جدول جو
جدول جو

معنی منحط - جستجوی لغت در جدول جو

منحط
دارای انحطاط، پست شده، پایین آمده، پست، پایین
تصویری از منحط
تصویر منحط
فرهنگ فارسی عمید
منحط(مُ حَطط)
انحطاطیافته. انحطاطیابنده. پست شونده. پست شده. به زیر آمده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از مرتبۀ خویش منحط شود و به مراتب بهایم رسد یا فروتر از آن آید. (اخلاق ناصری) ، دوش نیکو. (منتهی الارب) : منکب منحط، دوش بهترین دوشها. (ناظم الاطباء). منکب منحط، ای لطیف متناسب. (محیطالمحیط). المنحط من المناکب، المستقل الذی لیس بمرتفع و لامستقل، و هو احسنها. (معجم متن اللغه) ، فرودآمده در منزل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، کم بهاشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، شتری که به کشیدن مهار سوی نشیب رود و یا به شتاب رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
منحط
پستیگرای، کاهنده انحطاط یابنده پست شونده، کم شونده، پست پایین: (فکر منحط)
تصویری از منحط
تصویر منحط
فرهنگ لغت هوشیار
منحط((مُ حَ طّ))
انحطاط یابنده، پست شونده، پست، پایین
تصویری از منحط
تصویر منحط
فرهنگ فارسی معین
منحط
انحطاطیافته، پست، غاوی، فرومایه، فاسد، گمراه، منحرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقط
تصویر منقط
نقطه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منوط
تصویر منوط
معلق، به چیزی آویخته، مربوط، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحل
تصویر منحل
حل شده، بازشده، گشوده شده، برچیده شده، از بین رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، داد و دهش، جدوا، صفد، برمغاز، فغیاز، بغیاز، عتق، بذل، دهشت، عطیّه، اعطا، احسان، سماحت، داشاد، داشات، داشن، جود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناط
تصویر مناط
ملاک، میزان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَقْ قَ)
نقطه گذارده و منقوط، نقطه دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. نقطه نقطه. خال خال. خالدار. نقطه دار. (یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه ها:
گر ماه در لباس کبود منقط است
تو شاه در قبای نسیج مغرقی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 513).
زلف تو داود دیگراست که دارد
عاج منقط به زیر ساج معقد.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 187).
ببین چون ره صید مجروح، راهم
منقط ز بس قطره های مقطر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143).
منقط از شرر گام او هوا به شهاب
منقش از اثر نعل او زمین به هلال.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1ص 242).
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش.
خاقانی.
از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 404). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 285).
- چرخ منقط، آسمان پرنقطه از ستاره ها:
زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش.
نظامی.
- مکان منقط، جای خجکدارگردیده از گیاه پاره ها. (ناظم الاطباء).
- منقط شدن، نقطه دار شدن:
روح بی جسمش معذب شد به زندان سقر
جسم بی روحش منقط شد به دندان کلاب.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 67).
- منقط گردانیدن، نقطه دار گردانیدن: سیلاب سیلان عرق فراش را چون لگن منقط گردانیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 109)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا بر زمین نیفتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شحط شحطاً و شحطاً و شحوطاً و مشحطاً. رجوع به شحط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ن نِ)
میت و مرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنْ نَ)
آنکه حنوط پاشد بر میت. (آنندراج) ، رسیده از گیاه رمث. محنّط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
حنوطکرده شده
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
گیاه رمث سپید گشته. پخته شده و رسیده از گیاه رمث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَف ف)
مصدر میمی است از سحط. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به سحط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
خشکنای گلو. (منتهی الارب). حلق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عام ماحط، سال کم باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطط)
ثوب منعط، جامۀ دریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ طَ)
نحطه رسیده از اسب و شتر. (منتهی الارب). اسب و یا شتر گرفتار بیماری نحطه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نحطهرسیده از اسب و شتر. و نحطه بیماریی است در سینۀ اسب و شتر. (آنندراج). رجوع به منحوط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منحر
تصویر منحر
پیش سینه، کرپانگاه، کشتار گاه شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناط
تصویر مناط
در آویختگی، پیچیدگی، گواه تزده (سند)
فرهنگ لغت هوشیار
باز گشوده، بر چیده حل شونده (مانند شکر در آب)، گشوده شونده، تعطیل شونده برچیده شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحس
تصویر منحس
بر کنده، ریخته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش عطا: (و حکم او (خدای) راست در راندن منحت و محنت) (بیهقی. فض. 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقط
تصویر منقط
دیلدار، پنده دار ،نقطه دار، منقوط: (... کلاه زر کشیده در سر کشیده و قزاگند منقط مکوکب پوشیده) (مرزبان نامه. 1317 ص 299)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوط
تصویر منوط
آویخته، موقوف و متعلق و بسته و وابسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناط
تصویر مناط
((مَ))
درآویختن، آویختگی، تعلیق، جای آویختن، ملاک، سند، مقصد، مطلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحل
تصویر منحل
((مُ حَ لّ))
حل شده، در فارسی برچیده شده، نیست شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقط
تصویر منقط
((مُ نَ قَّ))
نقطه دار، منقوط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منوط
تصویر منوط
((مَ))
متعلق، وابسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحت
تصویر منحت
((مِ حَ))
بخشش، عطا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منوط
تصویر منوط
باز بسته
فرهنگ واژه فارسی سره