جدول جو
جدول جو

معنی منجول - جستجوی لغت در جدول جو

منجول
(مَ)
اهاب منجول، پوست شکافتۀ بازکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منجول
کرم کلفت درون کاسه ی سر گوسفند نر یا درون کنده ی پوسیده ی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجوق
تصویر منجوق
(دخترانه)
نوعی زینت به شکل گوی کوچک که برای تزیین بر روی لباس گل سر و مانند آنها دوخته یا چسبانده میشود
فرهنگ نامهای ایرانی
دانه های ریز شیشه ای شبیه دانۀ تسبیح که به لباس های زنانه می دوزند، ماهچۀ علم، آنچه بر سر علم نصب کنند، چتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنجول
تصویر پنجول
چنگال، پنجۀ درندگان، پنجۀ گربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقول
تصویر منقول
نقل شده، جا به جا شدنی، روایت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحول
تصویر منحول
ویژگی سخن یا شعری که به دروغ به خود نسبت بدهند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مغول: چون لشکر منغول به لب آب ترمد... سلطان محمد خوارزمشاه هزیمت کرد و لشکر سیستان بجمله کشته شدند و این بود به سال ششصد و شانزده و گرفتن لشکر منغول زمین خراسان را هم در این سال. (تاریخ سیستان). و مدد طلبیدن خداوندزاده رکن الدین از لشکر منغول. (تاریخ سیستان). رجوع به مغول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نُنْ)
دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه است. و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نقل کرده شده و جابجاکرده شده. (ناظم الاطباء). جابجاگردیده. از جایی به جایی برده شده، نقل شده و حکایت شده و خبرداده شده و روایت شده. (ناظم الاطباء). مروی: درر صدف طبع او به هر دو بیان مقبول است و غرر بکر فکر او در هر دو لغت منقول. (لباب الالباب چ نفیسی ص 33). به دیگر مواعظ و آداب که از متقدمان و متأخران منقول بود موشح گردانیده شد. (اخلاق ناصری). حکیم ثانی ابونصر فارابی که اکثر این مقاله منقول از اقوال و نکت اوست گوید... (اخلاق ناصری). حدیثی است منقول از اخبار ربانی... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 17). امثال این حکایات از مشایخ بسیار منقول است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 179). از عیسی (ع) منقول است که لن یبلغ ملکوت السماء من لم یولدمرتین. (مصباح الهدایه ایضاً ص 52). چنانکه منقول است از حسن بن علی علیهم االسلام که گفته... (مصباح الهدایه ایضاً ص 29) ، از روی چیزی برداشته شده ونوشته شده، ضد معقول یعنی مطلبی که از دیگری روایت شود بدون آنکه در آن تعقلی کرده باشند. (ناظم الاطباء). علومی از قبیل حدیث و تفسیر و فقه و تجوید و قراآت و غیره. مقابل معقول. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تا بدانی که بناء دین بر منقول است نه بر معقول. (کشف الاسرار ج 2 ص 531). رجوع به معقول شود، مال و دولتی که قابل حرکت و جابجاشدن باشد. (ناظم الاطباء). اموالی که قابل حمل و نقل باشد چون اثاث البیت و غیره. مقابل غیرمنقول چون خانه و دکان و مزرعه. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه از جایی به جایی نقل شود و از هیأتی به هیأتی دیگر درآید مانند کتاب و ارّه و طشت و سلاح و اسب و خر و آلات زراعت و درخت و کبوتر با برج و زنبور با کندو. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به منقولات شود، لفظی است مشترک بین چند معنی که استعمال آن در معنی اول متروک شده باشد و آن را اقسامی است. ناقل اگر شرع باشد آن را منقول شرعی نامند مانند صلوه و صوم زیرا این دو در لغت به معنی دعا و مطلق امساک است سپس شرع آن دو را به معنی ارکان مخصوص و امساک خاص بانیت به کار برده است. اما اگر ناقل عرف عام باشد آن را منقول عرفی نامند و حقیقت عرفی نیز گویند مانند دابه زیرا آن در اصل لغت به هر جنبندۀ زمینی گفته می شود و سپس در عرف عام به چهارپایانی از قبیل اسب و استر و خر اطلاق شده است، و اگر ناقل عرف خاص باشد آن را منقول اصطلاحی نامند مانند کلمه فعل در اصطلاح نحویان زیرا فعل در اصل وضع شده است به هر آنچه از فاعل صادر می شود مانند اکل و شرب و ضرب و سپس نحویان آن را به کار برده اند در مورد کلمه ای که دلالت می کند برمعنایی مقترن به یکی از زمانهای سه گانه. اگر استعمال معنی اول متروک نشده باشد آن را حقیقت نامند. (از تعریفات جرجانی). لفظی که نقل شده باشد از معنی موضوع له خود به معنی دیگر از جهت مناسبتی که میان آن دو موجود است یا بدون مناسبت، و یا لفظی است که غلبه یافته باشد در معنی دیگر و بالجمله منقول یا شرعی است و یا عرفی یا اصطلاحی یا لغوی اگر به اعتبار مناسبت باشد مجاز است و اگر بدون مناسبت باشد مرتجل است. (ازفرهنگ علوم نقلی سجادی). هرگاه لفظی که مشترک بین چند معنی است بر اثر کثرت استعمال اختصاص به برخی از معانی خود پیدا کند می گویند آن لفظ نقل به این معانی یافته است و خود آن لفظ را منقول گویند مانند دابه که نخست به معنی جنبنده بود و سپس در معنی چهارپا به کار رفت همچنین است کلمه رجال که در معنی جنس ذکور و بالغ به کار می رفته بعدها اختصاص به کسانی یافته که در فن خود خاصیتی نشان داده و تشخص و بروز قابل ملاحظه ای پیدا کرده باشند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
که پایش در دام گرفتار شده باشد. (از متن اللغه). آهوی به پای بدام افتاده. مقابل میدی ّ یعنی آهوی دست به دام درافتاده. (یادداشت مؤلف) ، قچقار که پوست آن را از پا به جانب سر کشیده باشند و گر از سر به جانب پا باشد مزقوق است. (فرهنگ خطی). پوست کنده شده از پا و دست. (از ناظم الاطباء) ، که از درد پا شکوه کند. رجل، فهو مرجول، شکا رجله. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
در سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه محمد علی موحد ص 180 این نام برابر معشور (بندر معشور) آمده است، و رجوع به همین کتاب و ماچول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حایل شده. (ناظم الاطباء) ، محجل: فرس محجول، اسبی که تحجیل دارد و در دست و پای وی سپیدی باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ)
جانوری است مجهول الحقیقه. (منتهی الارب) (آنندراج). دابه ای است که حقیقت آن معلوم نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جانورکی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند با 140 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن زعفران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
در تداول کودکان و زنان، صورتی از پنجه با ناخنهای تیز و دراز
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ وِ)
هلاک شونده، افتاده و ساقطشونده، زایل شونده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
باز گفته سروا (حدیث)، ترا برده، جایداد نقل شده جابجا گردیده، روایت شده (قول حدیث) مروی، آنچه که روایت شود از پیشوایان دین و آن شامل اخبار و احادیث است مقابل معقول: (تا بدانی که بنا دین بر منقول است نه بر معقول) (کشف الاسرار 531: 2)، آنچه قابل حمل و نقل باشد مقابل غیر منقول، کلمه ای که از معنی لغوی خود بمعنی دیگری نقل شده و در معنی دوم بطور حقیقت و بدون قرینه استعمال گردد مانند کلمه} نماز {که در اصل لغت بمعنی خم شدن و تعظیم کردن است و بعدا بمعنی عبادت مخصوص مسلمانان بطور حقیقت استعمال شده. توضیح منقول یا اصطلاحی است یا شرعی و یا عرفی اول مانند} فعل {که در لغت بمعنی کردن است و در علم صرف بمعنی کلمه ای که دارای معنی مستقل و دال بر زمان (ماضی حال یا استقبال) منقول گردیده. دوم مانند نماز که در فوق گذشت. سوم مانند} دار {که بمعنی درخت است و در عرف بمعنی چوبی که محکوم باعدام را بدان آویزند گرفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجول
تصویر انجول
انجیلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجول
تصویر پنجول
پنجه گربه و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزول
تصویر منزول
مهمانخانه مهمانسرای، چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحول
تصویر منحول
چامه دزد سخن یا شعر دیگری که بخود بر بسته باشند: (غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول بدزدان غرر باز دهید،) (خاقانی. سج. 166)
فرهنگ لغت هوشیار
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجوش
تصویر منجوش
بنگرید به منجوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجود
تصویر منجود
رنجدیده اندوهناک، نابود گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجوب
تصویر منجوب
ابر باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجدل
تصویر منجدل
بر زمین افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
بچه زیبا و با نمک، شاد و با نشاط. یا شنگول (و) منگول. شاد و با نشاط. توضیح شنگول و منگول و حپک (حپه) انگور نام سه بزغاله است که در قصه شنگول و منگول فرزند بز هستند و گرگ شنگول و منگول را می خورد و بز با شاخ خود آنها را از شکم گرگ بیرون می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجول
تصویر پنجول
((پَ))
ناخن دست انسان یا پنجه برخی از حیوانات مانند گربه، پلنگ و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقول
تصویر منقول
((مَ))
نقل شده، روایت شده، مالی که قابل حرکت و جابه جا شدن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منگول
تصویر منگول
((مَ))
بچه زیبا و بانمک، شاد و بانشاط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجوق
تصویر منجوق
((مَ یا مُ))
گوی های ریز شیشه ای که به لباس های زنانه می دوزند، ماهچه علم، آنچه که بر سر علم و رایت نصب کنند، چتر، سایبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحول
تصویر منحول
((مَ))
سخن یا شعری که از دیگری باشد و به خود نسبت دهند
فرهنگ فارسی معین