جدول جو
جدول جو

معنی منحسر - جستجوی لغت در جدول جو

منحسر
(مُ حَ سِ)
برهنه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برهنه و عریان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انحسار شود
لغت نامه دهخدا
منحسر
برهنه شونده لخت شونده
تصویری از منحسر
تصویر منحسر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منحور
تصویر منحور
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفعولات به فع تبدیل شده است، پیش سینه، قسمت بالای سینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحدر
تصویر منحدر
فرودآینده، به زیر آینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
افسوس خورنده، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحصر
تصویر منحصر
انحصار یافته، محدود، محصور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکسر
تصویر منکسر
شکسته، مقابل درست، خرد شده، قطعه قطعه شده، ویژگی آنکه بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد، آزرده، ناراحت، غمگین، در هنر در خوش نویسی، یکی از خط های فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی می باشد و در نامه نگاری ها به کار می رفته است، در موسیقی گوشه ای در آواز بیات ترک از ملحقات دستگاه ماهور، شرمگین، خجل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ سِ)
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) :
بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60).
ذره نبود جز زچیزی منحسم
ذره نبود شارق لاینقسم.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 336).
رجوع به انحسام شود.
- منحسم شدن، بریدن. بریده شدن. منقطع گردیدن. پایان یافتن: بحمداﷲکه آن مدت منقضی شد و آن مادت منحسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). ابوالقاسم پسر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و مادۀ خلاف منحسم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ قویم ص 128). متوجۀ اردوی پدر گشت و به وصول او اطماع طامعان منحسم شد. (جهانگشای جوینی).
- منحسم گشتن، منحسم شدن: مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ سِ)
شکننده. (غیاث). شکسته شونده. (آنندراج). شکسته و قابل شکستن و شکننده و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء).
- خط منکسر، خط شکسته، در مقابل خط مستقیم.
- ، خط شکسته واضع آن شفیعا، و درویش پیروی او کند. (روضات ذیل ترجمه ظالم ابواسود دوئلی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خط شود.
- منکسردل، شکسته دل. ج، منکسردلان. (ناظم الاطباء).
- منکسرمزاج، علیل و ناتندرست. (ناظم الاطباء).
، شکست خورده و گریزان و فرارکرده، فروهشته گوش. (ناظم الاطباء) ، مالی که به واسطۀ غیبت صاحب مال یا مرگ او، یا پیش آمدهای دیگر وصول نخواهد شد. (مفاتیح العلوم خوارزمی ترجمه خدیو جم ص 63) : اهل حرث و زرع از عوارض تکلفات و نوازل و انزال و اقسام معاملات وطن بازگشتند و دست اززراعت کشیدند و وجوه معاملات متعذر و منکسر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
پیش سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالای سینه. ج، مناحیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- نحر منحور، سینۀ شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مستقبل. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) اجتماع جدع و کشف است، در مفعولات ’لا’ بماند، ’فع’ به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولات خیزد آن را منحور خوانند، یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ صِ)
حصرکرده شده. (آنندراج). احاطه شده و محصورشده و محبوس شده و محدودشده. (ناظم الاطباء) : زنهارتا گمان نبری که اسماء الهی در آنچه شنیده ای و به تو رسیده منحصر است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). هر که واحد را در معرفت خود منحصر داند، به حقیقت ممکورو مغرور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18) ، شامل شده و گنجیده و شمرده شده. (ناظم الاطباء).
- منحصر شدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: دل بر آن نهاد که از جیحون بگذرد و به ایلک خان التجا سازد و در عداد خدم و حشم او منحصر شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 156). اگر به گناهی که ندارم اعتراف کنم... در زمرۀ گناهکاران منحصر شده... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 243). تا خود به چه حیلت و کدام وسیلت در جملۀ ایشان منحصرشوند. (مرزبان نامه ایضاً ص 253). اگر به اختیار طبع... خواهم که در آن جمله آیم و در عدد ایشان منحصر شوم دشوار دست دهد. (مرزبان نامه ایضاً ص 155).
، مقصور. مختص: یگانگی منحصر به ذات باری است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منحصر بفرد، یگانه. یکتا. وحید. فرید. بی نظیر. بیمانند. بیمثال. بی شبیه. بی همال. بی قرین. (یادداشت ایضاً).
- منحصر شدن، مقصور شدن. مختص شدن. اختصاص داشتن:
منحصر شد رهبری بر ذات او
هست منشور جهان آیات او.
اسیری لاهیجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
کسی که مانده و خسته میکند و خیره مینماید چشم خود را از دیدن دور. (ناظم الاطباء). حرالبصر، آنکه مانده شود و فروماند بینائی او از دیدن دور، مانده کننده شتران را به راندن. (از منتهی الارب). آنکه مانده می کند شتر را از راندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ دِ)
از بالا به زیر آینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از بالا به نشیب درآمده و سرازیرشونده. (ناظم الاطباء) : ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی). رجوع به انحدار شود.
- منحدر شدن، سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. (ناظم الاطباء).
- منحدر کردن، سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ دَ / مُ حَ دُ / مُ حُ دُ)
جایی که از آنجا فرود روند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که از آنجا فرودمی روند و به نشیب می آیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَسْ سِ)
دریغ خورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلگیر و حزین و محزون و دارای افسوس وحسرت و دریغ خورنده. (ناظم الاطباء). آن که حسرت خورد. دریغ خورنده. افسوس خورنده. و رجوع به تحسر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار کشندۀ شتران و منه قولهم انه لمنحار بوائکها، یعنی او کشنده است شتران فربه را و این در صفت جواد و جوانمرد گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محسر
تصویر محسر
درون آزرده، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحس
تصویر منحس
بر کنده، ریخته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحر
تصویر منحر
پیش سینه، کرپانگاه، کشتار گاه شتر
فرهنگ لغت هوشیار
شکسته شکسته شونده شکسته شده شکسته یا خط منکسر خطی مرکب از چند خط مستقیم که در ملتقای هر دو خط از آنها زاویه ای تشکیل شده
فرهنگ لغت هوشیار
سرازیری نشیب سرازیر شونده جایی که از آنجا بپایین روند. از بالا بزیر آینده: فرود آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحسم
تصویر منحسم
بریده شونده بریده شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحصر
تصویر منحصر
تک یگانه، دربست، ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
حسرت خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحدر
تصویر منحدر
((مُ حَ دِ))
فرودآینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحسم
تصویر منحسم
((مُ حَ س))
بریده شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحصر
تصویر منحصر
((مُ حَ ص))
انحصار یافته، محدود و محصور شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحور
تصویر منحور
((مَ))
گلو بریده، نحر کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
((مُ تَ حَ سِّ))
دلگیر، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منکسر
تصویر منکسر
((مُ کَ س))
شکسته
فرهنگ فارسی معین
مختص، مخصوص، ویژه، انحصاریافته، محدود، محصور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکسته، ناراست
متضاد: مستقیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وابسته
دیکشنری اردو به فارسی