جدول جو
جدول جو

معنی منحدر - جستجوی لغت در جدول جو

منحدر
فرودآینده، به زیر آینده
تصویری از منحدر
تصویر منحدر
فرهنگ فارسی عمید
منحدر
(مُ حَ دِ)
از بالا به زیر آینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از بالا به نشیب درآمده و سرازیرشونده. (ناظم الاطباء) : ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی). رجوع به انحدار شود.
- منحدر شدن، سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. (ناظم الاطباء).
- منحدر کردن، سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منحدر
(مُ حَ دَ / مُ حَ دُ / مُ حُ دُ)
جایی که از آنجا فرود روند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که از آنجا فرودمی روند و به نشیب می آیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منحدر
سرازیری نشیب سرازیر شونده جایی که از آنجا بپایین روند. از بالا بزیر آینده: فرود آینده
فرهنگ لغت هوشیار
منحدر
((مُ حَ دِ))
فرودآینده
تصویری از منحدر
تصویر منحدر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منحور
تصویر منحور
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفعولات به فع تبدیل شده است، پیش سینه، قسمت بالای سینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحصر
تصویر منحصر
انحصار یافته، محدود، محصور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکدر
تصویر منکدر
تیره و تاریک، کنایه از ناخوشایند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ رِ)
رجل منحرد، مرد منفرد و تنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). منفرد ومنه کانه کوکب فی الجو منحرد. (از اقرب الموارد).
- کوکب منحرد، کوکب منفرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، ستارۀ افتاده. (ناظم الاطباء). رجوع به انحراد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
پیش سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالای سینه. ج، مناحیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- نحر منحور، سینۀ شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مستقبل. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) اجتماع جدع و کشف است، در مفعولات ’لا’ بماند، ’فع’ به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولات خیزد آن را منحور خوانند، یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ صِ)
حصرکرده شده. (آنندراج). احاطه شده و محصورشده و محبوس شده و محدودشده. (ناظم الاطباء) : زنهارتا گمان نبری که اسماء الهی در آنچه شنیده ای و به تو رسیده منحصر است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). هر که واحد را در معرفت خود منحصر داند، به حقیقت ممکورو مغرور است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18) ، شامل شده و گنجیده و شمرده شده. (ناظم الاطباء).
- منحصر شدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: دل بر آن نهاد که از جیحون بگذرد و به ایلک خان التجا سازد و در عداد خدم و حشم او منحصر شود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 156). اگر به گناهی که ندارم اعتراف کنم... در زمرۀ گناهکاران منحصر شده... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 243). تا خود به چه حیلت و کدام وسیلت در جملۀ ایشان منحصرشوند. (مرزبان نامه ایضاً ص 253). اگر به اختیار طبع... خواهم که در آن جمله آیم و در عدد ایشان منحصر شوم دشوار دست دهد. (مرزبان نامه ایضاً ص 155).
، مقصور. مختص: یگانگی منحصر به ذات باری است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منحصر بفرد، یگانه. یکتا. وحید. فرید. بی نظیر. بیمانند. بیمثال. بی شبیه. بی همال. بی قرین. (یادداشت ایضاً).
- منحصر شدن، مقصور شدن. مختص شدن. اختصاص داشتن:
منحصر شد رهبری بر ذات او
هست منشور جهان آیات او.
اسیری لاهیجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ سِ)
برهنه شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برهنه و عریان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انحسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
اندام که از زخم چوب آماس کند. (آنندراج) ، آنکه ریشه جامه اندرون کرده دوزد آن را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که ریشه جامه را برمی تابد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار کشندۀ شتران و منه قولهم انه لمنحار بوائکها، یعنی او کشنده است شتران فربه را و این در صفت جواد و جوانمرد گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دُ / مَ دُ)
نام شهری است قریب شهر ختن. (جهانگیری). شهری است به ترکستان قریب به ختا و چین. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
نعت فاعلی از تحدیر. فرودآینده چنانکه آب از ابر و چشم. (از منتهی الارب). کسی و یا چیزی که فرو می آورد، آنکه فرود می آید، شتاب کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
جای گردن بند از سینه. (مهذب الاسماء). پیش سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سر نای گلو. (مهذب الاسماء). موضع نحراز حلق. ج، مناحر. (از اقرب الموارد). آنجای گردن شتر که از آنجا او را نحر کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، جای قربانی. (مهذب الاسماء). قربان جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن نحر می کنند و قربانگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنجا که قربان کنند. مذبح. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
افکننده. (آنندراج). آنکه می افکند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، از شمار افکننده. (آنندراج). آنکه از شمار می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به شمشیر افکننده دست کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه به شمشیر می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آنکه از مال خود بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به اندار شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
صاف کردن و مسطح کردن زمین بوسیلۀ غلطک. (از دزی ج 2 ص 618)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ دِ)
موی فروهشته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتابنده و نرم رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می شتابد و آنکه به شتاب می رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ دِ)
اندازه شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آفریده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقدار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان کهنه که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 513 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دِ)
تیره. (آنندراج) (غیاث). تیره شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چون شنیدند آن وعید منکدر
چشم بنهادند آن را منتظر.
مولوی.
، شتافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نیک دونده. (آنندراج). نیک دویده. (ناظم الاطباء) ، فرورفته شونده و فرودآینده. (آنندراج). فروریخته و فرودآمده. (ناظم الاطباء) ، ستارۀ فرودآینده از هوا. (آنندراج). ستارۀ فرودآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَدْ دِ)
فرودآینده. (آنندراج). فرودشونده، مانند آب از ابرو اشک از چشم. (ناظم الاطباء) و رجوع به تحدر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منحر
تصویر منحر
پیش سینه، کرپانگاه، کشتار گاه شتر
فرهنگ لغت هوشیار
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحصر
تصویر منحصر
تک یگانه، دربست، ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحسر
تصویر منحسر
برهنه شونده لخت شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکدر
تصویر منکدر
تیره تیره شونده، شتابنده، دونده، فروند آینده چون ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحور
تصویر منحور
((مَ))
گلو بریده، نحر کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحصر
تصویر منحصر
((مُ حَ ص))
انحصار یافته، محدود و محصور شده
فرهنگ فارسی معین
مختص، مخصوص، ویژه، انحصاریافته، محدود، محصور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مطابق قرار داد، پیمان، پیمانه
فرهنگ گویش مازندرانی
وابسته
دیکشنری اردو به فارسی