شعر و سخن بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. (منتهی الارب). شعر دیگری که بی تغییر الفاظ و مضمون به نام خود خوانده باشند. (غیاث) (آنندراج). شعر و یا سخن دیگری را بر خود بسته. (ناظم الاطباء) : هر آن مدیح که خالی بود ز نامت بودش معنی منحول و لفظ ابتر. مسعودسعد. خود را ز ره مدحت منحول و مزور مداح نماینده به ممدوح نمایان. سوزنی. خنده زنم چون بدو منحول و سست سخت مباهات کنند این و آن. خاقانی. غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید. خاقانی. یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب را انتحال عیب نباشد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 111)
شعر و سخن بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. (منتهی الارب). شعر دیگری که بی تغییر الفاظ و مضمون به نام خود خوانده باشند. (غیاث) (آنندراج). شعر و یا سخن دیگری را بر خود بسته. (ناظم الاطباء) : هر آن مدیح که خالی بود ز نامت بودش معنی منحول و لفظ ابتر. مسعودسعد. خود را ز ره مدحت منحول و مزور مداح نماینده به ممدوح نمایان. سوزنی. خنده زنم چون بدو منحول و سست سخت مباهات کنند این و آن. خاقانی. غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید. خاقانی. یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب را انتحال عیب نباشد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 111)
بنا و تاب رسن و جز آن باز کرده. (آنندراج). تاب بازکرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خراب و ویران کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکسته. بشکسته. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) جزئی که در آن نقض داخل شده باشد و نقض چنان است که حرف هفتم ساکن از مفاعلتن را حذف کنند و حرف پنجم ساکن گردانند، مانند حذف نون و ساکن گردانیدن لام آن. (از اقرب الموارد). زحاف مفاعلن از رکن مفاعلتن
بنا و تاب رسن و جز آن باز کرده. (آنندراج). تاب بازکرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خراب و ویران کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکسته. بشکسته. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) جزئی که در آن نقض داخل شده باشد و نقض چنان است که حرف هفتم ساکن از مفاعلتن را حذف کنند و حرف پنجم ساکن گردانند، مانند حذف نون و ساکن گردانیدن لام آن. (از اقرب الموارد). زِحاف ِ مفاعلن از رکن ِ مفاعلتن
بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نحس. نحس. (از اقرب الموارد). مشؤوم. شوم. نامیمون. مرخشه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685). داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 231). محبوسم و طالع است منحوسم غمخوارم و اختر است خونخوارم. مسعودسعد. جز کج نرود کار من مدبر منحوس کاین طالع منحوسم کجروسرطان است. مسعودسعد. گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 202). کردم آواره از مساکن عز زحل نحس و طالع منحوس. سنائی. گرچه مسعودروی منحوسند ورچه مطلق نهاد محبوسند. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209). گهی به باختۀ این سپهر منحوسم گهی گداختۀ این جهان غدارم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 685). هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم. خاقانی. ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده. خاقانی. بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هر تدمیر. خاقانی. در سیه چال مدتی محبوس مانده بادی زطالع منحوس. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456). - منحوس شدن، نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن: مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 606). رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 87). اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273). - منحوس طالع، نگون بخت. بدطالع: منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبکسر از آن من گران بوم. خاقانی
بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نَحس. نَحِس. (از اقرب الموارد). مشؤوم. شوم. نامیمون. مَرخَشَه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685). داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 231). محبوسم و طالع است منحوسم غمخوارم و اختر است خونخوارم. مسعودسعد. جز کج نرود کار من مدبر منحوس کاین طالع منحوسم کجروسرطان است. مسعودسعد. گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 202). کردم آواره از مساکن عز زحل نحس و طالع منحوس. سنائی. گرچه مسعودروی منحوسند ورچه مطلق نهاد محبوسند. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209). گهی به باختۀ این سپهر منحوسم گهی گداختۀ این جهان غدارم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 685). هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم. خاقانی. ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده. خاقانی. بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هر تدمیر. خاقانی. در سیه چال مدتی محبوس مانده بادی زطالع منحوس. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456). - منحوس شدن، نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن: مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 606). رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 87). اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273). - منحوس طالع، نگون بخت. بدطالع: منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبکسر از آن من گران بوم. خاقانی
گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). - نحر منحور، سینۀ شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، مستقبل. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) اجتماع جدع و کشف است، در مفعولات ’لا’ بماند، ’فع’ به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولات خیزد آن را منحور خوانند، یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43)
گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). - نحر منحور، سینۀ شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، مستقبل. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) اجتماع جَدْع و کَشْف است، در مفعولات ُ ’لا’ بماند، ’فع’ به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولات ُ خیزد آن را منحور خوانند، یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43)
تراشیده شده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تراشیده شده و نجاری شده. (ناظم الاطباء) : آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. ، برساخته. ساختگی. کلمه ساخته شده از کلمه یا کلماتی دیگر مثل جعفده، از جعلنی اﷲ فداک. (یادداشت مرحوم دهخدا). کلمه ساخته از دو یا چند کلمه مثل شقحطب که از شق حطب آمده و بسمله و حوقله و هیلله و حیعله و... (المزهر ص 286) (یادداشت ایضاً). - فعل منحوت (در اصطلاح این کتاب) ، چون ’فهمیدن’ از ’فهم’ و ’غارتیدن’ از ’غارت’ و ’طلبیدن’ از ’طلب’ و ’رقصیدن’ از ’رقص’. (یادداشت مرحوم دهخدا)
تراشیده شده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تراشیده شده و نجاری شده. (ناظم الاطباء) : آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. ، برساخته. ساختگی. کلمه ساخته شده از کلمه یا کلماتی دیگر مثل جعفده، از جعلنی اﷲ فداک. (یادداشت مرحوم دهخدا). کلمه ساخته از دو یا چند کلمه مثل شقحطب که از شق حطب آمده و بسمله و حوقله و هیلله و حیعله و... (المزهر ص 286) (یادداشت ایضاً). - فعل منحوت (در اصطلاح این کتاب) ، چون ’فهمیدن’ از ’فهم’ و ’غارتیدن’ از ’غارت’ و ’طلبیدن’ از ’طلب’ و ’رقصیدن’ از ’رقص’. (یادداشت مرحوم دهخدا)
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
مرخشه آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد بر تو مرخشه (منجیک) بد اختر چو تو اختر خویشتن را کنی بد مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس (منحوسه)، بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند: (هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج. {} سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج) (نصاب. چا. کاویانی 58) توضیح نحس (شوم است) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است
مرخشه آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد بر تو مرخشه (منجیک) بد اختر چو تو اختر خویشتن را کنی بد مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس (منحوسه)، بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند: (هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج. {} سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج) (نصاب. چا. کاویانی 58) توضیح نحس (شوم است) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است