جدول جو
جدول جو

معنی منجمی - جستجوی لغت در جدول جو

منجمی
(مُ نَجْ جِ)
حالت و شغل منجم. ستاره شناسی. اخترشناسی. اخترشماری و پیشگویی حوادث از حرکت ستارگان و سیارات:
چون روی ناوری به سوی آسمان دین
کت گفت آن دروغ که کرد آن منجمی.
ناصرخسرو.
دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی. (چهارمقاله ص 19). ابوریحان بیرونی... بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم، او را غزارتی نباشد. (چهارمقاله ص 87). رجوع به منجم شود.
- منجمی کردن،پیشگویی کردن. از مغیبات آگهی دادن. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : گندپیران به جو منجمی کنندو فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجم
تصویر منجم
معدن، مرکز چیزی، در علم زمین شناسی جا و مرکز فلزات و سنگ ها که در زیر یا روی زمین به طور طبیعی انباشته شده، کان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجم
تصویر منجم
کسی که علم نجوم می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجی
تصویر منجی
نجات دهنده، رهایی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
روشن، آشکار، جلوه گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
آنکه خود را به کسی یا چیزی نسبت بدهد، بازی که از جایی به جای دیگر بپرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
ویژگی مایعی که در اثر برودت بسته و سفت شده باشد، بسته شده، یخ بسته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ مِ)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250).
لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا
خطش چو در منعقد از گریۀ غمام.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110).
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده به باد فنا انده جهان.
ابن یمین.
قطره ای از تموج دریا
در زمستان فتاد در صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد.
جامی.
- آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء).
- اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است.
- اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است.
- منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
نهان شونده. (آنندراج). نهفته و پنهان شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ مِ)
فراهم آمده از هر طرف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از ایلات کرد ایران است که شعب آن عبارتند از: 1- محمد مرادی که مرکب از 500 خانوار است و در کردستان، شهر زور و زهاب مسکن دارند. 2- تاری مرادی که در حدود 400 خانوار است و در قرخ لروکانی دریژ سکونت دارند، این تیره به زراعت می پردازند. 3- 300 خانوار دیگر از این ایل در بازیان و سرخار از توابع سلیمانیه سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 63)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
روشن و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). هویدا و منکشف. روشن و آشکار. (از ناظم الاطباء) : به نص جلی سیجعل اﷲ بعد عسر یسراً آن غمام عماقریب منجلی گردد. (نفثهالمصدور چ یزدگری ص 73) ، آنکه از وطن خود بیرون رود. (از ناظم الاطباء). از وطن خود بیرون رونده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نسبت کننده با کسی و منسوب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). منسوب شده به کسی. (ناظم الاطباء). آنکه خود را به کسی یا چیزی نسبت کند: بل که بسیار ملتجیان و منتمیان به هرحال از ایشان برگشتند. (عتبهالکتبه). از حوادث ایام در ضمان امان محمی و به حسن عاطفت مامنتمی پشت به دیوار فراغت بازدهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 203). خون خلقی از منتمیان درگاه به هر کوی و ساباط بر زمین ریختند. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 25) ، باز پران از جایی به جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازی که از جایی به جایی پرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
توانگری. مالداری:
منعمی زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نی از عم و خال.
مولوی.
منعمی پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بندی اندر غل فقر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404).
رجوع به منعم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَظْ ظَ)
منظم بودن. مرتب بودن. بسامانی:
چون غرفات هشت خلد، نه درت از مرتبی
چون طبقات نه فلک، شش سویت از منظمی.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 132)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَمْ می)
جماعت مجتمعشده. (آنندراج). فراهم آورده شده و جمعشده. (ناظم الاطباء). آن که می برد خود را با دیگری در زیر یک بالاپوش. (ناظم الاطباء) ، گیرنده، پوشنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تجمی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَجْ جِ)
ستاره شناسان. دانایان علم نجوم. (از ناظم الاطباء). رجوع به منجم شود
لغت نامه دهخدا
(پَ جُ)
پنجمین. پنجم. عدد ترتیبی بعد از چهارم و قبل از ششم. خامس
لغت نامه دهخدا
تصویری از منجمین
تصویر منجمین
جمع منجم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
وابسته کسی که خود را بکسی یا چیزی نسبت کند نسبت یابنده: (و خون خلقی از منتمیان درگاه بهر کوی و ساباط بر زمین ریختند) (نفثه المصدور. چا. یز. 25)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنجمی
تصویر پنجمی
پنجم پنجمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
بستناک آنیسه افسرت افسرد بسته شده یخ بسته (آب یا مایع دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، بیرون رونده: از زاد بوم صفت چشمان کج شبیه چشم مغولان است روشن شونده، آشکار جلو گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکمی
تصویر منکمی
نهان شونده
فرهنگ لغت هوشیار
رهاننده رها گاه، پشته مکان نجات جای رهایی، زمین مرتفع. نجات دهنده رها کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
((مُ جَ مِ))
فسرده، یخ بسته، یخ زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
((مُ جَ))
روشن، آشکار، کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
((مُ تَ))
کسی که خود را به کسی یا چیزی، نسبت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجم
تصویر منجم
اخترشناس، اخترمار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
یخ بسته
فرهنگ واژه فارسی سره
یخ بسته، یخ زده، بسته، جامد، دلمه
متضاد: مایع، بی حرکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکار، جلوه گر، جلی، عیان
متضاد: مختفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یخ زده، منجمد شده
دیکشنری اردو به فارسی