه دیگر ساخته باشند، مانند ’صهصلق’ از صهل و صلق. (از اقرب الموارد). رجوع به منحوت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ طَ)
تأنیث محوط. محوطه. دیواربرکشیده. دیوارکشیده. که در پیرامون دیوار دارد. دیواربست. هر جای محصور و محدود. هر جای که از دیوار و جز آن احاطه شده باشد و هر کشتزار محدودی. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات گوید اسم ظرف است از تحویط که سوای لام کلمه تعلیل و تبدیل نمی پذیرد و به فتح میم و سکون حاء غلط است چه صحیح داشتن حرف علت در صیغۀ ظرف اجوف از ثلاثی مجرد بدون موانع ثابت نشده، یا آنکه در اصل ’محوطهبه’ بوده باشد (به فتح میم وضم حاء و سکون واو) و از کثرت استعمال صلۀ باء حذف شده فقط محوطه به معنی اسم ظرف مستعمل شده است. (غیاث) : عنّه، محوطۀ چوب. (منتهی الارب). دیوار بست از چوب که شتران و اسبان را سازند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسب و شتر نحطه زده. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به منحوط و منحطه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوره
تصویر مسحوره
مونث مسحور
فرهنگ لغت هوشیار
مشروطه در فارسی مونث مشروط سامه دار، دستوری تازیان به آنچه فارسی گویان (حکومت مشروطه) نام داده اند با بهره گیری از واژه پارسی دستور النظام الدستوری می گویند فراز مانی مونث مشروط، قضیه ای که درآن شرط بکار رفته باشد و آن انواع دارد. یا مشروطه خاصه. عبارت از قضیه مشروطه عامه مقید بلادوام ذاتی است و قضیه ایست که حکم در آن بضرورت ثبوت محمول برای موضوع و یاسلب آن از موضوع بشرط اتصاف ذات موضوع بوصف عنوانی باشد اعم از آنکه وصف جزو موضوع بود یا ظرف ضرورت باشد مانند: کل کاتب متحرک الاصابع مادام کاتبا لادائما (هر نویسنده ای انگشتانش جنبانست در زمانی که مشغول نوشتن است نه همیشه) یا مشروطه دائمه (دایمه)، قضیه ایست که بحسب وصف ضروری و بحسب ذات دایمی باشد که متحمل ضرورت و لاضرورت بود. یا مشروطه دائمه لاضروریه. قضیه ایست که بحسب وصف ضروری بود و بحسب ذات دایم لاضروری. یا مشروطه ضروریه. قضیه ایست که هم بحسب وصف و هم بحسب ذات ضروری بود. یا مشروطه عامه. عبارت از قضیه ایست که حکم در آن بضرورت ثبوت محمول برای موضوع یا سلب آن از او بود بشرط آنکه موضوع متصف بوصف موضوع بود یعنی وصف موضوع را دخالتی در تحق آن ضرورت باشد مثال: کل کاتب متحرک الاصابع بالضروره مادام کاتبا. (هر نویسنده انگشتانش جنبانست ضروره در هنگامی که مشغول نوشتن است) یامشروطه دائمه. قضیه ایست که بحسب وصف ضروری بود و بحسب ذات الادائم. یا مشروطه لاضروریه. قضیه ایست که بحسب وصف ضروری بود و بحسب ذات لاضروری، نوعی حکومت که درآن وضع قوانین بعهده مجلس یا مجلسین (شوری و سنا) باشد و دولت مجری آن قوانین محسوب میگردد مقابل استبداد: از پس مشروطه نوشد فکرها سبکهایی تازه آوردیم مالله (بهار) توضیح بعضی معنی اخیر را ملاخوذ از کاراکتر انگلیسی دانند و شاید در ساختن این صیغه بسیاق اسم مفعول عربی نطری بمفهوم کلمه انگلیسی مذکور هم داشته اند. یا مشروطه مشروعه. حکومت مبتنی بر مشروطه و منطبق با احکام اسلام. توضیح این اصطلاح را شیخ فضل الله نوری و طرفداران او بکار برده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبوطه
تصویر مضبوطه
مونث مضبوط: نگاهداشته، بایگانی شده مونث مضبوط، جمع مضبوطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبسطه
تصویر منبسطه
منبسطه در فارسی مونث منبسط: گشاده گسترده مونث منبسط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصحوبه
تصویر مصحوبه
مونث مصحوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوطه
تصویر مخلوطه
مخلوطه در فارسی مونث مخلوط بنگرید به مخلوط مونث مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناومه
تصویر مناومه
خوابیدن، جنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناوله
تصویر مناوله
مناولت در فارسی: بخشیدن دهشمندی، عطا کردن عطا بخشیدن، عطا بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
کیفر دادن، از پشت آمدن، پستاگذاری بطور نوبه قرار دادن چیزی را، عقوبت کردن، از عقب کسی در آمدن، نوبت گذاری: (معاقبت آنست که سقوط دو حرف از وزنی بر سبیل مناوبت باشد اگر یکی بیفتد البته دیگری برقرار باشد) (المعجم. مد. چا. 47: 1)، عقوبت
فرهنگ لغت هوشیار
مرحومه در فارسی مونث مرحوم: آمرزیده نیکیاد درگذشته مونث مرحوم امت مرحومه (مسلمانان) جمع مرحومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناواه
تصویر مناواه
مناوات در فارسی: همدشمنی، نازش به خود نازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
مخروطه در فارسی مونث مخروط، ریش بزی، رود باریک مونث مخروط جمع مخروطات
فرهنگ لغت هوشیار
مبسوطه در فارسی مونث مبسوط گشاده گسترده فراخ پهن، فراخگفته مبسوط جمع مبسوطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشوطه
تصویر انشوطه
گره آسان آسان گشای گره سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوله
تصویر منحوله
مونث منحول، جمع منحولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
دیوار برکشیده، زمینی که دور آن دیوار کشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقوطه
تصویر منقوطه
مونث منقوط: (حروف منقوطه)، یکی از اقسام طرح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوسه
تصویر منحوسه
مونث منحوس، جمع منحوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
((مُ حَ وِّ طِ))
زمینی که دور آن را دیوار کشیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربوطه
تصویر مربوطه
وابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محوطه
تصویر محوطه
گردونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرحومه
تصویر مرحومه
زنده یاد، شادروان
فرهنگ واژه فارسی سره
حیطه، فضا، میدان، ساحت، حیاط، صحن، زمین نامحصور
فرهنگ واژه مترادف متضاد